ن.
به کوشش: ابراهیم رستمی
حاج آقای بنابی، مدیر حوزه علمیه بناب، تعریف میکرد:
طلبه بود. پانزده سالش بود. وقتی نماز میخواند، با تمام سلولهای بدنش میگفت: «اللهاکبر». تمام روح و جانش در تعقیب نماز صبحش میخواند: «حسبی حسبی حسبی، من هو حسبی». درس میخواند، جبهه هم میرفت. ایام عملیات کربلای پنج، سال 1365 بود. در جبهه نیرو نیاز بود. آمد دفتر پیش من که دیگر نمیتوانم جبهه بروم، پایم مجروح است و تازه عمل کردهام. عصایی هم زده بود زیر بغلش. گفتم منظورت چیست؟ گفت: از درسهایم خیلی عقب ماندهام. میخواهم بمانم و عقب افتادگیها را جبران کنم و اگر اجازه بدهید بروم تجدید دیداری با مادر کنم و برگردم حوزه و مشغول ادامه درس شوم. رفت. بعد از دو روز طلبهها همه برگشتند و آماده رفتن به جبهه بودند. حال و هوای خاصی در مدرسه حاکم بود. شعر آهنگران هم از بلندگو پخش میشد: «ای لشکر صاحبزمان آماده باش آماده باش». او هم بود. داشت میآمد طرفم. تعجب کردم. گفت: اجازه بدهید من هم بروم جبهه. بیشتر تعجب کردم که چرا نظرش برگشته. هر چه اصرار کردم که بماند، راضی نشد. گفتم شاید این حال و هوا را دیده و احساساتی شده. اجازه ندادم. رفتم بیرون کنار اتوبوسهایی که آماده حرکت بودند. دیدم ایشان آمده و دست بردار نیست. گفت: میخواهم خصوصی با شما صحبت کنم. رفتیم یک جای خلوت پیدا کردیم.
گفت: قرار بود من برای دیدار مادرم بروم و برگردم و بمانم و درسها را در حوزه ادامه دهم. خیال رفتن به جبهه را نداشتم. اما شب که رفتم، خواب دیدم یک لوح سبز بسیار نورانی و شفاف دادند دست من که بخوانم. دیدم دعوتنامه است. از من خواسته بود که به جبهه بروم. با خودم فکر کردم که من با این وضعیت پا که نمیتوانم بروم؛ این کیست که اینطور برای من دعوتنامه نوشته؟ پای نامه را که نگاه کردم، دیدم نوشته: «کتبه الحجه بن الحسن». از خواب بیدار شدم. متحیر و بهتزده بودم؛ باز خوابیدم. تعجب میکردم که با این وضعیت پاهایم، این دعوتنامه چیست. دوباره در خواب دیدم همان لوح را دادهاند به دستم و در آن نوشته است که اگر مجروح هم هستی، باید به جبهه بیایی. و همان امضا پایش بود. برای بار سوم به خواب رفتم و مجددا این خواب را دیدم.
این را که برای من تعریف کرد، گفتم تو برو؛ تو دعوت شدهای، خوشا به حالت! بدرقهاش کردم و رفت. چند روز بعد تماس گرفتند که یکی از طلاب شما شهید شده است. بیایید او را ببرید. رفتم دیدم خودش بود: «عوض جاودان.».
مادرش میگفت: آن چند شبی که اینجا بود، تا صبح اشک میریخت. روز آخر آمد. خداحافظی کرد و رفت.
پای نامه را که نگاه کردم، دیدم نوشته: «کتبه الحجه بن الحسن». از خواب بیدار شدم. متحیر و بهتزده بودم؛ باز خوابیدم. دوباره در خواب دیدم همان لوح را دادهاند به دستم و در آن نوشته است که اگر مجروح هم هستی، باید به جبهه بیایی. و همان امضا پایش بود. برای بار سوم به خواب رفتم و مجددا این خواب را دیدم.
کلمات کلیدی: