داوود امیریان
عشق رفتن به جبهه دیوانهام کرده بود. نه سن و سال درست و حسابی داشتم، نه تن و بدن رشید و تنومندی. هر بار که میرفتم پایگاه اعزام نیرو، انگار که با بچه تخس و پررویی طرف باشند، دنبالم میکردند و با بد و بیراه و تهدید، بیرونم میکردند. اما آن قدر رفتم و آمدم تا اینکه مسئول ثبتنام را از رو بردم. بنده خدا با خندهای که شکل دیگری از گریه بود، چند فرم را به دستم داد. من هم چشمان اشکآلودم را سریع پاک کردم و با خط خرچنگ قورباغهام، تند تند فرمها را پر کردم. ماند دو تا فرم که باید دو نفر از معتمدین و خوشنامهای محله آن را پر میکردند. مثل خر ماندم توی گل. سعی کردم حالت چهرهام مظلومانه باشد: به مسئول ثبتنام گفتم: من دو تا خوشنام و معتمد از کجا پیدا کنم؟
بنده خدا که از دستم عاصی شده بود، با تندی گفت: از تو جیب من! من چه میدانم. فرمها را بده پر کنند و زود بیار. حالا هم تا از تصمیم برنگشتهام، برو رد کارت.
ماندن را جایز ندانستم و زدم بیرون.
نفهمیدم مسیر پایگاه اعزام نیرو تا محلهمان چه طور آمدم. در راه همهاش دنبال دوتا معتمد بود. راستش در محلهمان معتمد و خوشنام کم نبود. اما مشکل این بود که خودم خیلی خوشنام نبودم و اندازه صد تا آدم گناهکار اسم در کرده بودم! همه کسبه و اهالی محل از دستم ذله بودند. مغازهای نبود که شیشهاش را با توپ خرد و خاکشیر نکرده باشم. پیرمردی نبود که موقع بازی فوتبال در محله، مزه شوتهای مرا نچشیده بود و با ضربه توپ کله معلق نشده باشد! خلاصه کلام همه از دستم عاصی بودند و من میدانستم که اگر بفهمند کارم به آنها افتاده و ریشم پیششان گرو است، چه معاملهای که با من نمیکنند.
یک دفعه دیدم ایستادهام جلوی مغازه «آقا پرویز» و او دارد بِر و بِر نگاهم میکند. این آقا پرویز اسم واقعیاش پرویز نبود. یک بار از دهان نوهاش پرید و گفت که اسم واقعی پدر بزرگش «قند علی» است. از آن به بعد من هر بار که میخواستم صداش کنم. میگفتم: آقا قند علی...
و او سرخ و سفید میشد و برایم خط و نشان میکشید. اما حالا زمانی بود که باید گردن کج میکردم و یک جوری دلش را به دست میآوردم. رفتم توی مغازه و گفتم: سلام آقا پرویز!
بنده خدا طوری با چشمان ورقلمبیده و متعجب نگاهم کرد که دلم برایش سوخت. بعد از چند لحظه گل از گلش شکفت و با لبانی خندان گفت: سلام پسر گلم، حالت چطوره؟
فهمیدم که زدهام به هدف. حسابی مایه گذاشتم و مخش را ریختم توی فرغون و آنقدر برایش روضه خواندم و منبر رفتم که ترش کرد و با عتاب گفت: بسه بچه، اول صبحی چه خبرته این قدر حرف میزنی. راست و حسینی بگو ببینم دردت چیه؟
فهمیدم که تنور داغ است و موقع چسباندن نان. ماجرا را گفتم. اول با چشمان هاج و واج نگاهم کرد. بعد پقی زد زیر خنده و آب دهانش مثل قطرات باران ریخت روی سر و صورتم، و لابهلای افشاندن آب دهانش گفت: چی... تو... میخوایی... بری جبهه؟
اخم کردم و گفتم: مگه من چِمه. خدای نکرده کور و کچلم یا دست و پام چلاقه؟
تا گفتم کچل، انگار که حرف ناجوری زده باشم، حسابی ترش کرد. حق هم داشت. چون قدرتی خدا جز چند تا شوید روی سر براقش، اثری از مو نبود. کمی سرخ شد و گفت: نخیر. من همچه کاری نمیکنم. برو رد کارت!
دیگر اعصابم داشت قاطی میشد. زدم به پررویی و الکی گفتم: باشد آقا قند علی، فقط یادت باشد که خودت خواستی. از امروز روی تمام دیوارهای محل مینویسم: آقا پرویز آقا قند علی! اصلاً یک تابلوی گنده میخرم و میدم روش بنویسند: مغازه پر مگس آقا قند علی!
بنده خدا کم آورد. به زور لبخند زد و گفت: آخر پسر جان تو از جان من چه میخواهی، میدونی اگه ننه بابات بفهمن من میدونستم که تو میخواهی بری جبهه و خبرشان نکردهام، چقدر از دستم ناراحت میشوند؟
نفس راحتی کشیدم و گفتم خیالتان راحت آن قدر جیغ و داد کردهام که آنها هم جان به سر شدهاند و با رفتن من به جبهه موافقت کردهاند.
سر تکان داد و گفت: آن فرم لعنتی را بده من!
بعد عینک شیشه کلفتش را به چشم زد. با خوشحالی یکی از فرمها را به دستش دادم. فرم دوم را روی کفه ترازویش گذاشتم و گفتم: بیزحمت این یکی را هم بدهید یکی از دوستانتان پر کند، تا دیگر مزاحم نشوم.
آه سردی کشید و حرفی نزد.
بله. این طوری بود که آقا قند علی و دوست صمیمیاش آقا مراد معرف من شدند و من رفتم جبهه. اما دست روزگار بازی دیگری برای من تدارک دیده بود. سالها بعد که من جوانی متین و سر به راه شده بودم به همراه پدر و مادرم بار دیگر مزاحم آقا قند علی شدم. اما این بار میخواستم مرا به غلامی قبول کند و دامادش بشوم. حالا شما فکرش را بکنید که در جلسه خواستگاری چه گذشت!!!
کلمات کلیدی: