ز.حبیبی ـ تهران
چه آشناست این سرزمین و نسیمی که از سینه آن میوزد و خاطرات از یاد رفتهای را در قبرستان غمگین ضمیرم جان میدهد. دست در افق خونرنگ خورشید میشویم و احرام میبندم. و این منم و تنها من که به راستی برای یافتن همین «من» تمام دنیا را زیر پا نهادهام.
اکنون در برزخم و در پایانیترین مرز خویش. دل را سجاده میکنم و شکوفه نیایش را به دریای شفاعت مینشانم، وارد میقات میشوم. نخلهای رشادت سر به آسمان کشیده، مشغول مناجاتاند و زمین و خاک نیز و هر آنچه در این سرزمین میبینم. بیاختیار شروع به خواندن زیارتنامه میکنم، انگار اذن دخول این کویر مناجات عاشقانه عاشوراییان است: «السلام علیک ایها الغریب»
اینجا کجاست؟ نمیدانم... برزخ است یا بهشت، نمیدانم! عجب کلافهات میکند این سکوت و این برهوت و زمزمه عاشقانهای که سرهای بیبدن سر دادهاند و من تنها آن را احساس میکنم. من در دورترین دور هستم و آنها در بزم وصال!
چه کسی راضی میشود آسمان را رها کند و با زمین خشک همقدم شود؟!
شعر میخوانم؛ آواز همیشگیشان را سر میدهم؛ شاید یاریام کنند و مرا در جمعشان پذیرا شوند.
آسمان هم با من میخواند، قطرات درشت باران بر صورتم مینشیند و من باز به طیرانم ادامه میدهم. اوج میگیرم و پرواز میکنم، شاید روزی من هم پروانه شوم.
کلمات کلیدی: