آن موقع بیروت هر خیابانش دست یک گروهی بود و همه با هم درگیر بودند. روزی که ماشین خریدیم، صالحی سندها را داخل ماشین گذاشت و طرف مقر حرکت کرد. من به همراه چند نفر دیگر برای خرید رفتیم. به فروشنده گفتیم یک جفت کفش بیاورد. همین که آورد، از آن طرف خیابان یک تیر شلیک شد. دیدیم فروشنده رفت پشت ویترین و یک تیربار و آرپیجی7 درآورد و به طرف پشتبام حرکت کرد. طرف را راضی کردیم که کفش را به ما بدهد. خلاصه، کفش را گرفتیم و پولش را دادیم و حرکت کردیم. از همان خیابان به سر بلوار که رسیدیم فالانژها ما را گرفتند. خیابان مال فالانژها بود و ما خبر نداشتیم. فالانژها، گروه شبهنظامی مسیحی بودند و بر ضد شیعیان لبنان و برای اسراییل کار میکردند.. ما را بردند یک ساختمان چند طبقه و ماشینها را گرفتند. ما هم این کارتها را نشان میدادیم که دمشقی هستیم. آنها هم به زبان خودشان میگفتند که اگر شما دمشقی هستید، چرا فارسی صحبت میکنید؟
سه ـ چهار ساعت ما را بازجویی کردند و چیزی سر در نیاوردند. آنها هر چی میپرسیدند به فارسی جواب میدادیم تا اینکه خسته شدند و ما را به خارج شهر بردند و از ماشین با کتک انداختند بیرون. نمیدانستیم کجا هستیم. جایی را هم نمیشناختیم. کنار جاده تا صبح ماندیم و به هر ماشینی که رد میشد، میگفتیم بعلبک، اما نگه نمیداشتند. تا اینکه که یک ماشین ایستاد و ما هم به فارسی گفتیم خدا پدر و مادرت را بیامرزد. طرف، روحانی شیعه بود و در حوزه علمیه ایران درس خوانده بود و آنجا زندگی میکرد. فارسی بلد بود. فهمید ما ایرانی هستیم و ما را برد خانه و به ما شام داد. به او گفتیم: میخواهیم برویم بعلبک. گفت: خودم به بچههای سازمان امل میگوییم بیایند و شما را ببرند. بچههای امل آمدند و رفتیم مقر آنها و گفتیم که ماشینهای ما را گرفتهاند. آنها گفتند ماشینها را پس میگیریم. ما هم آدرس دادیم و با هم رفتیم همان محل ساختمان. آنها همه مجهز بودند و آماده و رفتند بالا. وقتی آمدند پایین، گفتند ماشینها را نمیدهند. آنها تصمیم گرفتند با نیروهای بیشتر بیایند و ماشینها را بگیرند. وقتی دیدیم که کار دارد به درگیری میکشد بیخیال شدیم و گفتیم برگردیم.
حالا سفارت هم هیچ خبری از ما نداشت و همه نگران و ناراحت بودند. خلاصه، املیها هم یک ماشین در اختیار ما گذاشتند و ما برگشتیم دمشق. وقتی آمدیم سفارت، جریان را گفتیم.
کلمات کلیدی: