صلاح الفاضلی
ترجمه: حمیدرضا غریبرضا
صلاح الفاضلی، یکی از رهیافتگان به تشیع و مبارزان انقلابی کشور مغرب است. اوج دلدادگی روشنبینانه او به راه و اندیشه امام، نشاندهنده عمق نفوذ اندیشه انقلابی ایران در قلب اندیشمندان جهان اسلام است. متن زیر ترجمه مقالهای از اوست که به مناسبت سالگرد رحلت حضرت امام خمینی(ره) در مجله «المرفأ» به چاپ رسیده است.
?
همچنان آن روز را به یاد میآورم. آن روز دوستم محمد آمده بود تا خبر رحلت امام خمینی(ره) را به من برساند... محمد رنگ پریده و شکسته بود, اشک چشمهایش را میپوشاند... هر دو نفر بهتزده شده بودیم... سکوت بین ما حکفرما شده بود... احساسی ترسناک از تنهایی و از دست دادن, وجودمان را فراگرفته بود... ده سالی بود که به معنای معنوی کلمه, با امام زندگی میکردیم. از روزهایی که حوادث انقلاب شکل میگرفت, با انقلاب و امام زندگی کرده بودیم. شعارهای انقلاب, که از اسلام سرچشمه میگرفت ما را به خود جذب کرده بود...
در ابتدای بینش دینی و سیاسی, با ادبیات «اخوان المسلمین» زیسته بودیم و با چنین حقایق و دست آوردهایی آشنا نبودیم..
احساس میکردیم بخشی از این جریان هستیم... جریان مستضعفان... امام خمینی(ره) بارها با مستضعفان سخن میگفت و با سخنان عمیقش آنها را به جنبش و خروش دعوت میکرد...
احساس میکردیم در معرکه مبارزه با استکبار, حضور داریم... به همان شکلی که امام خمینی(ره) مبارزه را ترسیم کرده بود, به همان شکلی که طرفها و میدان درگیری را مشخص کرده بود... احساس میکردیم ما هم طرف مبارزه با استکبار هستیم...
امام در حسینیه جماران برای کسانی که به ملاقاتش آمده بودند دست تکان میداد... ما دلداده نیرویی شده بودیم که در حرکت دست امام نهفته بود... جذابیتی آمیخته با هیبت را نسبت به شخصیت امام احساس میکردیم... در حالتی معنوی غرق میشدیم که توانایی بیان آن حالت را با واژهها ندارم...
وقتی امام برایشان سخنرانی میکرد, از گریه آنان تعجب نمیکردیم... به جز چند کلمه عربی که امام به کار میبرد, از سخنرانی امام چیزی متوجه نمیشدیم... هیچ کدام از ما فارسی بلد نبود... ولی از گوش دادن به صحبتهای امام لذت میبردیم... میفهمیدیم که اسلام به زبان این مرد سخن میگوید... نگاه به چهره نورانیاش برایمان کافی بود... تلاش میکردیم با نگاههایش به دور دستها سفر کنیم... به دنیایی که او میدید... ولی توان نداشتیم پا به پای آن نگاهها حرکت کنیم... شیفته گستره وجودی امام و اوج لحظههای انقلابی در حضورش بودیم...
وجودش به ما آرامش میبخشید, از معنویت سیراب و از مفاهیم انقلاب, سرشارمان میکرد...
وقتی به انقلاب, ضربههای پی در پی وارد میشد و شخصیتهای اصلی و رهبران انقلاب ترور میشدند, شتابان به سمت رادیو میدویدیم تا از ادامه روند انقلاب مطمئن شویم... منتظر آمدن امام میشدیم... که ناگهان با کوهی از استواری و ثبات مواجه میشدیم... بسیاری اوقات از قدرت روحی و توانایی برای کنترل پیامدهای ضربههای این چنین سنگین, شگفتزده میشدیم... تا اینکه فهمیدیم راز آرامشی که امام بر اساس آن حرکت میکند, حکمت, ایمان و عامل مخصوص و ناشناسی در امام وجود دارد... گویی این مفاهیم کوره جوشش اصلی در وجود اوست تا به عاشقان و مریدانش و به تمامی آزادگان جهان, پرتو افشانی نماید...
?
با انتقال امام به «نوفل لو شاتو» در فرانسه, تحرک فراوان رسانهای که در محل اقامت ایشان، باعث شد بازتاب انقلاب به ما برسد, که در شکلگیری تجربه انقلابی ما نقش مهمی را بازی کرد.
پیروزی انقلاب اسلامی, در ایران آغاز تحولی تاریخی بود که همچنان, شاهد مراحلی از آن هستیم. در حالی که نیروهایی اسلامی, به علتهای گوناگون (که مهمترین آن عبارت بود از قرائتهای کوتهنگر از دین و ناتوان از قانع ساختن) دچار رخوت, ناتوانی و سستی شده بودند, امام خمینی(ره) آمد و کشتزارها را برای کارکرد انقلابی آماده ساخت. دین به عامل آزادی بخش ملتها تبدیل و نماد مبارزه با استکبار نو شد که نماد آن استکبار جهانی و وکیلانش در منطقه بودند.
رویکرد به اندیشه انقلابی و نمادهای آن مانند شهید مطهری, باعث جهشی شد که مدتها در انتظارش بودیم... ایران آزاد شد و اسلام نیز همراهش آزاد شد. اسلام از چارچوبهای تنگی که با آن محشور بود و نیز از نمونههای آمریکایی آن که به پایش بسته بود, رهایی یافت... اسلام تحرک پیدا کرد تا زندگی را دوباره رهبری کند و با نیروهای ظالم و نمادهای استکبار بستیزد... و فجری نو شکوفا شد...
?
محمد گفت: میروم. با دوستان تماس میگیرم تا از دور برای روح امام نماز بخوانیم... او را ترک کردم و به سرعت به خانه برگشتم تا خبرها و تحولها را پیگیری کنم... از آینده میترسیدم... در راه برگشت, ذهنم به یاد اولین عکسی افتاد که از امام در برابر چشمانم قرار گرفته بود... از رمز آن محبت ناآشنا و نیرویی که باعث شده بود امام من را به خود بکشاند... به عکسی که با قرار دادن صورتم بر آن پنهانش میکردم... وقتی تنها میشدم, عکس امام را روی کتابخانهام میگذاشتم و غرق نگاه به آن میشدم... چرا هر وقت فیلمی از امام میدیدیم این همه گریه میکردم؟ راز این اشکها که از چشمانم میریخت چه بود؟ چرا وقتی نوار ویدویی امام از اروپا به دستمان رسید, آنقدر شادی بر قلبم نشست؟
منظرهای را که در خواب دیده بودم, در ذهنم حاضر کردم. خم شده بودم تا دستان بزرگوار امام را ببوسم, گریه میکردم و میگفتم: امام دوستت دارم... امام دوستت دارم... امام هم با مهربانی دست نوازش بر من میکشید... تلاش کردم لذت معنوی مشاهده این منظره را دوباره زنده کنم... منظرهای که روزهای طولانی همراه من بود... ولی فایدهای نداشت...
به یاد قرار بعد از ظهر افتادم. هر روز با بخش عربی رادیوی ایران وعده داشتم. همه چیز را برای شنیدن آن رها میکردم مخصوصا روزهای جنگ تحمیلی... به یاد آرزوهایم افتادم... من هم بسیجی امام شده بودم و در جبههها از اسلام و نظام اسلامی دفاع میکردم... به یاد آزادی خرمشهر افتادم و تکبیرهایی که از مسجد جامع خرمشهر و یا به تعبیر آن روز امام «خونین شهر» بلند شد... و اشکهای شادی...
به یادم آمد چطور با گروهی از منافقین در شهر «رم» برخورد داشتم. از رهگذران برای محکوم کردن نظام اسلامی ایران, امضا میگرفتند. افتخار من این بود که در برابر آنها موضعگیری کردم. بر سرشان فریاد زدم و آنها را تفالههای قاتلان و مزدوران خواندم... یادم میآید چطور خواستند من را کتک بزنند.
?
در خانه, مادرم روبهروی تلویزیون نشسته بود. وقتی من را دید, ایستاد و با اندوه گفت: پسرم, امام از دنیا رفت... مادرم میدانست چقدر به امام دلبسته هستم. همیشه از این میترسید که قیمت این محبت را با زندان رفتن بپردازم. تلویزیون منظرههای عزاداری و غم و اندوه را در سراسر ایران نشان میداد... احساس غریبی نسبت به زمان داشتم و پرسشهای فراوانی که به روحم زخم میزد... پرسشهای عاشقان... آیا منطقی است زندگی بدون امام خمینی(ره) ادامه یابد؟ آیا دیگر شادیهای پیروزی و موفقیت, ادامه خواهد داشت؟ آیا... آیا... ولی مردم ایران, همراه با دل تمام آزادگان جهان, امام را به خانه ابدیاش تشییع کردند... همین پاسخ من بود... امتی با این محبت و وفاداری و با چنین تشییع جنازهای... راه را ادامه خواهد داد...
کلمات کلیدی: