با اینکه اینجا را بارها آمده بودیم و گشته بودیم، اما امروز حس دیگری داشتم. گفتم بچهها امروز بیشتر دقت کنید. مثل اینکه قراره خبری بشه. یکی از بچهها به شوخی گفت: «الله اکبر! لشکر ما هم میخواد شهید بده، التماس دعا، شفاعت یادت نره، به خواب ما هم بیا و...» هم شوخی بود و هم باعث رفع خستگی و کلی هم خنده. اما این حرفها باعث نشد بچهها به حساب اینکه اینجا را قبلا گشتهاند، رها کنند، یا سریع بگذرند. از طرفی ما وسط میدان مین بودیم. گفتم: بچهها مواظب باشید، شوخی شوخی جدی نشه، تا اینکه یکی از بچهها من را صدا کرد، رفتم طرفش. تکههای لباسی از زیر خاک بیرون بود. شروع کردیم کندن زمین. ناگهان یکی از بچهها فریاد زد: «شهید». آنقدر بلند فریاد کشید که یک لحظه همه ترسیدیم. گفتم بابا، ما هم داریم میبینیم، یواشتر. یکی دیگر از بچهها گفت: خوب شد اسمشو نگفتی، وگرنه مطمئناً خانوادهاش الآن تو مقر منتظر ما بودند، آنقدر بلند گفتی که خانوادهاش هم میشنیدند. پیکر شهید را از دل خاک درآوردیم، اما هیچ کس خوشحال نشد و شادی کشف این پیکر مطهر، به غمی سنگین در دل بچهها مبدل شد. هیچ مدرک هویتی از شهید همراهش نبود. اما نکتهای که حواس همه به آن بود این بود که یک پای شهید هم نبود. به دنبال پلاک و پای شهید در میدان مین شروع به گشتن کردیم. اما هیچ اثری نبود. گفتم بچهها، نذری بکنیم. همه قبول کردند. گفتم هر جا پلاک پیدا شد، یک زیارت عاشورا میخوانیم. یکی از بچهها گفت: «یکی هم برای پاش». باز یکی از بچهها شوخیاش گل کرد. گفت: شانس آوردیم که یک پا و یک پلاکش نیست، وگرنه دو سه روز باید اینجا اتراق میکردیم و مفاتیح دوره میکردیم، از کار بقیه شهدا میموندیم!
چند دقیقه بعد پای شهید پیدا شد. توی پوتین و از مچ قطع شده بود. من همانجا نشستم و عاشورا را شروع کردم. بچهها دنبال پلاک میگشتند. غروب شد و پلاک پیدا نشد. برگشتیم مقر. همان کسی که خیلی شوخی میکرد، آمد داخل چادر و گفت: زیارت عاشورای دوم را بخوان، هویت شهید روی زبونه پوتین کاملا نوشته شده بود.
همان جا من خواندم: السلام علیک یا اباعبدالله...
کلمات کلیدی: