سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چون سختى به نهایت رسد ، گشایش در رسد ، و چون حلقه‏هاى بلا سخت به هم آید ، آسایش در آید . [نهج البلاغه]

پای خاطرات سردار کاظمینی از روزهایی که با احمد متوسلیان بود

 

باز هم تیرماه از راه رسید. عادت کرده‌ایم آن را با نام مردانی پیوند بزنیم که شیران در اسارت لقب یافته‌اند. احمد متوسلیان و یاران همرزم و همراهش در یکی از همین روزها وقتی برای نجات و یاری مردم ستمدیده لبنان، فلسطین و سوریه رفته بودند، به طرز مشکوکی ناپدید شدند. یکی از کسانی که یار و همراه متوسلیان بود، سردار کاظمینی است. اهل کاشان است و متولد 1340. هجده ساله بود که داوطلبانه به سنندج رفت تا در مقابل دشمنان انقلاب بایست و. اواخر خرداد 59 با احمد متوسلیان آشنا شد. او در این باره می‌گوید: «مریوان کاملاً به دست ضد انقلاب افتاد. من آمدم پادگان 28 سنندج که تعدادی از دوستان آنجا بودند. صحبت شد که حاج احمد اکیپی را سازماندهی کرده می‌خواهند مریوان را آزاد کنند.»

کاظمینی از کردستان و آزادی منطقه از دست منافقان، کوموله و دمکرات، آزادی خرمشهر و عملیات بیت‌المقدس و سفر به لبنان و سوریه و حادثه غمبار اسارت متوسلیان و سه همرزم همراهش حرف‌هایی دارد که در این گفت‌وگو بخش‌هایی از یک سینه سخن را می‌خوانیم؛ حرف‌هایی که از دل سوخته یک همرزم برمی‌آید و بر دل می‌نشنید.

 

عملیات بیت‌المقدس تمام شده بود و ما بهترین بچه‌ها را از دست داده بودیم. حاجی با بچه‌ها رفته  بودند خانه. من آمده بودم تهران دیدن بچه‌هایی که زخمی بودند. داشتم از خانه دوستم قدم‌زنان می‌آمدم ترمینال که بروم کاشان. یک وقت دیدم مینی‌بوسی از کنارم رد شد و بچه‌هایی که داخلش نشسته بودند، هو کشیدند و سوت زدند و صدا کردند که کجا می‌ری؟ گفتم: دارم می‌رم کاشان. گفتند: بیا. رفتم. دیدم حاج احمد داخل ماشین نشسته و بقیه بچه‌ها هم بودند. رفته بودند اصفهان فاتحه‌خوانی شهید «قجه‌ای» بعد آمده بودند قم مجلس شهید «سلطانی» و بعد تهران. داخل ماشین نشستیم و رفتیم پادگان ولیعصر(عج) و از آنجا بچه‌ها یکی‌یکی رفتند. حاجی گفت: بریم خانه ما. بابای حاجی در بازار سید اسماعیل شیرینی‌فروشی داشت. از در دکانش خواستیم رد بشویم که ما را دید و گفت: از صبح تا حالا از ستاد مشترک سپاه زنگ می‌زنند.

زنگ زد و آقا رحیم بهش گفت فردا صبح مستقیم بیا ستاد مشترک. فردا با هم همراه با دو تا بچه‌های دیگر رفتیم ستاد مشترک. رسیدیم ستاد، دیدیم آقا محسن و آقا رحیم از در آمدند بیرون و داخل ماشین نشستند و گفتند پشت سر ما بیا. ما پشت سر آنها  حرکت کردیم. پشت ماشین ما رضا دستواره نشسته بود و حاج احمد رفت داخل ماشین آقا محسن نشست. آنها رفتند و بعد از مدتی آمدند. حاج احمد گفت: باید برویم سوریه.

ویزا آماده شد و غروب همراه با آقای توکلی و سایرین  رفتند. حاج احمد را تا فرودگاه بردیم و گفت: «می‌رم و فردا ـ پس فردا برمی‌گردم. شما بروید و لشکر را آماده کنید.» لشکر در انرژی اتمی در دارخوین بود. همت هم در اصفهان بود. شبانه حرکت کردیم رفتیم کاشان و از آنجا رفتیم اصفهان، به همت گفتیم و رفتیم منطقه. حاج احمد برنگشت و همانجا ایستاد. ما وسایل را بار کردیم و به عنوان اولین نفراتی بودیم که پیش‌قراول رفتیم سوریه.

 

 




کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/13:: 12:18 صبح     |     () نظر