برشهایی از یادداشتهایم در سفر جنوب
م.ن. ـ قم
در زندگی هر کس، فرصتهایی هست که در آن روزهای خوبی را تجربه کند. ما هم خوبترین روزهایمان را در بیابانهای جنوب گذراندهایم. جاهایی که میتوان نامشان را سرزمین نور نهاد. جاهایی که زمانی عدهای از عاشقان و عارفان، به فرمان حسین زمان خویش برای ستیز با ظلم، گرد هم آمده بودند.
دعوتنامهای از سوی شهیدان آمده است. بعضی میگویند «همت» است و عدهای میگویند «قسمت»؛ اما نه، به راستی «دعوت» است.
راستی چرا چنین مهمانیای را به راه انداختند؟ آیا تنها برای اینکه یادی از آن مردان عاشق کنیم و یا اینکه چند روزی را صفا کنیم و برگردیم و بعد از مدتی نیز فراموش کنیم و یا چند ماهی با شهدا زندگی کنیم؟ اگر هدف دعوت، فقط در این خلاصه شود که بسیار کم است. بعید است ما را دعوت کنند برای مدتی خوب بودن. هدفی والا در کار است.
آری! دعوت شدهایم که معنای زندگی را بفهمیم. بدانیم که چگونه باید زیست. معنای لذت و عشق را درک کنیم. طعم زیبای عاشقی را بچشیم و با آن ادامه حیات دهیم. بدانیم اگر تا به حال زندگی زیبا نداشتهایم، چطور میشود زیبایش کرد و چطور میشود به هر کاری رنگ خدایی داد. پس سفر میکنیم به همان جایی که بوی خدا میدهد؛ بوی بهشت، بوی حسین(ع)، بوی علی(ع)، بوی زهرا(س). میهمان کسانی میشویم که خاکی بودند در عین آسمانی بودن؛ کوچک بودند در نظر خود و بزرگ در نظر دیگران. آشنایانی بودند غریب.
کمی بعد از اذان مغرب به دوکوهه میرسیم. پادگانی درکیلومتر ده اندیمشک، مقر اول لشکر 27 حضرت رسول(ص) درطول دفاع مقدس. قبل از ورود باید بر سردر پادگان عشق سلامی دهی و از نام سردار سپاه اسلام حاج احمد متوسلیان مدد بگیری و قدم بگذاری. اینجا قرار بیقراران است. چه آرام است دوکوهه! سکوتش حرفهای بسیار دارد! این آرامش و سکوت، از هزار فریاد بالاتر است.
جلوی حسینیه حاج همت در وسط پادگان، صفهای نماز جماعت تشکیل میشود. همه قامت میبندند. اینجا باید اقتدا کرد به شهیدانی که پیش از ما قامت بستهاند؛ به همت، به متوسلیان، به ... .
«به دوکوهه خوش آمدید. اینجا مکانی است که بچهها از شهر که میآمدند اینجا کمکم برای جبهه آماده میشدند. اینجا بچهها لباس شهر را در میآورند و لباس خاکی بر تن میکردند و رنگ و بویی دیگر میگرفتند، اینجا بچهها راز و نیازهایی داشتند. این ساختمانها، محل استقرار گردانهای پیاده بود. امروز کاروانهایی که میآیند، اگر بخواهند شب را در دوکوهه مستقر شوند، در این ساختمانها که بازسازی شده اسکان مییابند. هر کدام از این ساختمانها مربوط به گردانی بوده: گردان عمار، میثم، کمیل، مقداد و...» حاج آقای پناهیان برای ما سخن میگفت؛ از دو کوهه و از مردان آن.
ماییم و بیابان. پاسی از شب گذشته است. بچهها به ستون یک میایستند تا پیادهروی در شب را تجربه کنند. در پیادهروی شب، بچهها نباید حرفی بزنند. راهی را که طی میکنیم، بیابانی است تاریک که هیچ اثری از شهر و ساختمان وجود ندارد. چراغمان تنها فانوسهایی است که با نور کم سوسو میزنند.
روی سنگهای بیابان مینشینیم و به توضیحاتی درباره پیادهرویهای رزمندهها گوش میسپاریم: «بچهها در این پیادهرویها باید خیلی مواظب بودند که در ستون حرکت کنند و ستون را گم نکنند. از فرد جلویی عقب نمانند؛ چرا که ممکن است راه را گم کنند و یا خوابشان بگیرد. کسی نباید حرفی میزد. این پیادهروی کجا و آن پیادهرویها کجا و تازه بچهها ساعتهای طولانی میرفتند با کولهپشتیهایی پر از تجهیزات و اسلحه و مهمات.»
صبحهای منطقه خیلی زیباست. بچهها با پخش مناجات روحبخش امیرالمؤمنین(ع) بیدار میشوند. نماز صبح را به جماعت میخوانیم و پس از زیارت عاشورا و صبحانه به مقصد بعدی حرکت میکنیم.
با گذشتن از پل سابله (محل درگیری رزمندگان اسلام با تانکهای عراقی در عملیات طریقالقدس) به منطقه عملیاتی فتحالمبین میرسیم. منطقه باصفایی است. مقدس است و زیبا. از شیارهایی که یادگار دوران جنگ است و هر یک خاطره دهها شهید را در سینه دارند. با زمزمه «کجایید ای شهیدان خدایی» به سوی قتلگاه شهیدان میرویم و بر روی خاکهایی مینشینیم که با خون و جسم شهیدان آمیخته است.
در مسیر فکه، پاسگاههای عراقی و میادین مین پاکسازی نشده به وضوح دیده میشود. در این منطقه دو عملیات والفجر مقدماتی و والفجر1 انجام شده است. رزمندهها حدود چهارده کیلومتر را در رملهایی که تا زانو در آن فرو میروی، راهپیمایی کردند و از میدانهای مین، سیمهای خاردار حلقوی و چتری و میلگردهای خورشیدی گذشتند و تازه آن وقت به خاکریز مقدم دشمن رسیدند؛ دشمن آماده، مسلح و تازه نفس. بچهها در این منطقه واقعاً خوب جنگیده و حماسه آفریدند.
اینجا معراج شهدای گردان حنظله است و روایت عطش آن، کربلا را تداعی میکند.
از خاکریزهای طلاییه بالا میرویم و بالای یک شیار مینشینیم و پای سخنان سرداری مینشینیم که از شهدا میگوید و خاطراتش و از وظیفه ما در پاسداری از خون آنان.
هوا طوفانی شده و گرد و غبار همهجا را گرفته است. اینجا بوی کربلا میدهد. چه رازیست بین اینجا و کربلا؟ به راستی شهید میثمی چه دیده بود که میگفت: «شهدایی که در طلاییه ایستادند اگر در کربلا هم بودند، میایستادند».
سلام بر خرمشهر، قله ایثار! سلام بر تو ای محراب عبادت! ای مقاوم شهر! ای شهر شهادت! ای اسوه استقامت! مقاومت بچهها را هنوز هم میتوان از در و دیوار این شهر پرسید و صدای امام عشق را هنوز میتوان شنید که فرمود: «خرمشهر را خدا آزاد کرد.»
به نزدیکیهای اروند که میرسیم، نخلهای بلند یکدست دیده میشود و در طرف دیگر نخلهای سوخته و سر جدا را میتوان دید. غروب روز جمعه به اروند میرسیم. نماز مغرب و عشا را میخوانیم. رودخانه اروند منشعب شده از دجله و فرات و کارون است. مهمترین عملیاتی که در این منطقه صورت گرفته، عملیات والفجر8 و کربلای3 بوده است.
عملیات والفجر هشت، مصادف بود با ایام فاطمیه. بچهها روضه حضرت زهرا(س) میخواندند و میگفتند میخواهیم انتقام سیلی زهرا(س) را بگیریم. میگویند شب عملیات باران شدیدی میآمده. بچهها کنار نیزارها با هم وداع میکردند و از یکدیگر حلالیت میطلبیدند.
در ساحل اروند، در تاریکی شب مینشینیم و مرغ خیال را تا کنار نهر علقمه پرواز میدهیم؛ ذکر مصیبت حضرت ابالفضل العباس(ع). اروند حرفهای بسیاری برای گفتن دارد. از خلوص بچهها، از ایمان، از عشق و صفای بچهها. چه غمانگیز است لحظههای جدا شدن از اروند، اما باید رفت. باید رفت و زندگی کرد. باید رفت و زانوی غم در بغل نگرفت و باید خوب به وظیفه عمل کرد. خوب دینداری کرد. آری! سخت است، اما باید رفت.
از درههای پستی تا اوج سربلندی
کی میتوان رسیدن، بی رنج و بی مشقت
در یک هوای گرفته و ابری به سمت شلمچه حرکت میکنیم. از ماشینها که پیاده میشویم، باران زیبایی شروع به باریدن میکند. اینجا که قدم میگذاریم، خود را در کربلای حسین(ع) میبینیم. کمی اگر چشم دلت را باز کنی، صدای العطش بچهها را میشنوی. بنشین روی خاکها با خدای خود عهد کن که از این به بعد خوب زندگی کنی. در این هنگام صدای شهدا را نیز میشنوی که «تو چه میکنی؟ چرا دائم ندای چه کنم چه کنم سر دادهای و چرا به خود نمیآیی؟ چرا زیبا نماز نمیخوانی؟ چرا با عشق دینداری نمیکنی و چرا دائم توبه میکنی و میشکنی؟ چرا قول میدهی و درست نمیشوی؟ چرا روزی خوبی و روز دیگر خرابش میکنی؟ چرا زمان مناجات، حال تو خسته است؟ آیا با این حال و وضع میخواهی جزء یاران مهدی(عج) باشی؟ و هزار چرای دیگر...
اینجا شلمچه است؛ جایی که عملیات کربلای پنج با رمز «یا زهرا» را به خود دیده است؛ عملیاتی که پایان پیروزمندانه جنگ محسوب میشود.
در حسینیه شلمچه جمع میشویم. باید وداع کنیم. حاج آقا پناهیان میخواهد سخنرانی کند. کاروانهای دیگر نیز جمع میشوند. انگار میخواهیم برای شهدا مراسم بگیریم. بغض گلویمان را میفشارد و سپس به قطرات اشک تبدیل میشود. حاج آقا نیز نمیتواند سخن را آغاز کند. با بغض درگیر میشود. از شلمچه میگوید و روضه وداع میخواند.
تازه با شهدا رفیق شده بودیم. تازه راحت داشتیم حرفها و دردهایمان را بهشان میگفتیم. اما باید رفت...
خداحافظ دوکوهه، خداحافظ فکه، خداحافظ خرمشهر، خداحافظ اروند، خداحافظ طلاییه، خداحافظ شلمچه. خداحافظ دوستان خوب من.
کلمات کلیدی: