گفتوگو با سید صالح موسوی
به کوشش: مرتضی صالحی، علیاصغر کاویانی
... یک عده هم بودند که این وسط برای خودشان ول بودند. گاهی توی این دسته، گاهی توی آن یکی. خبر که میرسید فلان جا عراقی هست، بقیه که نمیتوانستند بروند، همینها میرفتند. بیشتر هم از کسانی بودند که آرپیچی داشتند. مثل سید صالح موسوی.
... تانک همانطور میزد و میرفت پشت انبار. بچهها داشتند نگاه میکردند. بقیه هم توی فلکه راه آهن زمینگیر شده بودند. دفعه چندمی بود که تانک داشت میآمد بیرون. راه افتاد. آمد کمی نزدیکتر که یکمرتبه یک نفر از پشت دیوار انبار از ده متری شلیک کرد. موشک صاف خورد جلوی تانک. فریاد بچهها رفت هوا: اللهاکبر. صالحی بود؛ سید صالح موسوی.
اینها را در کتاب «اشغال؛ تصویر سیزدهم» صفحات 44 و 56 میخوانم. مجموعه خاطراتی است درباره 45 روز مقاومت در خرمشهر. شاید خوانده باشید. جداً هم خواندنی است. اما هدفم معرفی کتاب نبود. هر چند یک تیر و دو نشان کردم. شاید هم سه نشان؛ هم کتاب را معرفی کردم، هم درباره خرمشهر گفتم که این روزها بیمناسبت هم نیست و هم میخواهم از رزمندهای حرف بزنم که به قول ابوالحسن محسنی (نویسنده کتاب) برای خودش ول بود.
همان جوان 18-17 سالهای که آرپیجی روی شانهاش ایستاد روبهروی تانک و فرستادش هوا؛ کسی که بچههای جنگ «صالحی» صدایش میزدند، اما اسمش را حالا شما بهتر میدانید.
حرفهای ما را شنید. مکث کرد و گاهی دلتنگ شد و شبیه غروب پر از سکوت روز پذیرش قطعنامه، فقط نگاهمان کرد.
حرفهای صالحی (میدانم اسمش سید صالح است و فامیلش موسوی، ولی مطمئن هستم آقا سید با این اسمی که خطابش کردم بیشتر حال میکند) شنیدنی است. چرا که از دل برمیآید. گفتوگوی ما خیلی خودمانی و بیآلایش بود. اینطور راحت بودیم. بچههای جنگ، بچههای آن زمان جنگ، همهشان بیریا بودند و خالص و بیآلایش. سخت حرف میزد. از اینکه حدیث نفس کند، میترسید و احتیاط میکرد.
«بیشتر وقتا دلم برای رفقای جنگ تنگ میشه. میشینم یه گوشهای و گریه میکنم. کار به کسی ندارم. هر جا باشه میشینم و براشون اشک میریزم. باهاشون حرف میزنم. اینجوری آروم میگیرم».
رفقای مسجد جامع یادشان به خیر!
مسجد جامع، قلب خرمشهر بود، همة خرمشهر بود، شهید ابوترابی هم میفرمودند مسجد خرمشهر سنگر تمامی سنگرها بود. قشنگی جنگ و دفاع ما این بود که ما بر عکس همه جنگهای دیگر که میرفت توی پادگانها و مراکز نظامی، مرکز فرماندهی جنگ ما توی مسجد جامع بود. انقلاب ما انقلاب مذهبی بود، انقلاب اعتقادی بود، انقلابی بود که از داخل مساجد پا گرفت. ما در بحبوحه انقلاب میرفتیم داخل یک پادگان؛ آن پادگان، مسجد بود، حسینیه بود. در جریان تجزیهطلبی خلق عرب که ما خودمان درگیر بودیم، باز مرکز اداره امور و پشتیبانی و سازماندهی، مسجد بود. مرکز اجتماع بچههای انقلابی داخل مسجد بود و مسجد آشناترین محل بود برای حضور بچههایی که میخواستیم در مقاومت باشند و میشود گفت منطقه امنی بود برای بچهها و مردم و واقعاً هم منطقه امن ماند. مسجد جامع تا روز آخر پا برجا بود و استوار ایستاده بود.
در دوران مقاومت، مسجد محل تدارکات و پشتیبانی نیروها، حمایت از مجروحها، جابهجایی مجروحها، رساندن مهمات و غذا به نیروها و فرستادن نیرو به جبهه و پذیرش نیرو بود. یعنی در اصل سازماندهی نیروها و مرکز اطلاعات و اخبار و ستاد اصلی اداره امور، همین مسجد جامع بود. آن موقع سپاهی در کار نبود، ساختمان سپاه را عراقیها زده بودند. پادگان دژ را زده بودند، نیروی دریایی را زده بودند و هیچ مرکزی جز مسجد جامع نمیتوانست نیروها را دور هم جمع کند.
بچهها خرد و خسته میرفتند داخل مسجد میخوابیدند. داخل حیاط، یکی وسایل پانسمان تهیه میکرد، دیگری داشت زخمیها را سر و سامان میداد، یکی داشت سرم وصل میکرد، دیگری داشت نانهای خشک را جمع میکرد. خلاصه هر نوع کار تدارکاتی و پشتیبانی که میشود تصور کرد، داخل حیاط مسجد و داخل مسجد انجام میشد. داخل مسجد انبار بود، بهداری بود، اسلحهخانه بود و امثال اینها. کارهای پشتیبانی و تدارکات هم داخل حیاط انجام میشد. بچهها داخل حیاط مسجد آب و چای و غذا میخوردند. بچههای کوچک و نوجوانان هم بالای مسجد ککتلمولوتوف درست میکردند. علاوه بر این، مسجد جامع از لحاظ جغرافیایی، مرکز خرمشهر است. همین الآن هم اگر اتفاقی بیفتد، همه در مسجد جامع جمع میشوند.
آخر کار مسجد را هم زدند و عدهای شهید شدند.
نه، دشمن پی در پی شهر را میزد. یک گلوله خمپاره خورد به گنبد مسجد. عدهای زخمی شدند. ندیدم کسی شهید شده باشد. بچههای دیگر هم نگفتند کسی شهید شده، بلکه میگفتند آنجایی که خمپاره خورده چند نفر زخمی شدند. آن زمان به بچهها گفتیم برای مردم غلو نکنید و جلوی تحریفات را بگیرید. البته بعداً مسجد جامع شهید هم داد، ولی با آن خمپارهای که گنبد را شکافت، نه.
شهید جهانآرا را چقدر میدیدید؟
جهانآرا را خیلی دوست داشتیم. او هم به من ابراز محبت داشت. او نیروها را از بیرون کنترل میکرد، بهطوری که یک لحظه حضور ایشان، برای چند روز ما کافی بود. بسیار انسان بزرگواری بود. یکسری حرفها را به ما نمیگفت، بلکه با نگاهش میفهمیدیم. وقتی میدیدیمش، برایمان کمی صحبت میکرد، کافی بود؛ چون قبلاً حرفهایش را زده بود، داستانهایش را گفته بود. از طرفی هم بچهها از نظر فکری قوی بودند و حواسشان جمع.
سلاح هم داشتید یا دست خالی میجنگیدید؟
چند قبضه خمپاره داشتیم که از پادگان دژ آورده بودیم که یکی دست ناصر گلیگ و نیروهاش بود، یکی هم دست فتحالله افشار و سیدرسول بحرالعلوم و نیروهاش بود، و یکی هم که بچههای تکاور نیرو دریایی داشتند که یک روز که با تانکهای عراقی درگیر شدیم، یکی از تکاورها (خدایش رحمت کند) به زیبایی شلیک کرد. شلیک میکرد و میپرید جلوی جاده، کنار حاشیه جاده میخوابید و دوباره میآمد و شلیک میکرد و میپرید که در این بین رفت و آمدنهایش، ترکشی آمد و سرش را از تنش جدا کرد. یک موشک تاب هم بود فکر میکنم متعلق به بچههای نیرو دریایی ارتش بود.
پادگان دژ، یک انبار مهمات داشت که ارتش مهمات را تحویل مردم نمیداد. با شناسنامه و امثال آن شاید میتوانستی یک برنو و این جور چیزها را بگیری. عراق که به پادگان رسید، ارتش پادگان را خالی کرد. جهانآرا به مردم گفت و ریختند اسلحهها را از آنجا برداشتند. درگیری شدت داشت و آنجا به شدت زیر آتش بود.
تعدادی از نیروهای پادگان دژ مانده بودند، منتهی بدون فرماندهی و داوطلبانه. شرایط به گونهای بود که به ارتش فرمان مقاومت داده نشده بود. گفته بودند رها کنید و بروید، مقاومت نکنید. فرماندهی کل قوا هم با بنیصدر بود. با این حال، یک گردان از نیروهای ارتش، به فرماندهی شخصی به نام شریعتی تا 28 مهر هم بالای خیابان ایستادند و مقاومت کردند.
از آخرین لحظههای مقاومت بگویید. آخرین نفر کی ایستاد؟
آخرین مقاومت خرمشهر 24 آبان بود. «امیر رفیعی» بچه محله ما بود. آخرین نفری بود که در فلکه فرمانداری جانانه فرمان میداد و بچهها را عقب میکشید. بچهها را گول میزند و میگوید شما بروید، من میآیم. تیربار ژـ3 دستش بود. تیرهایش تمام میشود. عراقیها هم زخمیاش میکنند، بعد دستگیرش میکنند. فیلمبرداری هم از این صحنهها شده و من فیلم آن را دیدم. بعد هم هیچ اثری از امیر نیست، مطمئنم که شهیدش کردند.
جنگ شروع شده بود. یک عدهای بودیم خودمونی و شلوغ. با لشکر میرفتیم، اما خودمان بودیم. مثلا موقع عملیات، فرماندهای داشتیم به نام عباسی که جانباز هم بود. یکی از پاهایش قطع بود. (الان کسی دیگه نگاهش نمیکنه. استاد دانشگاه بود). میرفتیم به او میگفتیم حاجی میخواهیم برویم عملیات. هرچی میخواستیم بهمان میداد. ما که چیزی بلد نبودیم، ما لری میجنگیدیم. تا آخرش هم بودیم.
کلمات کلیدی: