گفتوگو با علیرضا درستی، طلبه و جانباز شیمیایی
بعد از ظهر یکی از روزهای گرم بهاری است. با بچهها میافتیم به جان کوچه پسکوچههای قم؛ به دنبال یک آدرس. شهید زنده، طلبه شیمیایی علیرضا درستی در سال 1344 در شهر بروجرد متولد شده. در را که زدیم، خودش در قاب در ظاهر میشود با لبخندی بر لب و صدایی آرام و خسخس کنان میگوید «بفرمایید داخل». حلقه دوربین فیلمبرداری شروع کرد به چرخیدن، مشتاقتر از همیشه. میچرخد تا چرخش زمانه را نشان دهد! آنقدر حرف برای گفتن یا بهتر بگویم، داد برای زدن دارد که هیچ احتیاجی به سؤال کردن ما نیست، خودش شروع میکند؛ آرام و متین، اما پر از درد، کاش تو هم آنجا با ما بودی تا نیاز به نوشتن نبود. سؤالها ر ا حذف کردیم تا ما در میان نباشیم، تو باشی و او... تنهای تنها.
پدرم معلم بود، پدر بزرگم (پدرِ مادرم) نیز امام جمعه بروجرد بود. قضیهاش هم از این قرار است که زمانی لرستان اهل سنت بودند. یک شیخ بزرگوار لبنانی که در نجف درس خوانده بود و از مجتهدان والای زمان خویش بود، برای تبلیغ به ایران و لرستان میآید. در آن هشت سال اولی که در بروجرد میماند، مردم را شیعه میکند؛ به اصرار مردم در آنجا میماند و بعد خاندان به خاندان میگذرد و آخر سر میرسد به پدر بزرگ ما.
قبل از انقلاب بروجرد معروف بود به لنینگراد، چون چپیها، کمونیستها فعالیت سیاسی زیادی داشتند، یادم هست با مادرم در کلاس نقد کتابشناخت مجاهدین خلق شرکت داشتیم. از آن به بعد مجاهدین خلق را شناختم. بعد از انقلاب هم درگیریهای فیزیکی با مجاهدین خلق داشتیم. توی حزب جمهوری هم فعالیت میکردم. در همین شهر بروجرد در مرکز شهر، چهار راه حافظ، در آن بحبوهه سیاسی به همراه داییام یک چادر فرهنگی زده بودیم و علیه کمونیستها و ضد انقلابها فعالیت داشتیم.
در همان زمان، یکی از طلبههای فیضیه را گرفته بودند و خواستار حکم اعدام ایشان بودند. قبل از جنگ بود. میگفتند او در این رژیم ـ جمهوری اسلامی ـ فعالیت میکند. اسلحه را گذاشته بودند روی سر دادستان بروجرد و میگفتند یا حکم اعدامش را بده که همین جا اعدامش کنیم یا اینکه تو را هم میکشیم. دادگاه کنار مدرسه ما بود، از مدرسه فرار کردم رفتم مسجد جامع شهر، آنجا رفقای حزباللهی را جمع کردم و آمدیم به سمت دادگاه؛ خلاصه هر طور بود با تیرهای هوایی و تکبیر قضیه را تمام کردیم. در سال 59 هم در آن حادثه سیاهکل بروجرد که ضد انقلابها میخواستند اغتشاش کنند، با بچهها جمع شدیم و غائله را ختم کردیم.
ماه رمضان سال 61 بود که با شهید سید مهدی بهشتی در مشهد اصول کافی میخواندیم، من علاقه زیادی داشتم که در قم دروس حوزه علمیه را ادامه دهم، اما چون پدر به رحمت خدا رفته بود و مادر و برادر کوچکترم در بروجرد تنها بودند نمیتوانستم به قم بروم. روزی به جمکران رفتم و به آقا متوسل شدم. شهید سید مهدی بهشتی را دیدم، پرسید: «اینجا چه میکنی؟» گفتم: «آمدهام متوسل شدم که در قم بمانم و درس بخوانم.» گفت: «بیا امشب تو را جایی ببرم که تکلیفت مشخص شود.» پرسیدم «کجا؟» گفت: «خدمت آیتالله بهاءالدینی.» رفتیم و نماز مغرب و عشا را به امامت ایشان خواندیم. بعد از نماز اطرافیانش گفتند: «آقا خسته است، فردا شب بیا.» من عذر خواستم که باید سریعتر برگردم و فرصت زیادی ندارم. گفتم: «اگر میشود بعد از نماز صبح بیاییم» گفتند «ساعت 6 صبح بیا.» صبح که رفتم، در حضور ایشان به شدت مثل باران گریه میکردم. دست عنایتی به سرم کشیدند و فرمودند: شما میروی وسایلت را میآوری، ادامه تحصیل میدهی و برای مادرت هم مشکلی پیش نمیآید.
تازه به عنوان روحانی گردان وارد منطقه شده بودم. چند تا از برادرها داخل سنگر شدند و از من مسئله میپرسیدند که ناگهان صدای سوت خمپاره پیچید. سریع پرده سنگر را کنار زدم. خمپارهای جلوی سنگر اجتماعی بچهها منفجر شده بود و جوانی روی زمین افتاده بود. دستهایش را گرفتم و با کمک بچهها او را به داخل سنگر بردیم. با دیدن بانداژ تازهای که روی پای این بسیجی بود و از آن خون تازه بیرون زده بود، تعجب کردم. علتش را که پرسیدم، گفتند: «هفته قبل مجروح شده بود و او را به بیمارستان منتقل کرده بودیم، اما وقتی میشنود که عملیات در پیش است، سریع خود را به منطقه میرساند.» با عجله رفتم طرف اورژانس و امدادگرها را آوردم؛ او را سوار آمبولانس کردیم، هنوز حرکت نکرده بودیم که شهید شد.
انگیزه اینکه یک مجروح جنگی باز از بیمارستان فرار کند، بیاید به عملیات، چه میتواند باشد؟! نه نقل و نبات میدادند، نه عروسی بود، نه شیرینی پخش میکردند! آنچه بود، جان بود و آتش و دود و خمپاره و تیر و ترکش؛ ولی آنچه جوانان ما را اینگونه عاشورایی کرد، قداستی بود که حضرت امام ایجاد کرد و مفاهیم عاشورایی را زنده نمود. یعنی اگر بخواهید راز رسیدن جوانان ما به آن درجه از معرفت و فنا را بدانید، عشق به ولایت و عشق به اهلبیت(ع) است.
در عملیات بدر، ما سه روز منتظر دستور بودیم که خودمان را به پل مواصلاتی دشمن برسانیم. این پل باید منهدم میشد. شهید حمید رضازاده که از بچههای اطلاعات عملیات استان فارس بود، مأمور اینکار شده بود. این شهید بزرگوار از آنجا که فرصت کافی برای کار گذاشتن مواد منفجره نداشت، تیانتیها را همان جا، همراه خودش منفجر کرد و حتی خاکستر این شهید نیز بر جا نماند!
در همین عملیات بدر بود که آقای فخرالدین حجازی قبل از عملیات آمد برای سخنرانی. یادم است که ایشان با آن شور و هیجان خودشان میفرمود: «بسیجیها به ما میگویند ما آذوقه و مهمات نیاز نداریم، ما روحانی میخواهیم!»
به هر حال، ما در عملیات بدر به هزار روحانی نیاز داشتیم، اما فقط 250 نفر بودیم. قبل از عملیات من به شدت بیمار شده بودم و به بیمارستان منتقل شدم، وقتی حالم خوب شد، به گردان برگشتم، اما بچهها را برای عملیات هلیبرد کرده بودند. با وجود اصرار مسئول تبلیغات برای نرفتن من به جلو، مصر بودم که زودتر به منطقه برسم، احساس مسئولیت میکردم، چون روحانی دیگری در گردان نداشتیم، هر طوری بود رفتم اما فرمانده گردان قبل از اینکه از سنگر بیرون برود، به من گفت: «از اینجا تکان نمیخوری!» بعد که برگشت گفت: «نیروها مهمات ندارند کسی هم نیست برایشان مهمات ببرد». از جا پریدم و گفتم «من میتوانم اینکار را بکنم» ایشان فرمودند «نه، نمیشود» اما خیلی اصرار کردم که من میتوانم تا بالاخره فرمانده قبول کرد. آر.پی.جیها را برداشته، روی دستم حمل میکردم و بین برادرهای رزمنده تقسیم میکردم. در آن موقعیتی که سلاح سبک دشمن تانک و دوشکا بود و سلاح سنگین ما آر.پی.جی و تیربار ژث. برادرهایی که در جنگ بودند میدانند که من چه میگویم، 120 تانک شوخی نبود، با هر دم و بازدم گلولهای بود که بر سرمان خراب میشد. وقتی هم که مجروحها را به عقب میبردند، بنده از عمامهام به عنوان باند استفاده میکردم.
در همان اوضاع یک برادر بسیجی که هنوز روی صورتش مو در نیامده بود، مجروح شده بود و به عقب حملش میکردند. چون دستش از پایین بازو قطع شده بود، یکی از برادرها با بند پوتین دستش را بسته بود که خیلی خونریزی نکند. ایشان با همان حال که به عقب میبردندش میگفت: «خدایا! خدایا! تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار!» تند تند همین را میگفت و بلند بلند. خودم را به ایشان رساندم و گفتم: «آخر عزیزم! لااقل پنجاه کیلومتر تا عقب راه داریم برای اینکه به اورژانس برسیم، از نفس میافتی، ضعف میکنی» برگشت به من گفت: «حاج آقا! خودتان گفتید هر وقت قطره خونی از شما ریخته میشود، دعایتان مستجاب میشود؛ من هم دارم برای امام دعا میکنم».
اساس انقلاب ما با دعا حفظ شد. در جنگ سلاحها که کار نمیکردند؛ حتی در یک شب عملیات مسلم بن عقیل، بعد از عملیات، وقتی دشمن پاتک زد، من و فرمانده گردان، دو نفری یک کیلومتر را با خمپاره شصت نگه داشتیم.
باز در همان ایام عملیات مسلم بن عقیل، با برادر «تکلّو» در سنگر بودیم، وقت نماز صبح بنده رفتم وضو بگیرم، وقتی آمدم ایشان تمام خمپارههایی را که دور سنگر خورده بود، شمرده بود، گفت: «حاجی! میدانی چند تا خمپاره به دور سنگر خورده و عمل نکرده که اگر یکی از آنها به سنگر میخورد و منفجر میشد، من و شما الآن نبودیم، هفده تا خمپاره 120!» شوخی نیست! بگو عراقی مست بوده، ضامن یکی را نکشیده، دو تایش را، پنجتایش را، از هفده تا یکی باید عمل میکرد یا نه! پس فقط و فقط دعا بود که ما را نگه میداشت.
حاج علی موسوی میگفت بعد از اینکه تکلّو به کتفش تیر خورد، اسیر شد و به بند ما منتقلش کردند. روزهای اول که آمده بود، عربی هم که بلد نبود، این بچهها هر وقت شلوغ میکردند عراقیها میآمدند میگفتند: «من تکلّم؟» یعنی کی صحبت میکند، شلوغ میکند؟ این بنده خدا هم دستش را بلند میکرد. روز اول بردند و یک کتک حسابی زدند و آوردند. تا سه روز همین قضیه که اتفاق افتاد، او هم دستش را بلند میکرد و میبردند و کتک میزدند و میآوردند. رفتم نشستم کنارش. گفتم: «این دفعه اگر دستت را بلند کنی خودم میزنمت» گفت: «نه حاجی! اینها فهمیده اند که من، تکلو فرمانده گردانم!»
تا زمانی که ما دشمن را شناسایی نکردهایم، نمیتوانیم برنامهریزی و سازماندهی کنیم. در مرحله اول باید دشمن را شناخت. آن موقع ما میدانستیم این کسی که داریم با او مبارزه میکنیم، از مجاهدین خلق است، این از راه کارگر است، این کمونیست است. اما الآن کسی تابلو نمیگیرد دستش که من کمونیست یا فلانم. پس باید اول دشمن را بشناسیم، معرفتمان را نسبت به دین زیاد کنیم. یعنی به عبارت دیگر، جنود شیطان هر روز با دسیسهای در برابر ما قد علم میکنند، اگر ما بخواهیم در جرگه جنودالله باشیم، باید معرفتمان نسبت به دین و پیغمبر و اهلبیت(ع) را ارتقا بدهیم، آن وقت میتوانیم دشمن بیرونی را بهتر بشناسیم و در برابر آن بایستیم.
من در عملیات بدر شیمیایی شدم. جریان هم از این قرار بود که در مسیر با کامیون داشتیم میآمدیم. فرمانده گفت: «جلو که نشستهای شیشهها را بده بالا، شاید شیمیایی زدند». گفتم: «من روحانیام، جلو که نباید بنشینم؛ من باید عقب بروم.» ماشین هم که نمیتوانست بایستد، چون ممکن بود بزنندش. اسلحه را انداختم پشتم و عمامه را برای اینکه نیافتد گذاشتم داخل بادگیرم. در کامیون را که در حال حرکت بود باز کردم و از نردبان آن رفتم پشت. بچهها صلوات فرستادند و من هم رفتم داخل بچهها و شروع کردم به مداحی کردن. بعد دیدیم که یک عده از بیرون به ما اشارههایی میکنند. یکی از بچهها گفت: «شیمیایی است، ماسکهایتان را بزنید.» من تا آمدم ماسک خودم را بزنم، دیدم متأسفانه یک عده از بچهها یا بلد نبودند یا ماسکشان خراب بود. من ماسکم را دادم به یک بنده خدایی و مال او را گرفتم. بالاخره تا خواستیم آن تکه را رد کنیم کمی از آن را استشمام کردم. ولی وقتی رسیدیم پایین شاخ، دیگر از حرکت باز ایستادیم. بعد کنار شاخ شیمیایی زدند، بچهها گفتند که به طرف بالا به سمت قله فرار کنیم. خلاصه آنجا هم شیمیایی شدیم و ما را آوردند عقب. دیگر هم اجازه ملحق شدن را به من نمیدادند. گفتم من میمانم، در حالی که وقت نماز مغرب بود و من را از بیمارستان آورده بودند به گردانمان، در نماز حالم به هم خورد، ولی به هر سختی که بود نماز را تمام کردم. دوباره مرا به بیمارستان برگرداندند. عبا و قبا را هم یکی از برادرانمان آورد. آنجا هم نماندم رفتم در عملیات مرصاد هم شرکت کردم...
یکی از رفقا میگفت: «پسفردا اگر بیافتی گوشه خیابان، کی به دادت میرسد، موبایل را داشته باش که حداقل یک جوری اطلاع بدهی.» دوستی دارم که ایشان هم مجروح است. زیاد به من پیام تلفنی (اس ام اس) میفرستد. یک شب که خوابم نمیبرد گفتم یک پیام برایش بفرستم، فردا که بیدار شد، جوابم را میدهد. پیام را فرستادم، دیدم همان لحظه جوابم را داد! دوباره پیام دادم: «از ما آب و روغن قاطی کرده! شما چرا بیداری؟!»
نوشت: «حاجی! 23 سال است بیدارم!»
زمان جنگ، آن مهجوریتی که ما طلبهها در حوزه داشتیم خیلی زیاد بود. بچههای طلبه را خیلی اذیت میکردند، که چرا درس را ول کردی؟! چرا رفتی عملیات؟! چرا رفتی جبهه؟! من وقتی بعد از عملیات میمک برگشتم به حوزه، همبحثیهایم با من بحث نمیکردند. رفته بودند برای خودشان جلسه تشکیل داده بودند. گفتند ما دیگر تو را قبول نداریم؛ من در آن تنهایی و غربت در حیاط مدرسه نشسته بودم که برادر جانباز «اصغر جمشیدینیا» آمدند کنار من. گفتند: «تنها نشستهای؟» گفتم: «تنهایی هم عالمی دارد» گفت: «نه، بگو غصهات چیست؟» گفتم: «حاجی! من عملیات میمک بودم، حالا که برگشتهام، هممباحثهایهایم قبولم نمیکنند، میگویند ظرفیتمان تکمیل است». گفت: «من با تو بحث میکنم» گفتم: «حاج آقا! من راضی نیستم با این وضعیت جسمی...» گفت: «من شبی دو ساعت خواب دارم، هجده ساعت کلاس میروم و مطالعه و مباحثه میکنم، اگر میتوانی بعد از نماز صبح تا طلوع آفتاب وقت دارم». این برادر کاسه سر ندارد، یک طرف بدنش فلج است، ترکشی به اندازه دو بند انگشت در زیر قلبش است، بالا و پشت کتفش گوشت ندارد و خیلی به سختی راه میرود!
ما طلبهها زمان جنگ، داخل حوزه هم تنهایی و غربت میکشیدیم. بعضی وقتها برای التیام دردهایم مینشستم آن پیام حضرت امام(ره) به روحانیت را میخوانم، آنجا که میفرمایند: «علمای ما با مرکب خون رساله علمیه و عملیه خود را نوشتند» تنها جایی که من آن زمان التیام میگرفتم، همین فرمایش بود.
جانبازان شیمیایی، از نعمات الاهیاند، که هم این نسل با شهید و شهادت آشنا شوند و آنان را فراموش نکنند، هم زنگ خطری به گوش مسئولین باشد. «و ما علی الرسول الا البلاغ».
در فیلم از کرخه تا راین، علی دهکردی به نام مستعار سعید نقش ایفا میکرد. در آن صحنهای که سعید به داخل دستگاه میرود، آن شخص داخل دستگاه علی دهکردی نبود، بلکه شهید نادعلی هاشمی بود. نادعلی 120 کیلو وزنش بود. در سال 1380 به علت استفاده زیاد از داروی «کرتن» به خاطر عود شیمیایی و آزار و اذیتش، شده بود 40 کیلو. سال 82 که ایشان را دیدم، ابتدا نشناختمش، اما او مرا شناخت و گفت: «مرا میشناسی.» گفتم «نادعلی تویی؟! در این دو سال چه کار با خودت کردی؟!» گفت: «حاجی! دیگر آن زمان نیست، الآن کبد ندارم، معده هم ندارم، هر دو تایش را از بدنم تخلیه کردهاند و الآن مایعات استفاده میکنم». بعد از آن بود که ریهاش هم عفونی شد و خرداد سال 83 مظلوم و غریب به شهادت رسید...
او نیز پر میکشد و از این خاک به سوی افلاک جدا میشود و به خیل عظیم وصلیافتگان خواهد پیوست. از رفیقان شهید و طلبهاش میگوید و نام تکتک آنان را با غبطه و حسرت به زبان میآورد. میگوید از جلال و جمال الاهی هر چه بخواهید در عکس شهید حمید زرچینی میتوانید پیدا کنید، میگوید شهید حاج علی فلاح از روحانیون و فرماندهان گمنام جنگ است، میگوید شهید حیدر عبدوست خواب دیده بود که رفته بودند حضرت دانیال نبی(ع) که در بهشت را بازکردند و او به همراه شهید میثمی و شهید ناصر زمانی وارد شده بودند و میگوید از دوستانش، شهید محمد وحید صادقی، شهید حاج علی فلاحی، شهید حیدر عبدوست، شهید حمید عبدوست، شهید حاج رضا ترنجی، شهید عابد، شهید شریفی، شهید شریف قنوتی، شهید محمد مهدی، شهید خلیلی، شهید عبدالرضا خورشیدی، شهید مسعود خورشیدی و...
سوتیتر
یک شب که خوابم نمیبرد گفتم یک پیام برایش بفرستم، فردا که بیدار شد، جوابم را میدهد. پیام را فرستادم، دیدم همان لحظه جوابم را داد! دوباره پیام دادم: «از ما آب و روغن قاطی کرده! شما چرا بیداری؟!»
نوشت: «حاجی! 23 سال است بیدارم!»
کلمات کلیدی: