ف. خدایی ـ تهران
امروز دلم گرفته. نمیدانم شاید بیشتر به خاطر کتابی بود که حالم را دگرگون کرد. کتاب از کسانی نوشته بود که نمیشناختمشان، اما هر موقع که اسمشان میآمد، ضربان قلبم شدیدتر میشد و دلم هری میریخت. با این حال که نمیشناختمشان و اصلاً لحظهای با آنها زندگی نکرده بودم، امّا... هر چه بودند، دوستشان داشتم.
نمیدانم برای چه دوستت داشتم. من تو را نمیشناسم و حتی نمیدانم اسمت چیست؟ قصههای زیادی شنیده بودم، اما تو قصه نبودی، تو را هر که شنید، گفت افسانه است، اما هر که تو را به چشم خود دید، گفت: ناممکن را به چشم دیدم. قهرمان قصههایم همه درشت هیکل بودند و زیبا با اسبانی سفید، اما تو رازدار این دنیای فانی، فقط یک قلب داشتی؛ قلبی به بزرگی دریا و به زلالی چشمههای جوشان.
میدانی! برای این دوستت دارم که بوی حسین میدهی؛ یاد و خاطرهات بوی کربلا میدهد و بوی عباس(ع).
حالا فهمیدی برای چه دوستت دارم؟ به خاطر اینکه شهیدی!
کلمات کلیدی: