ن.
محمد جواد قدسی
زن، چون آتشی که بر نفت شعله میزند، چنین نوشت:
«شراب نفت تو را مست کرد. جام سیاهی که آمریکاییها به دستت دادند و همراه اسرائیلیها و اعراب منطقه و همه آنان که هوس منفعت به سرشان زده بود با تو شروع کردند به رقصیدن. نمیدانستید که فتیلههای نابودیتان را با شعله جنگ در مرداب نفت فرو میبرید».
?
و زن گریست و سخن گفت و گفتههایش را نوشت:
«مست چه میفهمد که آه مظلوم هزار بار قدرتمندتر از لرزه و طوفان سهمگین و هر بمبی است. ظلم را خدا میبیند و آه را، آه مظلوم را...»
بغض راه گلویش را بسته بود. به صدام و صدامیان لعنت میفرستاد.
?
نامش زینب بود، زینب ساداتی. تمام هم و غمش را گذاشته بود برای گردآوری اسناد جنایات صدام، تا در مجموعهای به همین نام به چاپ برسد. اما آن روز قلبش درد گرفته بود، درد فراقی آتشین. ترجیح میداد به رؤیای شیرین خود بیندیشد. قلم را کنار گذاشت و به فکر فرو رفت. هیچ چیز نمیتوانست مانع او شود؛ حتی خودش. خاطره شیرین و لطیف کودکش، او را با خود برد. به لبخند او لبخند زد. لبهایش را روی هم فشار داد... و آرام اشکش پیدا شد...
?
تا هفت سال قبل از جنگ همیشه نذر میداد و دعا میکرد و مجلس میگرفت و زیارت میرفت. گاهی وقتها هم پیش دعانویس میرفت. دلش بچه میخواست. لذت مادر شدن. این سهم هر زنی است که مادر بشود. او بچهدار نمیشد. تا بالاخره خداوند به او بچه داد. هنوز کودک دلبندش سه، چهار روزه بود که جنگ شروع شد. او با شوهرش حسین، سر اینکه برای پسرشان چه اسمی بگذارند همیشه دعوا داشتند. تا اینکه تصمیم گرفتند اسمهای مورد نظرشان را بنویسند و داخل پیمانه بریزند و به قید قرعه نام پسرشان را مشخص کنند.
زینب 37 اسم زیبا که مورد نظرش بود، نوشت. شوهرش حسین هم 33 اسم انتخاب کرده بود. جمعاً شد 72 اسم.
پیمانهای را آوردند. کودک در آغوش پدر بود. تا زینب خواست اسم کودک دلبندش را انتخاب کند. صدای آژیر خطر بلند شد. دوباره خرمشهر باید آماده شلیک چند موشک میشد. آنها سریع رفتند زیر راه پلهها. آن وقت صدای انفجار اول شنیده شد. حسین و زینب دل تو دلشان نبود. میخواستند زودتر بفهمند نام کودکشان چیست؟ زینب نام انتخابی را برداشت و در همین حین کمی آنسوتر، انفجار بعدی پایههای خانه آنها را لرزاند. زینب کاغذ قرعه را باز کرد تا بخواند. چه شوقی داشتند! «علی اصغر». مادر و پدر خندیدند و به علی اصغر نگاه کردند و او را برای اولین بار صدا زدند که ناگهان شمع جشن تولد هم روشن شد. انفجار موشک، علی اصغر و حسین را از زینب جدا کرد...
?
شهر سقوط کرد... روزهای سخت اسارت و شکنجه، زینب را با خود میبرد. زینب به یک باره تمام دارایی و دلخوشی زندگیاش را از دست داد و حالا تنها روحیهای ضعیف، روانی پریشان و اعصابی دگرگون و افسرده برایش باقی مانده بود. جز آرزوی مرگ هیچ چیز برایش معنا نداشت. پس از آزادی نیز همچنان خود را اسیر میپنداشت. شوق زیستن و امید به حیاتش را از دست داده بود. قلبش اسیر بود. روحش در بند بود. از جانش خسته بود. اقوامش نذر و نیاز کردند، مجلس گرفتند، او را به زیارت بردند و توسل به ائمه داشتند تا شاید شفا یابد و روحیه باختهاش را بازیابد. زبانش از سکوت به در آید و دگربار شور زندگی در جانش دمیده شود. اما هیچ فایدهای نداشت. او فقط در اندیشه علی اصغر و حسین بود. تا آنکه دعانویسی پیدا شد که برایش دعا بنویسد و سفارش کرد که تا خوب نشده این دعا را نخواند. زینب بیاعتنا بود. دعا را بر گردنش آویخته بود. همین دعا بر روی روحیه زینب تأثیر خوبی داشت و کمی او را به خودش نزدیکتر کرد. بالاخره زینب تاب نیاورد و پس از چند وقت، دعا را باز کرد و خواند. نوشته بود: «زینب(س)»
و همین کافی بود برای نزدیک کردن زینب به خود و بازیافتن خویشتنش. اینگونه بود که زینب دست به قلم شد و پشت ویترین کاغذین دادگاه صدام رفت و با زبان قلم به افشاگری پرداخت. و از ظلم یزیدیان زمان و نالههای سکینه گفت. از جهالت اهل کوفه و بغداد و...
آری زینب ده سال مأیوسانه به زندگی نگریست، اما نمیدانست که به خاطر گمشدههایش خودش را نیز گم کرده بود. تا آنکه خودش و خدایش و جاودانگی فرزند و همسرش را یاد آورد و نوشت:
«ما دشمنانمان را میشناسیم، یادمان هم نمیرود».
کلمات کلیدی: