سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دل دفتر دیده است . [امام علی علیه السلام]

بچه‌ها هر چه بیشتر با حاج احمد همکاری می‌کردند، بیشتر عاشقش می‌شدند. آن زمان ما همه کار می‌کردیم؛ مثلاً من مسئول تعمیرگاه و ترابری بودم و رضا سلطانی مسئول لجستیک، رضا دستواره مسئول شرکت تعاونی و حسن زمانی هم فرمانده کمیته بود؛ یکی دیگر از بچه‌ها را گذاشتیم مسئول روابط عمومی. فرماندار شهر هم از بچه‌های ما بود. هر وقت عملیات می‌شد همه اسلحه می‌گرفتیم و آماده می‌شدیم. وقتی نیروی جایگزین می‌آمد، نیروها را می‌چیدیم و دوباره به شهر برمی‌گشتیم و کارهای عادی شهر را انجام می‌دادیم. یک روز از زمستان سال 1360 بچه‌ها روی تپه‌های تته و مریوان بودند، روی تپه‌ها را برف گرفته بود، ماشین و کامیون بالا نمی‌رفت، حاج احمد از پادگان به من زنگ زد. گفت: مهمات و آذوقه نرسیده بالای ارتفاعات. من گفتم: برادر احمد! نمی‌شود. ماشین نمی‌رود بالا.خدا شاهد است پشت تلفن طوری با من حرف زد که بدنم لرزید. آن موقع ما خیلی از حاجی می‌ترسیدیم. دوستش داشتیم، ولی خیلی هم می‌ترسیدیم. محکم گفت: باید برود. گفتم: چشم.



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/13:: 12:23 صبح     |     () نظر