ک. عفیفه ـ مشهد
یک روز قول دادم. قولی که فکر میکردم بزرگترین قولی است که در زندگیام دادهام. به همت، به کشوری، به همه شهدا قول دادم، به خدای خودم قول دادم.
آن روز که هویت واقعی خودم را یافتم؛ غروب شلمچه را دیدم و بقیع را تجسم کردم؛ سه راه شهادت را دیدم و سختی شبهای عملیات به عینه برایم مجسم شد، همه چیز را دیدم و درک کردم. در مغز و استخوانم نفوذ کرد و این شدم. تا چند روز بعد از سفر همه چیز را حس میکردم.
ولی امان، امان از آن روزی که خودم را دوباره غوطهور در امور دنیوی دیدم. خودم را بیهویت حس کردم و وجودم را بیفایده.
آن روز بود که دوباره کولهبار سفر را بستم و پا به آن سرزمین مقدس گذاشتم. به دنبال هویت گمشدهام گشتم و او را یافتم. با خود گفتم: صد بار اگر توبه شکستنی باز آی. و این طور شد که دوباره پلی محکم بین من و شهدا ایجاد شد؛ پلی که با گذشت سالهای بسیار، نه تنها فرسوده نمیشود، بلکه هر روز استوارتر از روز قبل در جای خود میایستد و در برابر همه سیلها و حوادث پابرجا باقی خواهد ماند. این را مردانه قول میدهم؛ قولِ قول.
کلمات کلیدی: