محمد جواد قدسی
«بجنگید داریم میآییم» این صدای رادیو عراق در حمایت از انفجارهای خلق عرب در خرمشهر بود. این منافقان ضد انقلاب از عراق اسلحه و مهمات قاچاق وارد خرمشهر میکردند، زمینههای جنگ را آماده میکردند.
?
همان روزها کمکم تانک و توپ و نیروهای عراقی در مرز، استقرار مییافتند. هر لحظه خاکریزهای عراق بالا میرفت و همزمان با آن هواپیماهای عراقی روی سر خرمشهر میچرخیدند و عکس میگرفتند و موقعیت کلی شهر را شناسایی میکردند.
مردم عادی، حتی نظامیها هم فکر میکردند هواپیماهای خودی و ایرانی است. رخنه خائنینی چون بنیصدر این قدر گشاد بود و آب از آب تکان نمیخورد.
حادثه در کنار گوش ایران و در جلو چشمان مردم داشت اتفاق میافتاد، اما کسی آن را باور نمیکرد.
?
یک مرتبه صدام تشنه شد و دست گذاشت روی اروند رود. گفت شطالعرب به کلی مال ماست. آمریکاییها هم تشنه شدند. تشنه چاههای نفت. اما باید یک دستنشانده برایشان آب میبرد! یک نوکر که دلش میخواهد خیلی بزرگ باشد؛ به بزرگی رهبر جهان عرب! عربهای منطقه هم پا پیش گذاشتند تا از مال و توان و دولتشان هدیه بدهند تا انقلاب اسلامی ایران زمینگیر شود و یک نوکر بشود رهبرشان! کشورهای عربی که همه مسلماناند! چقدر آنها جاهل بودند...
?
صدام و دولتمردانش گمانشان افتاد مردم خوزستان هم مثل بقیه عربها فکر میکنند. به آنها مژده خودمختاری و به رسمیت شناخته شدن میدادند. صدام پی در پی دهان گشادش را باز میکرد و میگفت: «هیچ وقت رسالت خود و مفهوم آن را از یاد نبردهایم. ما فریاد زنان عربی را که در عربستان (خطه عرب ایران و خوزستان را میگفت!) به سر میبرند از یاد نخواهیم برد». و به قول خودش هدیه آزادی مردم این منطقه را با توپ و تانک و اسلحه برایشان میآورد! و چقدر گفتهها و حرکت «بوش» شبیه سخنان «صدام» است: «ما میآییم تا آزادی را به مردم عراق هدیه دهیم»!
این مطلب ما را یاد نمایشنامه اتللو میاندازد که میگوید: «همسرم را کشتم تا زجر نکشد. آزاد شود!»
?
31 شهریور 59 عراق برای آزادی و خودمختاری خوزستان و منطقه جنوبی، هواپیماها و تانکها و نفربرهایش را فرستاد و کشت، زخمی کرد، خراب کرد، اسیر کرد، شکنجه داد و آواره کرد.
?
روز نهم مهر 1359 حدود دویست تانک به خرمشهر یورش آوردند. تعداد معدودی از مردم مظلومانه و با کمترین امکانات از پسشان برآمدند و در همان روز آنها را هفت کیلومتر عقب راندند. آن روز چند عراقی هم دستگیر شدند که با ترس و لرز میگفتند: «أنا مسلم! أنا مسلم!». به هر حال آنها فریب خورده بودند. گمان میکردند صدام حسین سایه خداست! به جای آنکه دعا کنند خدا این سایه را از سرشان بردارد، مبارزه میکردند تا این سایه بر سرشان بماند. اما وقتی اسیر میشدند، از حماقت خود شرمنده میشدند.
?
«بجنگید داریم میآییم» این قول مساعدت و کمک به این تعداد معدود کسانی بود که حتی بدون امکانات اولیه در مقابل دشمن ایستاده بودند. آنها نمیتوانستند ببینند که خرمشهر، دارد سقوط میکند. مظلومانه به مقابله برخاستند و طی 45 روز مقاومت مظلومانه بسیاری از طرحهای دشمن را به شکست کشاندند.
بچهها داشتند مسجد جامع خرمشهر، سنگر عظیم امیدشان را از دست میدادند. روز عید قربان مسجد خرمشهر مورد هدف دشمن بود.
مرتضی از بچههای شجاع آن روزهای مقاومت، اشک در چشمانش حلقه زده بود و دعا میکرد: «خدایا! ببین به کجا رسیدهایم. ببین چقدر بچههای مردم کشته شدن! کسی به داد ما نمیرسه. امام مگر اینکه شما به حال ما یه فکری کنید».
?
چهارم آبان! عجب این روز در ملت ما روز نحسی است! آن از روز چهارم آبان تولد شاه معلون و این هم از چهارم آبان روز سقوط خرمشهر.
روز چهارم آبان 59، صدامیان کنار مسجد جامع عکس یادگاری میگرفتند.
?
رگهای شهر متورم شده بود. آخر مردم قلبش رفته بودند. کوچههای خلوت، پر از ظلم بود. خرمشهر سقوط کرد و تن ایران زخمی شد.
خرمشهر این خطه آفرینش، به خون کسانش شسته شد و به دست ناکسان افتاد. در چهارم آبان 59 خرمشهر سقوط کرد. اما پالایشگاههای معنوی آن هنوز پابرجا بود. نسیم چه پیغامها که میان این دو شهر جابهجا میکرد. حالا خرمشهر تشنه بود. تشنه آزادی، و مردم ایران نیز تشنه آزادی بودند و معرفت در سینهشان میجوشید. سلحشوران تشنه شهادت بودند. همه شوق خدا داشتند.
?
امام حسین(ع) اذن دخول دادند. عملیات بیتالمقدس شکل گرفت. کاروان حق به راه افتادند. جانهای شیفته و شجاع برای زیارت ضریح آزادی میرفتند.
?
دشمن آنقدر خودخواه بود که خودش را فراموش کرد. دروازههای شرقی و شمالی و جنوبی شهر را در کمین داشتند، اما دروازه غربی، همانجا را که وارد شهر شده بودند، گذاشته بودند برای «زهق الباطل».
?
?
صدامیان از بوی لاشههای جنگاورانشان ترس را استشمام میکردند. شیطان از پارههای تنش میکند و به آنها میداد تا شلیک کنند. خرمشهر پایگاه اصلی پیروزی بود. نمیخواستند این کلید پیروزی را از دست بدهند. ابهت غرب و شرق توی خرمشهر مستقر بود. نمیخواستند حداقل آبروی سیاسیشان از بین برود. بیش از یک سال بود که خرمشهر را کرده بودند گهواره غرورشان. تمام امکانات و واحدهای تحت امر را جمعآوری کردند و فواره آتش بر سر رزمندگان اسلام باریدن گرفت.
?
یکی از فرماندهان به شهید صیاد شیرازی گفته بود: «جناب سرهنگ! نیروهای من دیگر با تفنگ هم نمیتوانند بجنگند. حتی فرصت نمیکنند لحظهای سلاحشان را تمیز کنند، آن قدر که آتش دشمن سنگین است». و صیاد دستور داد: «عملیات را ادامه دهید».
و میان برخی فرماندهان زمزمه میشد که «عملیات متوقف بشه» شهید حسن باقری وقتی این مطلب را شنید، یک دفعه قرمز شد و با عصبانیت داد زد: «خجالت نمیکشید؟ بیست روزه که به مردم قول دادیم خرمشهر آزاد میشه. ما تا آزادی خرمشهر اینجاییم». نیروهای عراق میخواستند به هر قیمتی که شده حلقه محاصره را بشکنند. به شدت آتش میبارید، اما نور از نردبان آتش بالا رفت و شیطانپرستان را به زانو درآورد و به فرموده امام(ره): «دست قدرت حق از آستین فرزندان اسلام بیرون آمد و کشور بقیهاللهالاعظم(ارواحنا لمقدمه الفداه) را از چنگ گرگان آدمخوار که آلتهایی در دست ابرقدرتان خصوصاً آمریکای جهانخوارند، بیرون آورد و ندای اللهاکبر را در خرمشهر عزیز طنینانداز کرد و پرچم لاالهالاالله را بر فراز آن شهر خرم که با دست پلید جنایتکاران غرب به خون کشیده شد و خونینشهر نام گرفت، به اهتزاز درآوردند... آنان فوق تشکر امثال من هستند... مبارک باد و هزاران بار مبارک باد...»
?
کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا. زائران کربلا در تاریخ سوم خرداد 61 از دروازههای غربی خرمشهر، شهر را به بوسه آزادی نوازش کردند و نیروهای دشمن را منهدم نموده و بسیاری از آنها را به اسارت درآوردند. احمد زیدان هم فرمانده نیروهای عراق در خرمشهر روی مین رفت و در آتش سوخت. خرمشهر که پس از 45 روز مقاومت در برابر دشمن سقوط کرده بود، بعد از 575 روز اشغال، در ظرف 48 ساعت آزاد و به طور کامل از لوث وجود اشغالگران پاکسازی شد.
?
زائران کربلا در اولین اقدام خود پس از آزادسازی شهر به زیارت رفتند و نماز شکر را در مسجد جامع خرمشهر خواندند.
دو ساعت از ظهر گذشته بود که اعلام خبر آزادسازی خرمشهر از صدای جمهوری اسلامی، شهرهای کشور را غرق در شادی و سرور کرد.
?
خرمشهر برای همیشه تاریخ به خود میبالد؛ چرا که مقاومت و پیروزی را بر پشت خود لمس کرده است. خرمشهر پایتخت جنگ و پیروزی، مدرسه عشق با نیمکت سنگرها، خواهش گمشده مدینه فاضله را به بلندای تاریخ فریاد زد و آشکار ساخت و همچون مکه که سرزمین وحی بود، میزبان فتح شد و سرزمین وعده الاهی گشت.
«انا فتحنا لک فتحاً مبینا... و ینصرک الله نصراً عزیزاً» (فتح / 1 و 3)
سوتیتر:
مرتضی از بچههای شجاع آن روزهای مقاومت، اشک در چشمانش حلقه زده بود و دعا میکرد: «خدایا! ببین به کجا رسیدهایم. ببین چقدر بچههای مردم کشته شدن! کسی به داد ما نمیرسه. امام مگر اینکه شما به حال ما یه فکری کنید».
صدام پی در پی دهان گشادش را باز میکرد و میگفت: «هیچ وقت رسالت خود و مفهوم آن را از یاد نبردهایم. ما فریاد زنان عربی را که در عربستان (خطه عرب ایران و خوزستان را میگفت!) به سر میبرند از یاد نخواهیم برد». و به قول خودش هدیه آزادی مردم این منطقه را با توپ و تانک و اسلحه برایشان میآورد! و چقدر گفتهها و حرکت «بوش» شبیه سخنان «صدام» است: «ما میآییم تا آزادی را به مردم عراق هدیه دهیم»! این مطلب ما را یاد نمایشنامه اتللو میاندازد که میگوید: «همسرم را کشتم تا زجر نکشد. آزاد شود!»
کلمات کلیدی: