اول به رضا دستواره که معاون حاج احمد بود، گفتیم. او هم با همان پژوی خریداری شده از لبنان با سرعت به سمت ما در بعلبک آمد. سرعتش خیلی زیاد بود، رفته بود توی جدول. پایش شکسته بود، ماشین هم داغان شده بود.
بچهها دیگر نمیخواستند به ایران برگردند و میگفتند با حاج احمد برمیگردیم. رضا گفت. با تهران تماس بگیریم و بگوییم که بچهها نمیخواهند برگردند.
پس از مدتی شمخانی، رفیقدوست، محمد باقری، ولایتی و توکلی آمدند که ما را راضی کنند برگردیم. در این حال و هوا سازمان املیها گفتند برویم و چند نفر از سران فالانژ را بگیریم.
تیم تشکیل دادیم که هر تیم دو ـ سه نفر بودند. آنها را گرفتیم و توی گونی گذاشتیم. ماچند نفر از آنها را آزاد کردیم و گفتیم ما اینها را آزاد میکنیم و شما حاج احمد را آزاد کنید. فایده نداشت.
چهار روز از ربوده شدن حاجی گذشته بود و هواپیما هم منتظر ماند که ما را برگرداند. خبری از حاج احمد نشد. بالاخره آقای شمخانی و بقیه گفتند که باید برگردید. ما هم گروگانها را دست بچههایی دادیم که آنجا ماندند.
اسارت حاج احمد و همراهانش صد در صد برنامهریزی شده بود و اسرائیلیها اطلاع دقیق داشتند. اسرائیلیها نفوذی شدید در ارتش سوریه داشتند و در سازمان امل هم نفوذی داشتند. آن موقع حزبالله هم وجود نداشت. الآن حزبالله کاملاً غربال شده و نفوذی بسیار کم دارند.
حاج احمد واقعاً از اسارت واهمه داشت. علتش را نمیدانم. حتی آن روزی که فالانژها ما را گرفتند، حاج احمد به ما گفته بود که حاضر بود ما بجنگیم، اما اسیر اسرائیل نشویم. همیشه میگفت ما باید کاری کنیم که صهیونیست را اسیر بگیریم و زنجیر به دست و پای آنان ببندیم و در بازار شام بگردانیم.
کلمات کلیدی: