ن. بهزاد ـ مشهد
سلام بر شهیدان. سلام بر شهیدان خفته در خاک شملچه. سلام بر شهیدان گمنام دهلاویه، چزابه، فتحالمبین. سلام بر پدر پیر شهیدان امام راحل(ره) و سلام و خسته نباشید به شما دستاندرکاران مجله امتداد. نمیدانم در چه تاریخی و چه ساعتی این نامه خوانده میشود، ولی شما را قسم میدهم به حضرت فاطمه(س) جواب نامهام را بدهید که بدجوری مورد تمسخر قرار گرفتهام و به ناچار با هزار کلنجار رفتن حرفهایم را بر روی کاغذ میآورم. گرچه انشایم خوب نیست، امیدوارم بتوانم کلمات شکسته بسته را کنار هم قرار دهم و بنویسم. دیگر از روی این نامه مرور نمیکنم. چون میدانم اگر مرور کنم آن را پاره میکنم.
نامه را مینویسم و آن را تقدیم به عزیزانی که هنوز موفق به دیدن مناطق جنگی نشدهاند میکنم. آنجا قطعهای از بهشت است. آنجا کربلاست. آنجا هر کس حاجت دارد، حاجتش روا میشود. آنجا بنده گناهکار به خداوند نزدیکتر میشود. آنجا محلی است که سرهای مقدس شهیدان هنگام جان دادن در دامان امام حسین(ع)، امام زمان(عج) و فاطمه(س) بوده است. مینویسم که من از شهدا حاجت خواستم و گرفتم.
من سال گذشته همراه با کاروان راهیان نور به منطقه جنوب اعزام شدم. گر چه از جنگ و شهدا چیزی نمیدانستم. اما وقتی به مناطق جنگی رسیدیم احساس عجیبی به من دست داد. انگار با خاک و این سرزمین آشنا هستم. انگار همین دیروز بود که من هم در این خاک با دشمن جنگیدم. شنیدم مادری برای شفای فرزندش از شهدا حاجت گرفته، آن دیگری برای قبولی در کنکور دعا کرده و آن یکی معنویت و زیارت خواسته، شهدا دادهاند. خلاصه هر کسی چیزی از شهدا گرفته و رفته. من اول این حرفها را قبول نداشتم، اما لحظهای که روی خاک شلمچه نشستم و رو به ضریح امام حسین(ع) زیارت عاشورا را خواندم، حس عجیبی به من دست داد که تا آن زمان هر وقت این زیارت را میخواندم دچار آن حالت نمیشدم و دیر اشکم جاری میشد. ولی آن روز تا شروع کردم «بسمالله الرحمن الرحیم السلام علیک یا اباعبدالله» اشکم سرازیر شد. نمیدانم تا چه مدت به حالت سجده روی خاک شملچه بودم و شهدا را واسطه پیش خدا قرار دادم. پنج سال بود هر کار میکردم مانع یا اتفاقی نمیگذاشت که من به خانه خدا مشرف شوم. آن روز با دل شکسته زیارت عاشورا را خواندم و این حاجت را از شهدا خواستم.
سرانجام سفر پایان یافت. در برگشت کنار پنجره اتوبوس و به جاده کنار خیره شده بودم و گاهی که از ضبط اتوبوس روضه امام حسین(ع) پخش میشد اشکم سرازیر میشد. با دلی شکسته به شهرمان برگشتم.
یک ماه گذشت. یک روز به حوزه مقاومت بسیج رفتم که احوالی از دوستان بپرسم که فرمانده حوزه گفتند: یک انصرافی برای حج عمره داشتیم و ما اسم تو را نوشتیم و این کاروان سه روز دیگر عازم مکه است. بدنم به لرزه افتاد و رنگ از صورتم پرید و به یاد آن سفر شلمچه افتادم که شهدا را قسم دادم و واسطه پیش خدا قرار داده بودم که مرا به حج بطلبد و این را مدیون مهماننوازی شهدا میدانم.
مقداری از خاک شلمچه به عنوان سوغات برداشتم و در سجاده نمازم قرار دادم. حالا هر وقت جانمازم را باز میکنم، یاد شهیدان میافتم و قبل از نماز، خاک شلمچه در آغوش میگیرم.
بعضی وقتها مورد تمسخر خانواده قرار میگیرم که خاک گریه ندارد. دلم آتش میگیرد که از جبهه و جنگ نمیدانند و هر چه بگویم توجیه نمیشوند. شما را به خدا جواب قانع کنندهای بدهید که من آنها را قانع کنم. از خاطرات رزمندگان و شهدا و جنگ برایم بنویسید و مرا بیشتر آشنا کنید. برایم بنویسید که شهدا چطور سیمشان را به خداوند وصل کردند؟ به غیر از نماز و دعا چه کارهای دیگری انجام دادهاند؟ من هم دوست دارم به خداوند نزدیک شوم تا بتوانم خودم را به خداوند وصل کنم. از زمانی که به مناطق جنگی آمدهام به فرضیات دینیام بسیار معتقدتر و مقیدتر شدهام اما خانوادهام به من میگویند تو از وقتی که رفتی مناطق جنگی، هم عقلت را از دست دادهای و هم دیوانه شدهای. آنها جنگیدند درست، شهید شدند درست، اما تو نه فرزند شهیدی و نه همسر شهید که تحت تأثیر این جور مناطق قرار گرفتهای. این خاک را از سجاده نمازت دور کن که بیماری به خانه میآید.
من به جبهه و جنگ اعتقاد دارم؛ اینکه شهید زنده است. من این را حس کردم. زمانی که در شملچه سلام کردم جواب سلامم را شنیدم. اکنون دستم به لرزه افتاده و اشکم جاری است. دیگر قادر به نوشتن نیستم. لطفاً جواب نامهام را بدهید که باور کنم شما حرف مرا باور کردهاید.
کلمات کلیدی: