سفارش تبلیغ
صبا ویژن
گناهى که تو را زشت نماید نزد خدا بهتر است از کار نیکى که پسندت آید . [نهج البلاغه]

حاج احمد همان شب آخر گفت که باید یک سفر به لبنان برویم تا از آخرین وضعیت سفارت اطلاع پیدا کنیم و تمام اسناد و مدارک را یا بیاوریم یا آتش بزنیم. این موضوع همان شب در سفارت دمشق مطرح شد. کاردار ایران در لبنان آقای موسوی آمادگی داشت که با حاجی برود. یک مترجم هم باید همراه آنان می‌رفت و یک نفر هم به عنوان راننده که دوربین هم همراهش بود و عکس هم می‌گرفت. یک دست لباس شخصی که یک شلوار لی و یک پیراهن شیک بود، برای حاج احمد فراهم کردند. قرار بود من راننده باشم  و همراه حاجی بروم. چون مسیر را رفته بودم و با آن آشنا بودم. وقتی خواستم راه بیفتم، حاج احمد دوربین خواست. گفتم ندارم. تقی رستگار دارد. تقی هم داشت در زمین چمنی که در زبدانی بود فوتبال بازی می‌کرد. خودم را به او رساندم و گفتم دوربین را بردار با حاجی برو. آن شب بچه‌ها به حاجی اصرار کردند که خودش به لبنان نرود و به جای خودش، کسی مثل سعید قاسمی یا دیگران را بفرستد، اما حاجی می‌گفت باید خودش برود.

تقی دوربین را آورد و خواست به من بدهد که هر چه توضیح داد، یاد نگرفتم و گفتم خودت با حاجی برو. هم رانندگی کن و هم عکاسی. ما هم با یک ماشین دیگر پشت سر آنها از پادگان زبدانی حرکت کردیم و رفتیم بعلبک. وقتی رسیدیم، املی‌ها جلو می‌رفتند و ماشین حاج احمد پشت سر آنها. قرار شد ما در بعلبک بمانیم و آنها تا غروب برگردند و با هم به سوریه برگردیم و همان شب با هواپیما به ایران بازگردیم.

در بعلبک منتظر بودیم تا حدود ساعت 5 بعد از ظهر. سازمان املی‌ها آمدند. گفتیم: حاج احمد کو؟ گفتند که حاجی را گرفتند. پرسیدیم: پس شما را چطور نگرفتند؟ گفتند: ما تند رفتیم و نمی‌دانیم چطور شد که فالانژها آنها را گرفتند. خیلی ناراحت شدیم و گریه‌کنان و پریشان آمدیم سفارت. شهید همت هم شب قبل با هواپیمای دیگری آمده بود. هواپیمایی که قرار بود بیاید دنبال ما، بدون صندلی ‌آمده بود که بچه‌ها وسایل را سوار کنند و در فرودگاه منتظر بود.

 

 

 




کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/13:: 12:20 صبح     |     () نظر