مگر میشود حرف از دفاع مقدس و شروع جنگ به میان آورد و نامی از شهرک دارخوین و حماسة خط شیر و نقطه دفع تجاوز و آغاز «عملیات فرماندهی کل قوا» نبرد. در جاده اهواز ـ آبادان که حرکت کنی 45 کیلومتر مانده به آبادان، یک شهرک مسکونی میبینی که متعلق به سازمان انرژی اتمی بود که به شهرک دارخوین شهرت یافت. این شهرک روزگار آغازین جنگ خط مقدم حماسه بود، اما پس از عقب راندن عراقیها و به برکت خونهای جاری شده بر زمین، شهرک به مکانی مقدس برای رزمندگان اعزامی از اصفهان تبدیل شد.
دارخوین چه شبهایی که شاهد سوز دعا و مناجات شهید ردانیپور بود و میتوانی گوش بسپاری به طنین دلنواز عاشوراهایی که میخواند؛ سخن از کسی که بر شهرک دارخوین و ساکنان اهل دلش فرماندهی میکرد و آوازة رشادتش در تاریخ دفاع مقدس جاودانه خواهد ماند.
شهرک دارخوین به یاد دارد صدای مناجات صبحگاهی فرزندان باصفای خمینی در مسجد چهارده معصوم(ع) را که نماز شب را با زیارت عاشورا پیوند زده بودند و پس از نماز، با دعای عهد با امام زمان خویش میثاق میبستند و به سوی جبههها میشتافتند.
شهرک دارخوین نه تنها قدمگاه هزاران شهید بلکه قدمگاه بسیاری گم کرده راههای است که با چراغ هدایت قدم به خاک مصفای شهرک نهادند و از آنجا خود مشعل فروزان هدایت نسلهای آینده شدند.
دارخوین تنها خط آغاز دفاع مقدس، ایستگاه و استراحتگاه رزمندگان قبل و بعد از هر عملیات نیست؛ بلکه زخمخوردة هواپیماهای ارتش بعثی و قتلگاه پاکان این امت نیز هست. ساختمانهای ویران شده بهترین گواه بر آبیاری این شهرک به خون عزیزان است.
شهرک دارخوین یکی از دردناکترین صحنههای جنگ را به خود دیده است. دار خوین به یاد میآورد، آن روزی را که پدر و مادران بچههای رزمنده به دیدار فرزندشان آمده بودند و در آغوش فرزندان خود زیر بمباران هواپیماهای عراقی به معراج رفتند و کربلایی دیگر برپا کردند.
از صفحه ذهن شهرک دارخوین به ستون ایستادن رزمندگان و بازدید فرماندهانی همچون موحد، قوچانی، عرب و... از آنان و دویدن بچههای جنگ با شعارها و رجزهای زیبا هرگز محو نخواهد شد.
دژبانی شهرک دارخوین به یاد دارد دژبانهایی چون عبدالمجید ناجی را، که عاشق پرواز بودند. قرار شد که بچهها در عملیات والفجر هشت شرکت کنند، گفتند: برادرش شهید شده و خانوادهاش دیگر تحمل داغ او را ندارند. باید او را راضی کرد تا به عملیات نیاید. خیلی سخت میشد کسی او را راضی کند. وقتی به او گفتند صلاح نیست به عملیات بیایی و او علتش را فهمید، خیلی راحت قبول کرد؛ به گونهای که خیلیها فکر کردند او از خدا خواسته بود تا به عملیات نیاید. اما جملهای گفت که تا صبح عملیات هیچ کس معنایش را نفهمید. او به بچهها گفت: فکر کردهاید میتوانید جلوی خدا بایستید. رفت واحد دژبانی و ما رفتیم عملیات. صبح عملیات و درست زمانی که گردان هنوز وارد عمل نشده بود و هیچ کدام از بچهها به خیل شهدا نپیوسته بودند، خبر رسید شهرک دارخوین بمباران شده و دژبان شهرک، عبدالمجید ناجی به شهادت رسیده است.
کلمات کلیدی:
وارد که میشوی، تا چشم کار میکند، نی است و نیزار. گاهی هم که توی جاده تا بالای زانو آب بالا آمده است. همان کنار جاده، لای نیزارها مزار چند شهید گمنام توجهها را به خود جلب میکند. آب گاهی روی مزارها هم میگیرد و بالا میآید. اینها فقط چند تا از آن هزار کبوتریاند که هفدهم بهمن سال شصت، از لای همین نیزارها پرواز کردهاند.
?
در بین تپههای رملی و میشداغ و هورالهویزه، تنگهای هست که غیر قابل عبور برای یگانهای رزمی است؛ به همین خاطر اسمش را گذاشتهاند: چزابه.
?
وقتی بستان آزاد شد، باید از چزابه پاسداری میشد. دفاع از تنگه چزابه، یکی از سختترین عملیاتهای دوران دفاع مقدس بود. عراقیها قصد داشتند از تنگه چزابه عبور کنند و دوباره بستان را اشغال کنند. رزمندههای ایرانی میخواستند با حفظ چزابه، بستان را هم حفظ کنند.
?
این تنگه یکی از پنج معبر اصلی هجوم ارتش عراق به خوزستان بود. در دو سوی تنگه، دو جادة نظامی قرار دارد. جادهای در خاک ایران که چزابه را به فکه متصل میکند و جاده دیگری که در خاک عراق، که چزابه را به عماره متصل میکند.
?
فاصله ما با نیروهای عراقی در این منطقه، حدود یکصد متر بود و جنگ تن به تن تمام عیاری شروع شده بود. نیروی هوایی عراق هم به شدت منطقه را بمباران میکرد و گاهی در یک روز بیش از صد سورتی پرواز بالای سر رزمندههای ایرانی داشت.
?
یک روز از اسفند سال شصت گذشته بود که چهار گردان از سپاه در عملیاتی با نام امیرالمؤمنین(ع) از شمال تپه نبعه وارد عمل شدند و با کشتن چهارصد نفر از نیروهای دشمن، تنگه را گرفتند و به خط خودی که دست دشمن بود، حمله کردند و عراقیها را تا خط قبلی خودشان عقب راندند و مشکل چزابه برای همیشه حل شد.
?
شهید غلامرضا مخبری. همین جا بود که جلوی دوازده گردان کماندو عراق ایستاد و نگذاشت دشمن چزابه را بگیرد.
?
در چزابه، در بین نیزارها، بیش از یازده خاکریز وجود دارد. در تفحص از خاکریزها، پیکرهای شهدا و اجساد عراقی را مییافتیم که گواه از آن بود که در این منطقه، جنگی تن به تن روی داده و این منطقه چندین بار دست به دست شده است.
بچهها گیر افتاده بودند و همة راهها بسته شده بود. شهید ردانیپور، شروع میکند به روضه خواندن، روضة حضرت زهرا(س). بچهها جان تازه میگیرند و راهها باز میشود. خوب گوش کن شاید هنوز بشنوی...
کلمات کلیدی:
فکه یادآور نام چهار عملیات است: عملیاتهای والفجر مقدماتی (بهمن 61)؛ والفجر یک (فروردین 62)؛ ظفر چهار (تیر 63)؛ و عاشورای سه (مرداد 63). فکه روایت سرزمینی است که رملهای آن پیکر خونین بسیاری از عزیزان این سرزمین را کفن شده است.
این روایت ساده و مختصری است از منطقه فکه، که احتمالاً یا رفتهای یا قرار است که بروی و ببینی. اما من میخواهم روایت دومی را هم از فکه بیان کنم. روایتی که اینقدر مختصر نباشد و گوشهای از حقایق را به تصویر بکشد.
بسیجیها هشت تا چهارده کیلومتر، را در حالی با پای پیاده از میان رمل و ماسههای روان فکه گذشتند، که وزن تقریبی تجهیزاتی که در دست داشتند دوازده کیلو بود، تازه بعضیها هم مجبور بودند قطعات چهل کیلویی پُل را نیز حمل کنند. این پُلها قرار بود روی کانالها تعبیه شود تا عبور رزمندگان به مشکل فوگاز برنخورد. تا همین جا را داشته باش تا برسیم سر موانع. اصلاً عملیات والفجر مقدماتی را به خاطر همین میگفتند عملیات موانع. هدف بسیجیها خط دشمن بود. مجموعهای از کانالها، سیمخاردارها و میدان مینها که گاهی عمق آن به چهار کیلومتر میرسید، بچهها یکی را که رد میکردند به دیگری میرسیدند. موانع معروف فکه هنوز زبانزد نیروهای عملیاتی است، کانالهایی به عرض سه تا نه متر و عمق دو تا سه متر و پر از سیم خاردار، مین والمر و بشکههای پر از مواد آتشزا.
دشمن با هوشیاری مینها را زیر رمل و ماسهها کار گذاشته بود و چون بیشتر عملیاتها در شب انجام میگرفت، تا چند نفر روی مین پرپر نمیشدند، بقیه از وجود میدان مین باخبر نمیشدند. اکثر رزمندگان دشت فکه، نوجوانان و جوانانی بودند که عزم و اراده قویشان آنان را سدشکن کرده بود، حالات معنوی و روحی آنها به قدری بینظیر بود که با اشتیاق برای عملیات آماده میشدند.
?
فکه را «قتلگاه» میگویند، قتلگاه شهیدان خودش یک سرزمین پهناور مملو از رمل و ماسه، با چند تا تپه ماهوری و نیروهایی که در محاصرة دشمن داخل شیار بین دو تپه پناه گرفته، شیار پر از مین والمر، آتش دشمن متمرکز بر شیار سه روز مقاومت، بدون آب و غذا و سرانجام قتلعام.
?
در محور لشکر 17 علیبنابیطالب، بچهها در ساعت ده شب، با دشمن درگیر میشوند و خط دشمن شکسته میشود. جنگ شدیدی درمیگیرد. شهید زینالدین دستور میدهد بچههای مهندسی سریعاً اقدام به زدن خاکریز کنند اما حجم شدید آتش دشمن مانع میشود و سرآغاز حماسه مظلومانهای در فکه شکل میگیرد، حدود ساعت 2:15 خبر میرسد مهمات بچهها در حال اتمام است و تعداد زیادی از بچهها زخمی و شهید شدهاند، با توجه به حجم شدید آتش دشمن و وضعیت خاص منطقه (رملی بودن) امکان ارسال مهمات به سختی ممکن است. عراقیها بچهها را از سه طرف محاصره میکنند، اما فرزندان عاشورایی خمینی تا ساعت حدود هفت صبح مقاومت میکنند، وقتی دستور داده میشود کمی بچهها به عقب برگردند صدایی از آن طرف بیسیم برای همیشه جاودانه میشود فرمانده گردان میگوید اطراف من بچههایم روی خاک افتادهاند، من اینها را چطور تنها بگذارم.
?
از ناگفتههایی که فکه آرام و ساکت در سینه دارد، نحوه شهادت اسرا و مجروحین است. گروه تفحص در حین عملیات جستوجو به سیمهای تلفنی رسیدند که از خاک بیرون زده بود. رد سیمها را که گرفتند رسیدند به یک دسته از شهدا که دست و پایشان با همین سیمها بسته شده بود، معلوم بود که آنها را زنده به گور کردهاند. چرا که کسی دست کشتهای را نمیبندد.
نمیدانم چقدر از گردان حنظله میدانی؟! سیصد نفر در یکی از کانالها محاصره شدند و اکثراً با آتش مستقیم دشمن یا تشنگی مفرط به شهادت رسیدند. در آن موقعیت، عراقیها مدام با بلندگو از نیروها میخواستند که تسلیم شوند و بچهها در جواب با آخرین رمق خود، فریاد تکبیر سر میدادند. آن شب آنان فریاد سر دادند اما سر تسلیم فرود نیاورند.
گرچه فکه از لحاظ نظامی، پیروزی آنچنانی به خود ندید، اما قصه مقاومت رزمندهها در شرایط بسیار سخت جنگی و تشنگی مفرط، کربلایی دیگر را برای این مملکت رقم زد و در واقع اذن دخول سرزمین فکه، همین «تشنگی» است.
در یادداشتهای باقیمانده از یکی از شهیدان گردان حنظله آمده است:
«امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم. آب را جیرهبندی کردهایم. نان را جیرهبندی کردهایم. عطش همه را هلاک کرده، همه را جز شهدا، که حالا کنار هم در انتهای کانال خوابیدهاند. دیگر شهدا تشنه نیستند. فدای لب تشنهات پسر فاطمه(س)!»
کلمات کلیدی:
از پل نو به طرف شلمچه، کمی که جلو میروی، سمت چپ تابلوی نهر خین را میبینی، نهری که جزیره بوارین عراق را از شلمچة ایران جدا کرده است. این رودخانه کوچک، در این بیابان دور افتاده، دروازهای از بهشت است که این دروازه را خیلیها دیدهاند، اما دیگر برنگشتهاند، تا به تو بگویند که در این جریان آرام چه دیدهاند؟ و اگر تو اهلیت داشته باشی شاید با تو بگویند!
?
صف نماز که بسته شد. حاج آقا واعظی خیلی زحمت کشید تا توانست خود را آرام کند تا تکبیرهالاحرام را بگوید. تکبیرگو هم محمد واحدی بود. صدای او به هیچ کس نمیرسید. پیشنماز گریه میکرد، نمازگزاران گریه میکردند، تکبیرگو هم گریه میکرد، عجب نمازی بود! خیلی چسبید. در قنوت نماز، صدای ناله و انابههای «الهی الحقنی بالشهداء و الصالحین» در فضای سالن پیچیده بود.
?
ما باید از طریق کانال حفر شده، از سمت خاکریز خودمان به داخل نهرخین میرفتیم و بعد از عبور از نهر، به خط عراقیها میزدیم. نهر پر از مانع بود و از ساحل عراق تا بالای خاکریز مینکاری شده بود. باید هر طور شده به آب میزدیم، معبر را باز میکردیم تا بچهها بتوانند به جزیره بوارین برسند. دو تا کانال بود که نیروهای خطشکن باید از آن رد میشدند تا به رودخانه بزنند و با باز کردن معبر از میان سیمخاردارها و خورشیدیها، از آب عبور کنند. خیلیها جنازة خود را پلی برای عبور رفقایشان کردند تا از این کانال عبور کنند.
?
چند توپ 105 میلیمتری، این طرف خط آماده بود که اگر در معبر لو رفتیم، به سمت سنگرهای کمین شلیک کنند. بعد از اینکه دسته ویژه، راه را باز کرد و اولین سنگرهای تیربار خط خاموش شد. بقیه بچههای غواص از راه همان تونل، از آب رد شدند و بقیه خط را تصرف کردند. بعد هم قرار بود خاکریزها را نیروهای تخریب با انفجار برش دهند و نیروهای یگان دریایی، پل شناور را روی رودخانه خین بیندازند و گردانهای پیاده داخل بوارین شوند و کار پاکسازی را ادامه دهند.
?
برای اینکه دیده نشویم، بعد از ظهر راه افتادیم. در یک کانتینر حمل میشدیم. بچهها حسابی شلوغ میکردند. فریاد دلبریان، معاون گروهان غفار، همه را به خود آورد: «به جای این مسخرهبازیها، یه سرود بخونید که همه لذت ببرند.» شروع کردیم به آماده کردن سرود و خواندیم: «شهر، شهر خون است، پنجه در خون، خصم دون است ...» و دلبریان که راضی شده بود، با سر تکان دادن، شروع کرد به همراهی با ما. ادامه دادیم: «پشت سنگر، گشته پنچر، ماشین فرمانده لشکر؛ مانده لشکر، مانده لشکر. باید به شط خون شنا کنیم؛ شلپ شولوپ، شلپ شولوپ!»
لبخند از روی لبان دلبریان محو شد و در حالی که به تأسف سر تکان میداد گفت: «نه خیر، شماها آدم بشو نیستید.»
?
علی تشکری، یک عارف به تمام معنا بود؛ تودار، دلسوخته، متواضع، کمحرف و بسیار خجول. تعریف میکرد که در مشهد وضع خوبی نداشته و مدهای غربی و تیپهای آنچنانی میزده. یک نفر با او صحبت میکند و به او میگوید: «یک ماه برو جبهه، اگر خوب نبود، برگرد.» علی میگفت: «چندین بار به طرف تأکید کردم که من سر یه ماه برمیگردما! بنده خدا هم تضمین کرده بود سر یک ماه خودش علی را برگرداند. میخندید و میگفت که نمیدانم چرا این یک ماه تمام نمیشود؟! خانوادهام فکر میکنند معجزه شده و امامی، معصومی، کسی مرا متحول کرده! یک بار به او گفتم: «علی، وقتی برگردی چه کار میکنی؟ نمیترسی باز هم دوستان سابق عوضت کنند؟» لبخندی زد و گفت: «سید، فعلاً که نمیخوام برم، هر وقت خواستم برگردم فکرشو میکنم.»
?
مسعود احمدیان بچهها را با شوخی بیدار میکرد تا نماز شب بخوانند. مثلاً یکی را بیدار میکرد و میگفت: «بابا پاشو من میخوام نماز شب بخونم، هیچ کس نیست نگام کنه!» یا میگفت: «پاشو جون من، اسم سه چهار تا مؤمن رو بگو، تو قنوت نماز شبم کم آوردم»!
?
داخل تونل، به انتظار اعلام رمز عملیات نشسته بودیم. سعید با عجله آمد و به امیر نظری گفت: «یا فاطمه زهرا(س)! امیر جان شروع کن. یا علی، التماس دعا»!
امیر با شنیدن نام حضرت فاطمه(س) لبخند زد و با بیلچه شروع کرد به برداشتن آخرین قسمت تونل تا راه باز شود. راه که باز شد، چشمتان روز بد نبیند. کوهی از سیم خاردار و خورشیدی، خین را پوشانده بود. امیر نظری نگاه معناداری به ما کرد و گفت: «بچهها بریم، یا علی.» هنوز سرش کاملاً از تونل خارج نشده بود که یک تیر قناسه درست خورد وسط پیشانیاش. با یک صدای کوتاه، انگار بخواهد یا حسین بگوید، جلوی چشمان ما پر زد به ملکوت. قناسهچی عراق، سر تونل را نشانه گرفته بود.
?
یکی از مجروحان زنده بود و شروع کرد به عربی صحبت کردن. میگفت: «مرا نکشید. پیش فرمانده خود ببرید، من اسرار مهمی دارم.» لجم گرفت! یعنی چه؟ چند عراقی خواستند بلندش کنند، داد و فریاد کرد که من نمیتوانم تکان بخورم؛ بگویید او بیاید. یک ستوان عراقی با چند نفر دیگر دور مجروح را گرفتند. من طرف را نمیدیدم، فقط ناگهان دیدم عراقیها با وحشت از جا پریدند و ناگهان انفجاری شدید صورت گرفت. کیف کردم.
?
برانکارد جلوی ما که رسید، مجروح، سر امدادگر فریاد کشید: «نگهدار»! بعد جلوی چشمان بهتزده دو امدادگر، پرید پایین و گفت: «قربون دستتون، چه قدر میشه؟!» و زد زیر خنده و پرید داخل ماشین و بین بچهها گم شد. میگفت: «رفتم برای خواهرم چتر منور بیارم. خسته شدم، تاکسی گرفتم.»
?
تحویل ساکهای بچهها و جمع کردن لوازم شخصی آنها بسیار دردناک بود. روی ساک بخشی، سه تا چتر منور زیبا قرار داشت که میخواست برای خواهرش ببرد!
?
خندید و رد شد. چه قدر نورانی شده بود! عجیب بود؛ یاد شعری افتادم و شروع کردم به زمزمه: «گفتم کجا؟ گفتا به خون! گفتم چرا؟ گفت از جنون! گفتم که کی؟ گفتا کنون! گفتم مرو؛ خندید و رفت.»
?
کربلای پنج ساعت 1:30 نیمه شب آغاز میشد و گردان یاسین و گردان نوح باید معبر را باز میکردند. این بار بر خلاف کربلای چهار، حفاظت بسیار خوب رعایت شده بود. گفتند تا شب نشده وضو بگیرید و لباسهای غواصی رو بپوشید. چون موقع اذان بود، گفتند: «همه در سنگرها نماز را نشسته بخوانند.» مسعود احمدیان گفت: «من باید بیرون بخوانم.» غیر از نماز مغرب و عشا، غفیله و وتیرهاش را هم خواند و با چشمانی سرخ آمد داخل سنگر، گوشهای چمباتمه زد و رفت توی فکر.
گفت: «سید، میگن هر کی تو آب شهید بشه، حقالناس نداره، درسته؟» گفتم: «امکان داره.» گفت: «خدا کنه توی آب شهید بشم.» به شهادتش اطمینان داشت، اما میخواست مکانش را هم تعیین کند. جلوی چشمان خودم داخل آب شهید شد.
?
فرمانده گردان یاسین، جلیل محدثی بود که از با سابقهترین و کارآمدترین فرمانده گردانهای لشکر بود. از بچههای قدیمی جنگ که با شهید چمران همکاری کرده بود؟ فردی بود قد بلند، سر به زیر، با ابهتی غیر قابل توصیف، بیانی بسیار گیرا، لحنی کاملاً آمرانه و اخلاقی بسیار نیکو.
?
بعد از ظهر، دو تا دیگر از بچهها هم که از بیمارستان جیم شده بودند، به من پیوستند. صدای بلندگوی گردان بلند شد که برادران را به تجمع در مسجد فرامیخواند. پنج نفری گوشهای نشستیم تا جلیل محدثی وارد شد. به محض ورود نگاهی به ما کرد و با چشمانی سرخ شده و خندهای غمگین گفت: «مثل اینکه همه در اتاق من جا میشید، بیایید اونجا.»
از گردان یاسین، شش نفر مانده بودند، که از آن میان، پنج نفر بعدها به رفقایشان پیوستند.
?
قبل از عملیات بچهها قبر کنده بودند و در آن عبادت میکردند. به قبرهای خالی که رسیدم، عجیب دلم گرفت! یکی یکی قبرها را بوسیدم و برای صاحبانشان فاتحه خواندم. همین جا بود که «تشکری» با خدایش خلوت میکرد. همین جا بود که «عامری» نماز شبش را میخواند. همین جا بود که «رنجبر» برای خودش روضه حضرت زهرا(س) میخواند و اشک میریخت.
?
با هم قرار گذاشته بودند، هر که زودتر شهید شد، آن قدر دم در بهشت منتظر بماند، تا دیگران بیایند. هیچ کس منتظر نماند، همه با هم رفتند.
?
گفتم که این نهر یکی از دروازههای بهشت است. مواظب باش.
کلمات کلیدی:
«روی زمین دنبال آسمان نگردید. هر چه هست آن بالاست» این جملهایست که از کودکی به ما گفته بودند، و این را کرده بودند به قانونی بدون استثنا و تبصره. امروز من میخواهم یکی از استثناهای این قانون را رو کنم. گرچه زحمت پیدا کردن آن را من نکشیدهام. برای پیدا کردن تبصرههای این قانون، یک عالمه خون ریخته شده است. باور کن!
?
عملیات کربلای چهار تمام شده بود و هنوز خاطرة شهادت بسیاری از بچهها از اذهان زدوده نشده بود که باید رزمندگان و مردم شهد شیرین پیروزی را میچشیدند، که اینها را یکی از فرماندهان عملیات کربلای پنج میگوید. میگوید تمام جوانب را بررسی کردیم.
?
شناسایی منطقه کار راحتی نبود. محور «شلمچه» از همه محورها مهمتر بود. شلمچه دروازه بصره بود. از این نقطه میتوانستند به دشمن نفوذ کنند. البته راحت هم که نه. دشمن محکمترین مواضع و موانع را برپا کرده بود. بررسی منطقه کلی وقت میبرد. دشمن در منطقه آب رها کرده بود. خط اولش، دژ محکمی بود با سنگرهای بتونی. پشت آن تانکها مستقر بودند و به خوبی بر منطقه اشراف داشتند. خط دوم و سوم که کانال بود، خط چهارمش هم پشت نهر دوعیجی بود. خط پنجمی هم بود که قرارگاه تاکتیکی دشمن بود و مرکز توپخانه، و تازه این همة ماجرا نبود.
?
19 دی ماه 1365 بود. ساعت یک و نیم شب. دشمن اینطور استدلال کرده بود که فعلاً ایران بعد از عملیات ناموفق کربلای چهار، قادر به انجام عملیات جدید نیست. نیروهای عراقی کمکم به سمت فاو رفته بودند تا در بازپسگیری آنجا حضور داشته باشند. اینجا بود که رزمندهها، زمان را به دست گرفتند. حمله نیمهشب بسیجیها در شرق بصره، دشمن را گیج کرده بود. دشمن غافلگیر شده بود. رمز مقدس «یا زهرا(س)» داشت کار خودش را میکرد.
?
شکستهای پیاپی، دشمن را به این نتیجه رسانده بود که به جای حالت تهاجمی، حالت تدافعی بگیرد. به همین دلیل، دست به کار شد و در شلمچه، موانع وسیعی به شکل «ن» ساخت که دهانه باز آنها به عرض سیصد متر به طرف ایران قرار داشت. ارتفاع این موانع، به هفت متر میرسید. ساخت این نونیها کار را برای ما دشوار ساخته بود. دیدی که عراق از اطراف این گودال به سر رزمندههای ایرانی داشت، امکان هر تحرکی را از آنها میگرفت و ما برای فتح هر یک از این موانع، شهدای بسیاری را تقدیم کردیم. اما بالاخره ایمان و ارادة رزمندگان از سد تمامی موانع گذشت.
?
خیلیها زیر رگبار گلوله، فقط «هدف» را میدیدند و بهانهای برای برگشتن نمیآوردند. آنچه در شلمچه مهم بود، این بود که رزمندهها، سرعت عمل را به دست بگیرند. در صورت تسط بر این منطقه، ایران میتوانست برتری خود را در جنگ ثابت کند... .
?
باید جاده شلمچه باز میشد. برای پشتیبانی رزمندهها، به میدان آمدند. گرچه همه عوامل دست به دست هم داده بودند تا پیشروی رزمندگان اسلام کند شود، بچهها به خوبی از پس تجهیزات بالای دشمن برآمدند. 45 روز تهاجم و مقاومت!
?
ارتش عراق مثل اژدهای دو سری بود که رزمندهها با این عملیات، یک سرش را داغان کرده باشند، سر دیگرش وحشی شده بود. میغرید، شکست را باور نداشت. روزنامه Observer چاپ پاریس نوشت: «برای اولین بار از آغاز جنگ تاکنون، ناظران و کارشناسان غربی درباره امکانات دفاعی عراق دچار تردید شدهاند.» هفتهنامه نیوزویک هم نوشت: «تهاجم ایرانیها در نزدیکی بصره، حداقل یک چیز را درباره جنگ ایران و عراق تغییر داده و آن، این است که برای اولین بار طی چند سال گذشته، این احتمال را که یک طرف حقیقتاً بر دیگری پیروز شود، مطرح ساخته است.»
?
خیلیها شملچه را با غروبش میشناسند. غروب که میشود، سرخی آسمان که جای خورشید را میگیرد، حزن عجیبی میریزد در دلهای عاشق. آدم انگار دیوانه میشود. انگار یک عالمه حقیقت، یک عالمه ذکر، یک عالمه صدا و ناله میخواهند هجوم بیاورند به مغزت و تو در امان نیستی از همه اینها. عجیب است... آدم در هجوم این همه باشد و لذت ببرد، عشقبازی کند، خودش را بیندازد روی خاک و خاک را مشت کند و توی دستهایش بگیرد.
خیلیها شلمچه را با غروبش میشناسند. اصلاً نذر میکنند که غروب به شلمچه برسند. نجوای غروب شلمچه با بقیه ساعات روز فرق میکند. فقط باید یک بار امتحانش کرد.
?
شلمچه هنوز هم گلوگاه عراق است. کمی آن طرفتر حسینیه شلمچه قرار دارد، با نشانههای پر رنگ پایداری... تانکهای به گل نشسته، مینهای خنثا نشده، کلاه و قمقمههای سوراخشده، نخلهای بیسر، اول حرفم از تبصره و استثنا نوشتم. میخواهم بگویم دریچههای آسمان، توی خاک شلمچه پر بود، قدم به قدم!
کلمات کلیدی:
«مساجد سنگر است.» جملة به یاد ماندنی امام راحل است که دارای عقبة فرهنگی و سیاسی است. آقای ابوترابی را که میشناسید؟ او هم گفته بود: «اگر مسجد سنگر است، مسجد جامع خرمشهر سنگر تمام سنگرها است.»
?
خرمشهر زیر آتش بود و رزمندگان ایرانی که از شهر دفاع میکردند. در حقیقت از تمام ایران دفاع میکردند. تمام راهها هم به مسجد جامع ختم میشد. آنجا قلب تپنده شهر بود. عراقیها که حمله کردند. مسجد جامع شد مرکز برنامهریزیهای مقاومت خرمشهر، نه، بگو مرکز تمام ایران! سلاحها را جمع کرده بودند در مسجد جامع، و مردم، حتی زنها، میآمدند شناسنامهشان را میدادند، سلاح تحویل میگرفتند. هر کس سلاح، مهمات و آب و غذا میخواست، به مسجد جامع میرفت. هر واحد که نیاز به نیرو داشت، از مسجد جامع کمک میگرفت. هماهنگی بین نیروها و پایگاهها از طریق مسجد جامع انجام میشد. در مسجد زنها و دخترها به پخت و پز مشغول بودند و جیره جنگی آماده میکردند تا مدافعان خسته شهر را یاری کنند. هر کسی مجروح میشد، میبردندش مسجد جامع. شهدا را هم از آنجا میبردند به جنتآباد و تند و تند دفن میکردند.
?
مسجد جامع محل استراحت بچهها بود. فقط در مسجد میشد شبها را گرد آمد و استراحت کرد. دشمن اول نمیدانست بچهها کجا جمع میشوند، اما رادیو آنقدر گیجبازی در آورد که عراقیها جای بچهها را فهمیدند. دیگر مسجد جامع هم زیر آتش خمپاره بود.
?
دشمن فهمیده بود که مسجد جامع قلب مقاومت است. و باید به هر قیمتی این مقاومت شکسته شود. یک گلوله توپ، دوازدهم مهر گنبد مسجد را شکافت و در شبستان فرود آمد. خیلیها شهید و مجروح شدند. اما مسجد به خون نشسته تا 45 روز دیگر نیز سرپا و محکم ایستاده بود.
?
عراقیها داشتند به مسجد نزدیک میشدند. باید مسجد خالی میشد و بچهها میرفتند به آبادان و یا به یک جای امنتر. با این همه، باز هم چند نفر از زنها و دخترها ماندند، نمیرفتند. میگفتند هر وقت همه رفتند، ما هم میرویم. اسلحه میخواستند که بجنگند! خمپاره بعدی درست خورد وسط حیاط.
?
گنبد سوراخ شد. نور روز آمد توی شبستان مسجد. گرد و خاک تمام مسجد را پر کرد. دیگر مسجد روشن روشن بود.
?
مسجد جامع خرمشهر، قلب شهر بود. مادری بود که فرزندان خویش را زیر بال و پر گرفته بود و در بیپناهی پناه داده بود و تا بود مظهر ماندن و استقامت بود و آنگاه نیز که خرمشهر به اشغال متجاوزان درآمد، و مدافعان ناگزیر شدند که به آن سوی شط خرمشهر کوچ کنند، باز هم مسجد جامع، مظهر همه آن آرزویی بود که جز در بازپسگیری شهر برآورده نمیشد. مسجد جامع، همه خرمشهر بود. همة ایران، مسجد جامع با تمام جراحاتش ایستاد تا اسطوره مقاومت مردم باشد تا روزی بار دیگر نوای نماز و صدای مناجات فرزندانش را بشوند.
?
سوم خرداد 61 خرمشهر، شهر خون، آزاد شد. رزمندگان داخل شهر شدند. مسجد جامع خوشحال بود! که فرزندانش را در آغوش میگرفت. رزمندهها در و دیوار مسجد را میبوسیدند و گوشهای ایستادند برای نماز، نماز شکر!
?
گرفتی چرا مسجد جامع خرمشهر، سنگر تمام مسجدهاست؟
و چه زیباست نماز خواندن در «مسجدی که سنگر است» و آن هم سنگری که «سنگر تمام سنگرها است».
کلمات کلیدی:
کمتر کسی فکرش را میکرد که یک جای دور، یک روستای کوچک به اسم «دهلاویه» که قبل از جنگ کمتر کسی نامش را شنیده بود، این همه زائر پیدا کند و مردم از خاکش برای خود یادگاری بردارند. دهلاویه، در شمال غربی سوسنگرد، در کنار جاده بستان است. حکایت این روستای کوچک شنیدنی است.
?
اواخر آبان 1359 بود. عراقیها قصد حمله به دهلاویه را داشتند، ولی نیروهای رزمنده دهلاویه خیلی کم بودند. وضع بدی بود. یک کمک کوچک رسید: در خوزستان چند تا کامیون از انتهای جاده دهلاویه خودشان را نشان دادند. رزمندههای تبریزی بودند؛ این همه راه را از آذربایجان آمده بودند برای دفاع از روستای دهلاویه. بچهها اشک شوق میریختند.
?
توان دفاعی دهلاویه بالا رفته بود، ولی آب و غذا داشت تمام میشد. برنامهریزیها به هم خورده بود. کسی نبود که از بیرون شهر، غذا بیاورد. مردم شهر هم که دلشان میخواست اسلحه داشته باشند، اما کسی نبود که آنها را مجهز کند. نیروها مدافع شهر هم یا شهید شده بودند و یا در جبهه دهلاویه مستقر بودند.
?
سوسنگرد هم در محاصره بود. درخواست نیرو شد، گفتند اقداماتی برای اعزام نیرو انجام شده، ولی تجهیز و اعزام آنها از استانهای دیگر، حداقل دو هفته وقت لازم داشت؛ زمان به سرعت میگذشت اما جنگ نابرابر که وقت نمیشناخت. باران آتش بود از گلوله خمپاره گرفته تا توپ و کاتیوشا. جنگ بود و دفاع از دهلاویه و سوسنگرد و تنها پنجاه پاسدار تبریزی و نیروهای مردمی و سپاه سوسنگرد. همین!
?
گفتم همین، ولی همین هم کم نبود. چنان مقاومتی بچهها از خود نشان دادند که عراقیها با بیسیم گزارش داده بودند: «کار در دهلاویه گره خورده است»!
?
نیروهای عراقی از سه طرف به سمت شهر پیشروی میکردند. 125 تانک، خودرو و نفربر؛ هیچ راهی برای نجات زخمیها و تخلیه شهدا وجود نداشت، مگر از طریق رودخانه که آن هم بلم نیاز داشت. دهلاویه سقوط کرد.
?
چمران دست به کار شد. بین ارتش، سپاه و نیروهای داوطلب مردمی هماهنگی ایجاد کرد. به بچهها تاکتیکهای جدید نظامی یاد داد. منتظر دستور امام(ره) بود. بالأخره نیمههای شب 25 آبان این دستور ابلاغ شد و صبح 26 آبان نیروهای ایرانی با جدیت بیشتری، حمله کردند.
?
در جریان بازپسگیری دهلاویه دکتر چمران زخمی شد. آمار شهدا هم بالا بود؛ خیلی. اما فتح دهلاویه برای رزمندهها مهم بود. بچههای ستاد جنگهای نامنظم، یک پل ابتکاری و چریکی روی کرخه ساختند تا راهی برای ورود به این شهر هموار کنند.
?
خرداد 60 درگیری در دهلاویه بالا گرفت. نیروهای دو طرف آن قدر به هم نزدیک شده بودند که با نارنجک میجنگیدند. مناجات معروف شهید چمران با اعضا و جوارحش، در همین شرایط نوشته شده است:
«ای قلب من! این لحظات آخرین را تحمل کن... به شما قول میدهم که پس از چند لحظه، همه شما در استراحی عمیق و ابدی آرامش بیابید....»
?
دهلاویه برای همیشه آزاد شد، اما برای این آزادیاش تاوان بزرگی را داد تاوانی به قیمت خون پاکترین فرزندان این سرزمین؛ تاوانی به بزرگی خون چمران و دوستش سرگرد احمد مقدم. چمران و دیگر یارانش همانجا از قید زمان و مکان رها شدند و به یاران شهیدشان پیوستند و دهلاویه را زیارتگاه کردند کسی فکرش را نمیکرد این روستای کوچک روزی این هم زائر داشته باشد.
کلمات کلیدی:
اگر توانستی قاعده و قانون طبیعت را بشکنی، معجزه کردهای. طبیعت یک سری قاعده و قانون دارد که شکستن آن کار هر کسی نیست.
?
هیچ کس باور نمیکرد بشود در بحبوهه جنگ روی اروند خروشان، با آن جزر و مد زیادش و با آن عرض بلندش پل زد. اما جنگ ثابت کرد مردانی هستند که کاری به قاعده و قانون طبیعت ندارند و یک «یا علی» میگویند و میزنند به آب.
?
پس از عملیات والفجر هشت، باید یک راه ارتباطی بین خاک خودمان و شهر فاو که تازه به دست رزمندگان اسلام افتاده بود، ایجاد میشد. رزمندگانی که در فاو بودند، باید پشتیبانی میشدند. امکانات و نیرو میخواستند. قبل از والفجر هشت، پلهایی روی اروند زده بودند، اما اروند هیچ کدام را تحمل نکرده بود و همه را بلعیده بود. یک پل ساخته بودند به نام پل فجر، که شبها آن را نصب میکردند و روزها جمعش میکردند. این پل نیز توان انتقال حجم نیروها و امکانات را نداشت و کارآمد نبود. باید پلی ساخته میشد محکم و مطمئن تا بتواند در شبانهروز تجهیزات و تدارکات و مهمات را به آسانی به آن سوی آب برسانند. پل بعثت، به طول نهصد متر و عرض دوازده متر روی اروند زده شد تا چشم جهانیان را خیره کند.
?
پنج هزار لوله 12 متری، به قطر 142 سانتیمتر و ضخامت 16 میلیمتر از جنس فولاد، در عمق دوازده متری رودخانهای خروشان که ارتفاع جزر و مدش از پنج متر هم بالاتر میرفت، شش ماه از جهادگران اسلام وقت گرفت. دشمن در طول جنگ از هر سلاحی استفاده کرد که پل را از بین ببرد، اما نتوانست.
?
بچهها دو طرف لولهها را بسته بودند که لولهها در آب غرق نشوند. بعد از اینکه کار اتصال لولهها انجام میشد، در لولهها را باز میکردند تا آب با فشار از لولهها عبور کند و لولهها به زیر اب بروند و غرق شوند. بعد روی لولهها را زیر سازی و آسفالت میکردند.
طراح این شاهکار بزرگ، مهندس بهروز پورشریفی از برادران جهاد سازندگی بود.
?
پل بعثت، شاهکار مهندسی ـ رزمی تاریخ دفاع مقدس است و امروز با همین عنوان در دانشگاه مهندسی دافوس، تدریس میشود. برخی از قطعات این پل، امروز در گلزار شهدای خرمشهر است و برخی دیگر، همانجا کنار اروند، به تماشا نشسته است. تماشای همت شیرمردانی که او را خلق کردند و از روی او گذشتند و سندی بر هنر و اراده جوانان این مرز و بوم افزودند.
کلمات کلیدی:
اروند را رودی وحشی خواندهاند. با جزر و مدی هولناک. با دو مسیر متفاوت. عمقی وحشتناک، اما حالا خروشی همیشگی... بهتر است بگویم اروند رودی وحشی بود، اما اینک بر خلاف ظاهر ناآرام و متلاطمش، درونی رام و مغموم دارد و بیتاب است، اروند! آرام باش، آرام! ما نیز داغداریم.
?
اروند آبیرنگ در میان دو امتداد سبز جای گرفته. این دو خط سبز نخلستانهای اطراف اروند هستند. یکی در خاک ایران و دیگری در خاک عراق (بصره). چه بسیار وصیتنامهها زیر همین درختان نوشته شده است. چه بسیار رازها که با صاحبانشان پای همین نخلها دفن شده است. چه بسیار نالهها، مناجاتها و... .
?
ماهها طول کشید تا مقدمات عملیات والفجر 8 فراهم گردد. مشکلات بسیاری در این راه بود. از جمله شناسایی منطقه، جریان نامنظم آب و سرعت آن گل و لای ساحل رودخانه، جزر و مد، موانعی که دشمن ایجاد کرده بود و... . نیروهای شناسایی در حال تمرین و نیز شناسایی موانع منطقه بودند. نیروهای مهندسی در این مدت کارها را آرام آرام به پیش میبردند تا دشمن متوجه قضیه نشود. غواصان در منطقههای جداگانه، سخت مشغول تمرین بودند و همه این کارها چندین ماه به طول انجامید، تا اینکه شب عملیات فرا رسید.
?
شب بیستم بهمن 1364 یکی از شبهای تاریخی دفاع مقدس و حتی جنگهای کلاسیک دنیا است. هنگام وداع فرا رسیده است. بچهها همدیگر را در آغوش میکشند و پیشانیبند یازهرا(س) را بر سر هم میبندند. تا ساعتی دیگر عدهای از اینان با خدایشان ملاقات دارند! با غروب آفتاب به آب میزنند تا خود را به آن سوی رودخانه برسانند. هیچ کسی از دشمن، نباید خبردار شود. کسی تا ساعت 22 حق تیراندازی ندارد. ساعت 22 و 10 دقیقه است، فرمان حمله میرسد: «بسماللهالرحمن الرحیم. و لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم. و قاتلوهم حتی لا تکون الفتنه. یا فاطمه الزهرا، یا فاطمه الزهرا، یا فاطمه الزهرا...» و ناگهان اروند پرخروش در برابر ایمان و اراده یا زهراگویان بچهها تسلیم میشود.
?
9 صبح روز 21 بهمن. محور عملیات تا شهر فاو به دست رزمندگان اسلام درآمده است. دشمن همچنان بهتزده است! چنان حیرت زده که حتی از انجام هر پاتکی فلج شده است. هیچ کس فکرش را هم نمیکرد! شب دوم عملیات، منطقه در انتظار جهادگران مهندسی بود. یکی تفنگ به دست میگیرد و یکی فرمان بولدوزر. جهاد، جهاد فی سبیل الله است و چنین جهادی پست و مقام و درجهای نمیشناسد.
?
پاتک عراقیها ساعت 3 بامداد روز 22 بهمن آغاز شد. آتشی که بین طرفین رد و بدل میشد، شب به روز تبدیل کرد. جنگ به حالت تن به تن درآمد. کماندوهای عراقی هر گاه هوس حمله به خاکریزها را میکردند، با جواب صفشکن بسیجیان مواجه میشدند! درگیری ادامه داشت. تا صبح روز 22 بهمن، لشکر گارد عراقی با تانکها و خودروهای نظامی خود در محور جاده البحار سعی میکرد خود را به خاکریزهای رزمندگان اسلام برساند. در این هنگام بالگردهای هوانیروز، چون عقابهای تیزبال سررسیدند و سپاه دشمن، از هم فروپاشید و به عقب نشست.
?
جنگ و گریزها 75 روز ادامه یافت است. تا آنکه نیروهای ایرانی جای خویش را تثبیت کردند. این یک آبروریزی بزرگ نه تنها، برای عراق بلکه برای همة دنیایی بود که با تمام توان خود از نیروهای بعثی به دفاع پرداخته بودند.
?
غلامرضا طرق، از بچههای با صفای ارتش و فرمانده گردان شهادت لشکر 92 زرهی اهواز. وقتی که داشت به خط دشمن میزد، گفت: «من شهید میشوم، مفقود میشوم، دنبالم نگردید، پیدایم نخواهید کرد.» دیگر جنازهاش پیدا نشد. چرا که با اروند رفیق شده بود.
?
نام اروند با نام غواص عجین گشته است. شهادت غواص مظلومانهترین شهادتهاست. و شاید رمز اینکه اجر شهید دریا بالاتر از شهید خشکی است در همین است. که مجاهد این عرصه نه راه پیش دارد و نه راه پس و نه حتی راه دفاع کردن از خویش.
در روایات آمده است: هر کسی که در آب شهید شود، اجر دو شهید را دارد. یک بار برای یکی از دوستان غواصم این روایت را تعریف کردم. گفت: راست میگویی، جنگ در آب، آن هم شب، در آب اروند خروشان، زیر آتش سنگینی که از بالای سرت میریزد. شب عملیات والفجر هشت، تازه معنای این جمله را یافتم که هر کسی میخواهد به امام زمانش(عج) برسد، باید خودش را به آب و آتش بزند و در آن شب، هم آب بود و هم آتش.
سوتیتر:
در روایات آمده است: هر کسی که در آب شهید شود، اجر دو شهید را دارد. یک بار برای یکی از دوستان غواصم این روایت را تعریف کردم. گفت: راست میگویی، جنگ در آب، آن هم شب، در آب اروند خروشان، زیر آتش سنگینی که از بالای سرت میریزد. شب عملیات والفجر هشت، تازه معنای این جمله را یافتم که هر کسی میخواهد به امام زمانش(عج) برسد، باید خودش را به آب و آتش بزند و در آن شب، هم آب بود و هم آتش.
کلمات کلیدی:
آن روزها تنها راه رسیدن به آبادان، دریا بود، اما در دریا جنگیدن تنها چیزی بود که فکرش را هم نمیکردیم. ماهها از محاصره آبادان میگذشت و عراقیها از 360 درجه محیط آن، 330 درجهاش را در اختیار داشتند. آنچه برای ما مانده بود، حد فاصل میان رود بهمنشیر بود و اروند رود. از شمال هم به کارون و خرمشهری میرسیدی که مدتها از سقوط آن میگذشت. باید از ماهشهر سوار لنج میشدی و به سمت غرب میآمدی و اگر هواپیماهای عراقی امان میدادند، میرسیدی به خسروآباد. از آنجا هم روی جاده زیر آتش، خودت را میرساندی به شهر آبادان.
?
عراق ساحل چندانی با دریا نداشت؛ برای همین هم در صدد الحاق خوزستان به خود بود تا بتواند بر شمال خلیج فارس تسلط بیشتری داشته باشد و مجبور نباشد برای دسترسی به آبهای آزاد متکی به اروند باشد بندرهای عراق درون این رودخانه: فاو و بصره. البته بندر امالقصر در کنار دریا بود، اما ارزش چندانی در جغرافیای خلیج فارس نداشت و شاید به همین علت بود که نیروی دریایی عراق، نسبت به نیروی هوایی و زمینی آن خیلی کوچک بود و در نبرد به حساب نمیآمد.
?
روزهای اول جنگ بود که بچههای ارتش، عملیات مروارید را علیه نیروی دریایی عراق آغاز کردند و با حماسة خود تقریباً دیگر چیزی از آن باقی نگذاشتند. والفجر هشت هم، اروند را بر روی آنها بسته بود دیگر آنچه از آنها در بصره باقی مانده بود، در همانجا محبوس شد.
?
عراقیها با نیروی هواییشان خلاء نیروی دریایی را جبران میکردند. پایگاه موشکی فاو از دهانه خلیج فارس، نفتکشهای ما را میزد و دستگاههای جاسوسیشان روی اسکلههای البکر و الامیه، رد کشتیهای ما را میگرفت. آمریکاییها هم که پا به منطقه گذاشتند، دیگر داستان از قرار دیگری شد: به جای برخورد با قایقهای موشکانداز و ناوچههای «اوزا»ی عراقی، طرف بچهها دیگر با ناوشکنها و ناوهای هواپیمابر شیطان بزرگ بود.
?
بار اول در خیبر تنمان به آب خورد. البته قبل از آن هم در فتحالمبین و بیتالمقدس رودخانه و آب سر راهمان بود، اما عراقیها آن قدر با رودخانه فاصله داشتند که بتوانیم با پل از روی رود کرخه یا کارون عبور کنیم و نیاز به غواصی نداشته باشیم. در هور مسئله فرق میکرد. وقتی به اروند رسیدیم دریافتیم که عراقیها برای غواصهامان هم رادار کاشتهاند تا مبادا کسی از رود به سوی مواضع مستحکمشان یورش برد.
?
فاو را که گرفتیم، شاید اولین بار بود که خلیج فارس طعم شهدای ما را میچشید. از آن سههزار غواص، هر که به آن سو نرسید، میهمان دریا بود. دریایی که به لطف آن تنهای پاک نامش هنوز خلیج فارس است. حتی جنازه برخی از بچهها را در ساحل کویت پیدا کردیم. فاو را که گرفتیم دیگر ارتباط عراق از دریا قطع بود و دیگر آن پایگاه موشکی آزاردهنده زیر گامهای ما قرار داشت، و ما بودیم و حاکمیت مطلق بر خلیج فارس.
?
نمیدانم از زرنگبازی بچههای اصفهان بود، یا از سابقهشان با آب و زایندهرود که «کربلای سه» را به آنها سپردند. و باز طبق معمول تکیهکلام «نمیشود» و «دیوانهگی است»، نثار آنها بود. اول جنگ آن دو اسکله نفتی را زده بودیم و آن موقع فقط استفاده نظامی داشت، اما گرفتن آنها با بالگرد هم ممکن نبود چه رسد به سه گردان بسیجی غواص.
?
باید 32 کیلومتر در دل دریا به پیش میرفتی تا تازه به پای اسکله البکر و الامیه میرسیدی. سی کیلومتر در دریای شور و مواج و گاه طوفانی، که نه روشنایی در آن به چشم میخورد و نه ساحلی به چشم میآمد. شب عملیات بیتالمقدس (چهار سال قبلش) همه مانده بودند که آیا بچهها خواهند توانست بیست کیلومتر راه را در بیابانهای غرب کارون، تا پشت جاده خرمشهر ـ اهواز و دژ عراقیها بروند، و حالا سؤالمان این بود که آیا بچهها خواهند توانست زیر رادارهای دشمن سی کیلومتر در دل دریا طی کنند و به اسکلهها برسند یا نه؟
?
نصف راه را میشد با قایق رفت، اما شانزده کیلومتر بعد را باید شنا میکردی؛ بی آنکه کم بیاوری و آن هم بیسروصدا. شب اول رفتیم. هنوز نرسیده سازمانمان از هم پاشید. دریا اجازه نمیداد. ساعت سه صبح بازگشتیم. فردا هم اما روز خدا بود، و شبش شب وصال، دوباره همان مسیر را شنا کردیم. 8 صبح فردا اسکله زیر گامهای ما بود، تا افتخار دیگری بر افتخارات یاران خمینی به ثبت برسد.
?
از کربلای سه که برمیگشتیم، شش نفر مفقود شده بودند. راستش شاید برای همین بود که اینقدر کشته و مرده غواص شدن بودیم که تیر بخوری و رگههای خونت با آب شور خلیج فارس در هم بیامیزد و آب تو را ببرد و کسی جز دریا نداند که کجایی؟
سوتیتر:
کلمات کلیدی: