سید یاسر هشترودی
ساعتی از روز که گریزی از پنجههای سوزان و هولناک آفتاب نیست، سایهای اگر باشد، بهشت زمین آنجاست. اگر رمقی مانده باشد میتوان با نیمخیزی به سایه رسید. یا تکه پارچهای اگر باشد، میشود آن را روی سر و صورت کشید. روی صورتی که از تاول پر شده است.
?
جان دادن از فرط تشنگی بدترین نوع مرگ است! در آن لحظه، ثانیهها هویت خود را تغییر میدهند. خاک و باد از ملکوت خودشان جدا میشوند. دیگر هیچ عنصری از عناصر اطراف، آن نیست که قبلا بود. فهم از هر چیز، فهم دیگری میشود. سخت است. پوست تیره روی استخوان سنگی صورت میچسبد. گردن باریک به تنهای قهوهایرنگ شبیه میشود. و انگشتها به ریشههای باریک درختچهای میماند که از فرط بیآبی، کج و بیقواره شده است. اگر یک ساعت به مرگ مانده باشد، دیگر حرف زدن امکان ندارد. زبان، تکه چوبی خشک خواهد بود که چسبیده به سقف دهان. گلو از فرط خشکی به خارش افتاده. نفسها به شماره افتاده. به شمارههای کند و سیاه. اما غیر از این یک مشکل دیگر هست. یک مسئله دیگر که کم از تشنگی نیست؛ تاولها و دملها.
?
فکه ساعت یک ظهر، بعد از بمباران شیمیایی در مرداد ماه 1364 میسوخت. باران جرقه و آتش و شعله از آسمان میبارید و در این میان، پنج شیمیایی تشنه، بیآنکه ناله کنند، نفسهای آخر را میکشیدند که صدای گامهای تند و هرولهوار چند نفر را شنیدند. توان حرکتی نداشتند. تنها توانستند پلکهای خود را بر هم بگذارند و به صدای نزدیک شدن گامها گوش بسپارند. صدایی که با فریاد خفهای پشت ماسکهای سیاه شیمیایی قاطی شده بود. فریادی که نشان میداد آنها که هروله میکنند، ایرانی نیستند.
پنج رزمنده ایرانی، به اسارت نیروهای عراقی درآمدند. ساعت سه بعد از ظهر بود که بدنهای بی جان پنج زخمی به مدرسه نظامی العماره منتقل شد.
?
سید خلیل، سرباز عراقی مدرسه نظامی العماره میگوید: من آنجا بودم. فکر میکردی اگر دستهاشان را بگیری و بلندشان کنی، دستها از کتف کنده میشوند. به آنها نمیشود دست زد.
تک درخت دو تنه را نشانمان میدهد که در پنج متری در ورودی مدرسه نظامی،کنار آسفالته داغ قد کشیده است. درختچهای که با همه ابهت و عظمت ذاتی! نحیف و کمبرگ است. درختی که روی تنه آن اثر پنج گلوله جا باز کرده است.
میگوید: با گذشت سه ساعت، آنها که در محوطه زیر تابش سخت و داغ خورشید رها شده بودند خود را تا آن درخت کشیدند. له له میزدند. تشنه بودند بی آنکه ناله کنند. آنها همینطور رها شده بودند. ما میدانستیم که خودشان به فاصله کمی خواهند مرد.
وقتی مرگ آنها به درازا کشید، تانکر آبی نشانشان دادند که میانه محوطه بود. زیر آفتاب. چهار زخمی، کند و بیتوان خود را به سوی تانکر کشیدند.
هفت قدم را در چهارده دقیقه سینهخیز رفتند. جرعه جرعه آب داغ و جوش را بلعیدند. تنها دو دقیقه بعد بیآنکه نفسی بکشند بدون حرکت ماندند. انگار خشک شده بودند.
از آنها تنها یک نفر مانده بود، آن که حتی نتوانست خود را یک قدم به جلو بکشد. حتم او غبطه خورده است به آن چهار تن. غبطه خورده است به آنها که به آب رسیدند. غافل از آنکه آب داخل تانکر، آب مانده مسمومی است که از فرط حرارت، زبان و کام را سوزانده است.
یک ساعت گذشت. او همچنان نفس میکشید.
او تشنه ماند. از میان سربازان اگر هم کسی به صرافت آب دادن میافتاد، جرئت نداشت. بنابراین در ساعت هفت عصر پنج گلوله کلت فرمانده مدرسه به همه چیز خاتمه داد. او به شهادت رسید در حالی که شاید هیچ نیازی به پنج گلوله کلت 45 نبود. شاید هیچ نیازی حتی به یک گلوله نبود.
?
سید خلیل میگوید: آن پنج ایرانی در سنگری به فاصله پانصد متری مدرسه، رها شدند.
سنگر، یک سنگر کمین بیاستفاده و متروک بود. چند هفته بعد من و مادرم به طور اتفاقی از کنار سنگر کمین میگذشتیم. مادرم متوجه چیزی شد. او زن پیری بود. من سرباز مدرسه نظامی بودم و خانهام در همان نزدیکیها بود. به مادرم گفتم: پنج ایرانی هفتههاست آنجا رها شدهاند. بیآنکه چیزی بگوید، به سوی کمین حرکت کرد. او داخل شد و من بیرون ایستادم. میدانستم صحنه جالبی نخواهد بود. اما ماندن مادرم در سنگر، نیم ساعت طول کشید. داخل شدم. هیچ بوی مشمئز کنندهای نبود. هیچ چیز غیر عادی نبود. هیچ چیز جز آنکه با داخل شدن من فضای سبک و عجیبی همه وجودم را گرفت. انگار داخل مسجدی یا معبدی شده بودم. سنگر کمین و متروک، بوی خوشی داشت. بوی خاک، بوی ترد و ملایمی بود که در کامم پیچید. مادرم را دیدم که سجده کرده بود. نماز میخواند. نمیدانم چه شده بود. اما انگار من از زمین کنده شده بودم. به جایی دیگر، به مکان دیگری پرتاب شده بودم. مادرم سلام نماز را که داد گفت: باید آنها را دفن کنیم. ما هر دو در همان شب تیره، دور از نگاه دیگران آن پنج ایرانی را دفن کردیم، در حالی که حتی تاول بدنشان بو نگرفته بود.
?
حالا بعد از سقوط صدام اگر وارد مدرسه نظامی العماره شوی، حتم خواهی دید که تنها چیز غریب و اندوهوار آن مدرسه، یک درخت دو تنه پیر است. اگر روی یکی از تنههای درخت دقیق شوی جای پنج گلوله را خواهی دید. بعد دیگر نیازی به جستوجو نیست. نگهبان مدرسه که حالا دیگر بیکار شده است از اتاق کوچکی در ضلع شمالی مدرسه بیرون خواهد آمد. بیشک با پارچ آبی پر از یخ در دستهایش، به سوی تو خواهد آمد. غیر از سایبان آن درخت، جای دیگری نخواهی یافت. او به تو در همانجا ملحق خواهد شد و لیوان پری از آب خواهد داد. اگر مثل آن گروه پنج نفره در مرداد ماه سفر کردی، تنها از آخرین نوشیدن آب، یک ربع خواهد گذشت که تشنگی امانت را خواهد برید. آن وقت اگر از دور پرسشی کنی ـ با هر مضمونی ـ نگهبان مدرسه حرف را به انعکاس صدای نالهای در محوطه مدرسه خواهد کشاند. بعد، تنها یک چیز خواهد گفت:
در ابتدا فکر میکردیم صدای ناله در غروب پنجشنبه، از زیر درخت، از جایی که یک زندان زیرزمینی است بیرون میآید. اما وقتی بعد از سقوط صدام زمین را کندیم، هیچ خبری نبود. خیلی زود فهمیدیم صدای ناله از درخت است.
او از نالههای درختی خواهد گفت که جای پنج گلوله روی آن جا باز کرده است. درختی که آخرین نالههای فروخورده، آخرین نفسهای به شماره افتاده یک ایرانی شیمیایی شده، یک بسیجی نوجوان را شنیده است. درختی که پنج اثر پر اندوه و درد را مثل یک مدال پر افتخار گرد و تو در تو، به سینه پر هاشور خود آویخته است. درختی که از نالههای در سینه مانده آن جوان، هیچ گریزی نیافته است.
از کتاب: مشت مشت گل سپید میچیند از خاک، با تلخیص و تغییر.
کلمات کلیدی: