ف. حبیبی ـ کرمانشاه
ای کاش میدانستم خوابم یا بیدار و آیا همه اینها را با چشم دنیاییام و با دستهای کوچک و پاهای قاصرم و تمام ذرات وجودم لمس کردهام یا نه؟ اما با احساس قطرههای اشک بر روی گونههایم، فهمیدم که بیدارم. خواب نیستم. چیزهایی که من در اینجا دیدم در زیباترین خوابم هم ندیدم بودم و نخواهم دید. میخندم و اشک شوق میریزم. میدانم لیاقت ستاره شدن در چنین آسمانی را ندارم، اما میخواهم تا روزی که زندهام، چشمان من نظارهگر این آسمان باشد.
من به فکه و در خاک رمل چیزهایی دیدم که گویی معنای تمام دیدنها برایم در آنجا خلاصه شد، من در خاک رمل دنیا را دیدم. آری این جاده آخرین نقطهای است که باید آزمایش میشد تا دیگر برای رسیدن مانعی در پشت رو نداشته باشی. تا مقصد راهی نبود، راهی به اندازه قدمهای مشتاقی که برای رسیدن برمیداشتی، آخرین نقطه و آخرین خانی که باید همه چیزهایی را که داشتی پشت سر و در ابتدای جاده رمل جا میگذاشتی و تنها و با پای برهنه قدم در راه میگذاشتی تا به خویشتن خویش نشان دهی که در محمل هم کندن برایت آسان است.
در آخرین قدمی که در بازگشت از رمل برداشتم، به یاد گرد و غبار وجودم در موقع قدم گذاشتن به راه رمل افتادم، اما حالا فکر میکنم با همه چیزهایی که تیمم بر آنها صحیح است، تیمم کردهام و همین احساس برایم و برای همیشه کافی است تا زیارت این همه زیبایی را برای یک بار دیگر در میان آرزوهایم بالاتر از همه بگنجانم.
کلمات کلیدی: