نیره قاسمیزادیان
از مدرسه حجتیه، زنگ زدند که: «آقا، پایش را کرده توی یک کفش که من زن میخواهم. هر چی هم میگوییم صبر کن، چند سالی از درست بگذره، قبول نمیکند».
رفت پیشش، پرسید: «حالا چه زنی میخوای؟» گفت: «نمیدونم، طلبه باشه، سیده باشه، پدرش روحانی باشه، خوشگل هم باشه».
ـ «نه بابا! این زنی که تو میخوای، خدا، توی بهشت نصیبت میکنه».
هر چی توجیهش کرد، فایدهای نداشت. یاد جملهای از حضرت امام افتاد: «طلبهها، چند سال اول تحصیل را، اگر میتوانند وارد فضای خانوادگی نشوند».
رفت کتاب را آورد. گفت: «اصلا ً به من مربوط نیست. ببین امام چی نوشته.»
جمله را دید. کتاب را بست و سرش را انداخت پایین. بعد از چند لحظه سکوت گفت: «باشه، صبر میکنم».
?
یک نفر بود مثل همه ما. فقط مادرش از مسیحیهای فرانسه بود و پدرش هم تاجری اهل مراکش. هفده ساله بود. با موهایی طلایی و ریشهایی کم پشت.
در یک سفر، با پدرش رفت مراکش. امکان نداشت حرفی را بیدلیل قبول کند و محال بود از حق ما دفاع نکند. در آن سفر، مسلمان شد.
رفت گوشه خلوتی ایستاد و شروع کرد به خواندن. خوشش آمده بود. گفت: باز هم برای من از این سخنرانیها بیاورید. صحبتهای حضرت امام بود که در نماز جمعه اهل سنت پاریس، پخش میکردند.
بعد از مدتی، رفت و آمدش با دانشجوهای ایرانی کانون پاریس، بیشتر شد.
پرسید: «کجا میری؟» گفت: «دعای کمیل».
ـ دعای کمیل چیه، منم میتونم بیام.
ـ بفرمایید.
پدرش مراکشی بود و عربی را خوب میدانست. تا آخر مجلس نشست.
هفته بعد، از ظهر آمد، با لباس مرتب و عطر زده. گفت: «بریم دعای کمیل»
ـ «حالا که نمیرن». تا شب خیلی بیتاب بود.
بچههای کانون، دیدند نماز میخواند، اما نه مثل همیشه. دستهایش کنار بدنش بود و مهر داشت. شیعه شدنش را جشن گرفتند و پرسیدند: کی تو رو شیعه کرده؟ جواب داد: دعای کمیل علی(ع).
گفت: میخواهم اسمم رو بذاری «علی».
ـ نه، بذار یه راز باشه بین خودت و خدا با امیرالمؤمنین(ع). اهل سنت، اذیتت میکنن.
ـ پس چی بذارم؟
ـ هر چی دوست داری.
ـ کمال.
فقط اسمش کمال نبود. او به کمال رسیده بود. یک پسر مسیحی هفده ساله که مسلمان شد و بعد هم شیعه.
کتابخانه کانون، خیلی غنی بود. «ژوان» نه! ببخشید، کمال، هم معمولاً کتاب میخواند، به خصوص کتابهای شهید مطهری.
اهل سؤال بود و خیلی تیزهوش. زود جواب را میگرفت. وقتی هم میگرفت، ضایع نمیکرد.
یک روز به دوستش گفت: مسعود! میخوام برم ایران طلبه بشم.
ـ برو پی کارت. تو اصلاً نمیتونی، توی غربت زندگی کنی، برو درست را بخون.
آن موقع، دبیرستانی بود.
ـ کارم برای ایران، درست شد، با بچهها، صحبت کردم، قرار شده برم عراق، از راه کردستان هم قاچاقی برم قم.
ـ تو که فارسی بلد نیستی. با این قیافه بوری هم که داری معلومه ایرانی نیستی.
اصرار داشت به رفتن. دیدند چارهای نیست. با سفارت ایران صحبت کردند. سال 62 ـ 63 که آمد قم. مدرسه حجتیه.
بعد از پنج ـ شش ماه، به راحتی، فارسی حرف میزد.
نمیگذاشت یک دقیقه از وقتش تلف بشود. میگفت: معنا نداره، آدم رو نظم نخوابه، روی نظم بیدار نشه. راحت به دوستانش میگفت: من کار دارم. شما نشستید با من حرف بزنید که چی بشه! برید سر درستون. من هم باید مطالعه کنم.
«چهل حدیث» حضرت امام و «مسئله حجاب» شهید مطهری را به فرانسه ترجمه کرد.
میگفت: به من بگید «ابوحیدر». همیشه دوست داشت یک نامی از امیرالمؤمنین(ع) رویش بماند.
هر وقت بچهها میگفتند: امام. میگفت: نه! حضرت امام.
خیلی به امام ارادت داشت، میگفت: دستور ولی فقیه، دستور اهلبیت(ع) است.
?
ـ حق نداری.
ـ باید برم.
ـ جبهه مال ایرانیهاست. تو برو درست رو بخون.
ـ نه، حضرت امام گفتند: واجب.
فردای آن روز رفت لشکر بدر و اسم نوشت برای عملیات مرصاد. هنوز یک هفته نشده بود که خبر شهادتش را آوردند.
از زمان بلوغ تا شهادتش، هشت سال بیشتر طول نکشید، ولی هر روز یک پله جلوتر بود. کمال آگاهانه کامل شد و خیلی خوب به کمال رسید.
یکی از دانشجوهای ایرانی مقیم فرانسه میگوید: اگر «کمال کورسل» شهید نمیشد، امروز با یک دانشمند رو به رو بودیم، شاید با یک روژه گارودی دیگر!»
بچههای کانون، دیدند نماز میخواند، اما نه مثل همیشه. دستهایش کنار بدنش بود و مهر داشت. شیعه شدنش را جشن گرفتند و پرسیدند: کی تو رو شیعه کرده؟ جواب داد: دعای کمیل علی(ع).
کلمات کلیدی: