توی عکسها میبینیم زنها هم سلاح به دست گرفتهاند و مبارزه میکنند.
زنها هم در دوران مقاومت خرمشهر خیلی نقش داشتند. بعضیهاشان حتی اسلحه هم به دست میگرفتند. بعضی هم در مسجد جامع به زخمیها و دیگر کارها میرسیدند. ننه یوسفعلی و بیبی کوچک، خیلی زحمت کشیدند. خانمهای دیگر هم بودند که دیگر اسمی از آنها نیست. ننه شهید پورحیدریها هم بود که خیلی زحمت کشید. هنوز زنده است. اما دیگر با مردهها هیچ فرقی ندارد، افتاده است و رمقی ندارد.
بعد از سقوط دیگر ارتباطتان با خرمشهر قطع شد؟
بعد از 45 روز خرمشهر سقوط کرد و خالی شد. ما فقط برای شناسایی میرفتیم. آن موقع که شهر اشغال بود، رفت و آمد به شهر خیلی سخت بود. از راه آب میرفتیم و میآمدیم. مواضعشان را شناسایی میکردیم، یکی دو بار هم بچهها درگیر شدند. اگر بچهها درگیر میشدند، حتماً کشته داشتیم.
بهروز مرادی را چه قدر میشناختید؟
بهروز مرادی یک رزمنده قوی بود، یک بسیجی قوی بود، هم یک خطیب قوی بود، خطاط خوبی بود، عکاس خوبی بود، هم نقاشی میکرد، هم ماهیگیری میکرد، هم معلمی میکرد. خوب این همهاش هنر است. یک آدم همه اینها رو باید داشته باشد.
در زمان 45 روز مقاومت، هنرش این بود که: وحشتناک میجنگید و وحشتناک مقاومت میکرد. و در شرایط جنگ هنرش این بود که آن روح لطیفش را حفظ کرده بود، علاوه بر اینکه به جدّ میجنگید و وحشیانه با عراقیها میجنگید، خیلی وحشتناک میجنگید، اصلاً ملاحظه نداشت، میزد و میرفت داخل عراقیها.
از آن طرف هم عصر میآمد حیواناتی که بیکس و کار این طرف و آن طرف افتاده بودند، جمع میکرد و میبرد داخل گاری و نان خشک را آب میزد و به آنها میداد بخورند. بهروز بعد از قطعنامه در منطقه عمومی شلمچه و در پاتکهای آخری عراق شهید شد.
بهنام چطور؟ داستانهای جالبی از شناساییهایش نقل میکنند.
بهنام یک پسر زرنگ، تیزهوش و فهیم بود که توی آن شرایط احساس کرد باید بمونه با اون سن و سال کمش. به من میگفت کوکا (برادر). مثل برادر بزرگترش بودم. چهار سال از من کوچکتر بود؛ یعنی سیزده ساله بود. او احساس میکرد خیلی به من نزدیک است. از لحاظ سنی، خیلی فاصله نمیدید، اما حرفم را گوش میکرد. بچه جسور، فرز و فهیمی بود.
بعضی وقتها بچهها میفرستادنش، میرفت تو عراقیها شناسایی میکرد و برمیگشت و گرا میداد. بچهها هم میزدند به عراقیها. عراقیها گرفته بودنش، یک کشیده زده بودنش. بهنام گریه کرده بود گفته بود دنبال ننهام میگردم.
راهیان نور چه تاثیری در خرمشهر و مردم آن میتواند داشته باشد؟
مردم خرمشهر در فقر زندگی میکنند. بازارش رونق ندارد. اقتصادش ضعیف است. گرفتاری دارند. کاروانهای راهیان نور، حداقل کاری که میتوانند بکنند این است که خریدشان را آنجا انجام دهند. این هم یک نوع جهاد است. آنجا نقطه صفر مرزی است. آدمهایی که آنجا هستند باید حمایت شوند. این یک نوع حمایت است. دولت هم باید حمایت کند. هر کسی خودش مواد غذایی سفرش را بر میدارد و میآورد. همه چیز میآورند. خوب یک مقدارش را نیاورید، حتی آب معدنی هم میآورند. فوقش پنجاه تومان اختلاف قیمت باشد. میتوانید کمک کنید. دو سال این کار را انجام بدهید، دست و صورت شما را هم میبوسند.
خرمشهر امروز چه طور است؟
خرمشهر امروز خیلی عوض شده است. من به بچهها میگویم داریم توی خرمشهر، در دوران جاهلیت زندگی میکنیم. این مهمترین نقطه کشور را امروز همه رهایش کردهاند و خوش نشین شدهاند. بخاطر اینکه هوایش گرم و آبش بد است. خوب اینجا را اگر از ما بگیرند همه مملکت از دستمان رفته. باید برای این شهر فکری کرد.
شهید آوینی میگفت: «شرف المکان بالمکین». ما روزی که رفتیم خرمشهر. پرستوها دیوانهوار دور مسجد میچرخیدند. دور تا دور مسجد لالههای وحشی بود. عشق میکردیم که آنجا زندگی میکردیم، حال میکردیم، چون پاک بود، تطهیر شده بود با خون شهدا. بعد که آمدند و شهر را ساختند، اوضاع تغییر کرد. بعضی از بیخانمانهای مناطق دیگر را آوردند در آنجا ساکن کردند. فرهنگها فرق میکرد. دزدی و چپاول و حرام زیاد شد و دیگر آن روح رفت؛ البته یک جاهایی میتوانیم پیداش بکنیم. مردم امروزی شهر، یک مشت آدمهای بدبختاند. اکثر بیسرپرستاند. مال جاهای دیگر بودند. مال روستاهای دیگر بودند. بعدش هم آوردنشان خرمشهر. بعضی آدمهای بزهکار را آوردند خرمشهر.
من امروز وقتی مسجد جامع میروم، آن حسی را که باید داشته باشم، ندارم. خیلی کمتر میروم. آدمهایی که وارد یک مجموعهای میشوند، همه چیزشان را مشخص میکنند. زمین که به خودی خود ارزشمند نیست. کربلا اگر عزیز است به خاطر وجود مقدس امام حسین(ع) است؛ مدینه اگر هست به خاطر وجود مقدس پیامبر(ص) است.
نظرتان دربارة فیلمهایی که درباره مقاومت خرمشهر و یا کلا جنگ ساخته شده چیست؟
به اعتقاد من خیلی از فیلمهایی که امروز برای جنگ میسازند، بیارزش است. توی هر شرایط عشق هست، اما این طوری که اینها ساختند، نه. خیلی لوس و مسخره و بیمعناست. عشق و عاشقی همیشه هست. مثال میزنم: خدای نکرده پدر یا مادرت دارد از دست میرود. تمام آن لحظههایی که با او بودی، خرابت میکند و به هم میریزدت. این عشق هست یا نیست؟ آنها میتوانند این را بسازند؟ دو تا هنر پیشه خانم میآورند، هر کی ببیند دلش برود. این عشق و عاشقی را در این فیلمها میاندازند، بعد هم کاسبی میکنند.
از من میپرسند در فیلم دوئل که اسم و شخصیت شما هست، قبولش دارید؟ میگویم نه. میپرسند چرا؟ میگویم این فیلم اصلاً مزخرف بود و چیزی که مزخرف است، چکارش میخواهیم بکنیم. حتی برای استفاده از اسم من توی فیلم دوئل سراغ من هم نیامدند. اصلا هیچ در جریان هم نبودم.
بعدش هم که جایزه میگیرند، میدهند بابای شهید جهانآرا. خوب بابای شهید جهانآرا پیرمرد سادهای است. چه میداند ماجرا چیست. به نظر من بعضی از این فیلمها با خون شهدا بازی میکنند. با ارزشهای انقلاب و جنگ بازی میکنند.
بعضی از همین کارگردانهای مدعی، نمیخواهند بیایند با حماسهآفرینان آن دوران بنشینند و صحبت کنند. ادعایشان میشود و میگویند اینها هنر حالیشان نیست. من دیدم در تلویزیون یکی از همین فیلمسازان جنگ این را میگفت. خودشان نمیفهمند. تمام هنرشان و نانشان همینها هستند که امروز سراغشان نمیروند و عاقبت هم فیلمها آنچنانی درمیآید.
بیا پایین عمو، تو مگر کی هستی؟ ادعاتان میشود! دارند، با رندی با فرهنگ ما و با شهدای ما بازی میکنند.
بدترین و بهترین خبر زمان جنگ؟
سقوط خرمشهر، بعدش هم آزادی خرمشهر.
قطعنامه چی؟
قطعنامه که پدر همهمان را درآورد. چون از طرف امام بود، ما فقط گریه کردیم و پذیرفتیم.
چهلم بابام بود. شهر رضای اصفهان بودیم. تو حمله آخر عراق، آمده بودم تهران، نیرو جمع کنم ببرم. که بابام فوت کرد. حاج محمد نورانی به من زنگ زد و گفت نیرو نمیخواد بیاری، بیا. بعد که خواستم بیایم، بچهها به من گفتند بابات فوت کرده. دیگه اومدم اهواز و بردیمش شهرضا. پذیرش قطعنامه هم شد چهلم بابا. بعد رحلت امام شد سال بابام.
بهترین خبر در طول عمر؟
نمیدانم.
بدترین خبر؟
رحلت امام.
بالاترین دغدغه؟
آمدن آقا امام زمان(عج) و زدن به اسرائیل و آمریکا.
مهمترین ناراحتی؟
جماعتی که حرفت را نمیفهمند. میگویم شش ماه مرزها را دست ما بدهند، مورچه هم نمیتواند از مرزها رد شود. ما هنوز هم هستیم.
دلتان برای رفقایتان تنگ میشود؟
بیشتر وقتهایم را با آنها میگذرانم، همیشه این طور بوده، بعد هم که دلم برایشان تنگ میشود، گریه میکنم. بیشتر وقتها مینشینم یک گوشه. کار به کسی ندارم؛ هر کجا که باشد. فکر میکنم و بهشان نزدیک میشوم. اشک میریزم، با آنها صحبت میکنم. احساس میکنم حرفهایم را میشنوند، آرام میگیرم. همیشه دلم برای آن روزها تنگ میشود.
«امیر رفیعی» بچه محله ما بود. آخرین نفری بود که در فلکه فرمانداری جانانه فرمان میداد و بچهها را عقب میکشید. بچهها را گول میزند و میگوید شما بروید، من میآیم. تیربار ژـ3 دستش بود. تیرهایش تمام میشود. عراقیها هم زخمیاش میکنند، بعد دستگیرش میکنند. فیلمبرداری هم از این صحنهها شده و من فیلم آن را دیدم. بعد هم هیچ اثری از امیر نیست، مطمئنم که شهیدش کردند.
بعضی وقتها بچهها میفرستادنش، میرفت تو عراقیها شناسایی میکرد و برمیگشت و گرا میداد. بچهها هم میزدند به عراقیها.
عراقیها گرفته بودنش، یک کشیده زده بودنش. بهنام گریه کرده بود و گفته بود دنبال ننهام میگردم.
کلمات کلیدی: