محمد احمدیان
مونس بچهها
خیلی راه رفته بودیم. هر شیء مشکوکی را که میدیدیم، سریعا به طرفش رفته و محل را تا چند متر اطرافش زیر و رو میکردیم. با سرنیزه، یا بیل و کلنگ. اما هیچ اثری پیدا نمیکردیم. دیگر بچهها خسته شده بود. دستها هم تاول زده بود و تاولها هم ترکیده و خاک هم که روی زخم تاولها میریخت، میسوخت.
تصمیم گرفتیم کمی استراحت کنیم. برای استراحت کنار تپهای دراز کشیدیم و من به فکر فرو رفتم. خدایا! اینجا چه طور سرزمینیه، هر چی میگردیم تمامی نداره. از طرفی با اینکه مطمئنیم بچهها اینجا شهید شدند و جا ماندهاند، اما هیچ اثری از آنها نیست. تو همین فکرها بودم و با سرنیزه به حالت سرگرمی و بدون انگیزه زمین را میکندم. یک دفعه احساس کردم سرنیزهام به چیزی برخورد. سریعاً خاکها را کنار زدم. یا زهرا. پوتین نظامی بود! اطراف پوتین را خالی کردیم. با دقت زمین را کندیم. پیکر مطهر شهیدی پیدا شد. بچهها همگی شروع کردند تپه را که سنگر خاکی بود، خراب کردند و هر چند دقیقه یک بار فریاد «یا زهرا» و «یا حسین» بچهها، خبر از پیدا شدن شهیدی میداد. آن روز پانزده شهید پیدا شد. آنها را به معراجالشهدای شرهانی آوردیم و شدند مونس بچهها. حرفهای ناگفتة سالها را که کسی را محرم شنیدنش نمیدیدیم به پایشان ریختیم.
کلمات کلیدی: