سفارش تبلیغ
صبا ویژن
طمع کشاننده به هلاکت است و نارهاننده ، و ضامنى است حق ضمانت نگزارنده ، و بسا نوشنده که گلویش بگیرد و پیش از سیراب شدن بمیرد ، و ارزش چیزى که بر سر آن همچشمى کنند هر چند بیشتر بود مصیبت از دست دادنش بزرگتر بود ، و آرزوها دیده بصیرت را کور سازد و بخت سوى آن کس که در پى آن نبود تازد . [نهج البلاغه]

محمدرضا امینی

اسمش حسین بود. حسین شریف قنوتی. طلبه بود. نگفته بود مرا چه به تفنگ به دست گرفتن. دیده بود خرمشهر در خطر است، با جان و دل مانده بود. توی آن شرایط که بنی صدر، مهمات به خرمشهر نمی­رساند، مانده بود و شده بود باعث دلگرمی بچه­ها. با یک نگاه خستگی را از تن بچه­ها بیرون می­کرد.

?

خیلی کم می‏خوابید، سازمان­دهی نیروهای شهر، و هماهنگی بین آنها وقت استراحت برایش باقی نگذاشته بود. غذا هم نداشت با تکه نان خشکیده و مقداری آب سر می‏کرد. روزی به او گفتند: «آشیخ عمامه‏ات را بردار که مزاحم کارت نشود.» گفت: «عمامه کفن من است و حاضر نیستم برش دارم.» آن قدر کار کرده بود که عمامه سفیدش تقریباً دیگرسیاه شده بود.

?

یک روز در مقر با نیروهای هماهنگی نشسته بود و صحبت می‏کرد. دیدیم که یک جوان رزمنده هجده نوزده ساله‏ می‏آید به سمت ما. آن­چنان خسته بود که تلوتلو می‏خورد، کم مانده بود اسلحه‏اش هم زمین بیفتد. شیخ تا این جوان را دید رفت به سمت وی و او را در آغوش گرفت و بوسیدش. بعد زانو زد و پاهایش را هم بوسید.

?

شهر در حال سقوط است. به خواهرهای مدافع دستور داده شده که انبار مهمات را خالی کنند. مقداری از مهمات به مدرسه­ای در قسمت جنوبی رودخانه منتقل شد. همه بچه‏ها خسته و تشنه بودند. ناگهان شیخ وارد مدرسه می‏شد. او توانسته بود از عراقی­ها یک نوشابه و یک هندوانه بزرگ و چند آر.پی‏.جی به غنیمت بگیرد. هر چه به تک‏تک بچه‏ها تعارف کرد که نوشابه را بخورند، گفتند شما تشنه‏تر هستید، خودتان بخورید. آخر سر هم خودش نوشابه را خورد و هندوانه را داد به بچه­ها.

?

رضا داشت رانندگی می‏کرد. شیخ هم بغل دستش نشسته بود. سر خیابان چهل متری که رسیدند، ناگهان دیدند که عراقی‏ها جلویشان را سد کردند.

رضا گفت: «آقا، اینها عراقی‏اند!»

شیخ گفت: «سریع برگرد به سمت مسجد جامع.»

 موقع برگشتن، ناگهان عراقی‏ها ماشین را به رگبار بستند. زانوی رضا گلوله ‏خورد. گردن، دست، پا و ران شیخ هم مورد اصابت هفت ـ هشت گلوله قرار گرفت. کمی که جلوتر رفتند، عراقی‏ها آر.پی.‏جی می‏زدند، خودرو واژگون ‏شد و به جدول‏های کنار میدان خورد و ‏ایستاد. رضا و شیخ تا به خود بیایند و دست به اسلحه ببرند، عراقی‏ها آنها را محاصره کردند. یک عده رضا را ‏گرفتند و کتفش را شکستند. یک عده هم دور شیخ حلقه زدند و شروع ‏کردند به پایکوبی و خواندن: «أسرنا الخمینی، أسرنا الخمینی.» یعنی: خمینی را اسیر کردیم.

عمامه را از سرش برداشتند. همین طور داشت از بدنش خون می­رفت در همین حال شروع کرد به نصیحت عراقی­ها: «امروز حسین زمان، خمینی است و یزید زمان صدام است؛ از زیر عَلَم یزید بیرون بیایید و بروید تحت بیرق حسین.»

سرباز عراقی عصبانی شد. سرنیزه­ کلاشینکف را برداشت و به شقیقه­ او کوبید. سرپا نگهش داشته بودند و جمجمه‌اش را می­بریدند. به بی­رحمانه­ترین شکل... او هم فقط می­گفت «الله اکبر».

 ?

دور جنازه مطهرش جمع شده بودند و پایکوبی می­کردند. این­بار می‏خواندند: «قَتَلنا الخمینی، قتلنا الخمینی.» اما باز دست‌بردار نبودند، ‌بعد از جسارت‌های زیاد به جسد شیخ و لگد زدن به آن، عمامه‌اش را به گردنش بستند و در خیابان کشیدند و آن را از بالای یک ساختمان دو طبقه آویزان کردند، بعد آن را به پایین پرتاب کردند!...

?

رهبر انقلاب درباره این شهید مظلوم فرمود: «اگر شیخ شریف شهید نمی‏شد، خرمشهر از دست نمی‏رفت، چون او خیلی شجاع و انقلابی بود. همچنین تکاوران، پاسداران و بچه‏های شهر از خرمشهر دفاع شجاعانه می‏کردند.»

 

 

یک عده دور شیخ حلقه زدند و شروع ‏کردند به پایکوبی و خواندن: «أسرنا الخمینی، أسرنا الخمینی.» یعنی: خمینی را اسیر کردیم.

عمامه را از سرش برداشتند. همین طور داشت از بدنش خون می­رفت در همین حال شروع کرد به نصیحت عراقی­ها: «امروز حسین زمان، خمینی است و یزید زمان صدام است؛ از زیر عَلَم یزید بیرون بیایید و بروید تحت بیرق حسین.»

 




کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/10:: 12:31 صبح     |     () نظر