سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به حقّ برایتان می گویم : حکیم از نادان عبرت می گیرد و نادان از هوای خود . [عیسی علیه السلام]

لیسانس علوم سیاسی است و شاعری جوان، توانا و خلاق. انسانی با اخلاق و دوستی مهربان از خطة پهلوانان، کرمانشاه، که با لهجة‌ شیرین کردی دوست‌داشتنی‌تر می‌شود. غزل و مثنوی‌های عمو اصغر بسیار خواندنی و زیبا هستند. غزل «شهید زنده» را از او می‌خوانیم. با این توضیح که در این غزل زبان شاعر، اعتراضی است.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/13:: 12:41 صبح     |     () نظر

برش‌هایی از وصیت‌نامه دانشجوی شهید محمدحسین تجلّی

تولد: 1341؛ زنجان

... من باید بروم. این فکر من است. برایم مهم نیست که مردم درباره من چه بگویند. بگذار هر کس مرا با عینک خود ببیند. ولی خدا که عینک ندارد. خدا خود عین است. چرا مُصَغّرش را برگزینیم؟! خدا خود خالق عین است، او عالم غیب است و دانای شهادت.

اگر بگویند احساساتی بود بگذار بگویند. اصلاً مگر احساس بد است؟ آری من احساسی بودم، ولی احساسم از نوع احساس آن بدگویان نیست! اگر بگویند فریب خورد، بگذار بگویند. بگذار تا آنها مواظب خود باشند که فریب نخورند، اگر چه خود این عمل فریب خوردن است.

خلاصه اینکه حرف مردم را ملاک حرکتم نمی‌گیرم، گر چه عقلاً محترم‌اند. بر خلاف موارد گذشته، اگر بگویند روحی خشن داشت، بی‌احساس بود، بگذار بگویند مگر نه اینکه احساسم را در اول سخنم گفتم. خطی برای خود داشتم و این خط را خانواده و دوستان و اطرافیان و صاحب‌نظران شریعت در من ایجاد کردند و من در روی آنان به سیر پرداختم.

آری پدرم و مادرم، من نیز دوست داشتم بمانم و زندگی کنم، ولی از انحراف هراسان بودم، از منجلاب گریزان بودم. از زندگی دُوری متنفر بودم. از بازی دو موش سیاه و سفید که ریسمان عمر را می‌جوند و کوتاه‌تر می‌کنند بیزار بودم. در رکود از گندیدگی و در باتلاق عمر و رضایت دادن به پول، همسر، ماشین، خانه و... آری می‌ترسیدم... آنقدر به خواندن علاقه داشتم که به خاطر یک موفقیت کلاسیک ده روز نذر روزه کردم (البته نتوانستم به‌جا بیاورم) و این عمق علاقه‌ام را می‌رساند. می‌خواهم بگویم که از روی پوچی و سرگردانی هجرت نکردم و بی‌گدار به آب نزدم، اینها را می‌گویم تا آیندگان بدانند که روندگان بی‌جهت نرفتند، بی‌هدف نبودند، من خود چه باشم، این فکر است که مهم است و این خط است که مهم است. آری ما نزدیک بین نبودیم. نزدیکی‌ها را نمی‌دیدیم، مگر می‌شود سوار بر بال ملائک فقط نزدیک را ببیند. ولی این را نیز بگویم که دوربین‌ها نیز نتوانستند کاری بکنند. سوء تفاهم نشود. نمی‌دانم این جمله را چرا گفتم ولی می‌دانم که به حق گفته‌ام.

خدایا! خداگونه شدن چگونه است؟ خدا می‌شنوم، آری، صدای رسولت را می‌شنوم که می‌گوید: در زنجیر ماندن شایسته موحدین نیست. باید از قفس تنگ ماندن گریخت. قفس تنگی که همه عالم مادی را در بر می‌گیرد، چه قفس تنگی است و چه سراب فریبنده‌ای است. نباید ماند، باید شد.

خدایا، صدای حسین‌ات را می‌شنوم، در شب قبل از عروج، شمع‌ها را خاموش کرد و فرمود: بروید که فردا روز ماندن نیست. فردا، روز چیز به‌دست آوردن نیست. فردا روز همه چیز از دست دادن است، آنها که همه چیز ندارند که بدهند بروند و شهیدان بمانند تا فردایی دیگر، پوچ بودن را ارزانی ماندگان کنند، و پاک شدن را برگزینند؛ و چه نیکو گزینشی بود و من آن دیشب ماندم و امروز می‌روم، می‌روم تا آنچه که دارم بدهم.

اکنون صدای مهربان‌تر از مادرها را، دلسوزتر از پدرها را می‌شنوم.

آری، نه پدرم و نه مادرم غمناک نیستند،‌ چرا که غمناکی سزاوار شایستگان نیست، این زندگی است و زندگی مفهومش همین است...

ای دایه‌های مهربان‌تر از مادر، سر خویش گیرید، آزادگان را وارهید، جمع کنید و پر کنید. خود پر شوید... اما می‌دانید چگونه؟ به چه پر بودنی خواهید بود؟ می‌دانید؟ پر بودن داریم تا پر بودن، دریا هم پر می‌شود، انگشتانه هم پر می‌شود. بدانید که شما انگشتانه‌ای بیش نیستید. اصلاً شما انگشتانه هم نیستید، شما خالی هستید، شما پوچید، شما بی حجمید، آری بخورید، از غرور بمانید و بمانید و شما ای تزویریان، شما هم بمانید، من و پدرم خواهیم رفت. من با رفتنم می‌روم و پدرم با ایستادنش. شما هم بمانید، شماهایی که تا پدربزرگتان به پاناما(1) رفت در سوراخ خزیدید. اما روزنه‌ای را که کعب‌الاحبارها بر سوراخ‌هایتان باز نمودند، دیدید و پشت خود را از آن روزنه، بر آفتاب انقلاب کردید... بعد گردن افراختید و اکنون پا بر خون شهیدان، گردن‌کشی می‌کنید...

و شما ای بر خون شهیدان تکیه‌زده‌ها، خوب زیر پایتان را نگاه کنید، آری بر خون نشسته‌اید، اگر مخلصید مبادا سد خون را بشکنید... شما که مسئولید، اگر عمل کردید خوشا بحالتان، اگر نه، وای به حالتان... «اقیموا لوزن بالقسط و لا تخسروا المیزان» خواهد شد، مسئول باید حساب پس دهد، آماده باشد که دیر نیست، زود، زود، زود.

رهبرم می‌فرمود: که چه بسا، معلم اخلاق که در انحراف باشد و دیدید که عده‌ای شدند، مواظب باشید که شما نشوید.

 

پی‌نوشت:

1. جزیره‌ای در آمریکا که شاه معدوم پس از فرار از ایران به آنجا رفت.

 

سوتیتر:

و شما ای بر خون شهیدان تکیه‌زده‌ها، خوب زیر پایتان را نگاه کنید، آری بر خون نشسته‌اید، اگر مخلصید مبادا سد خون را بشکنید... شما که مسئولید، اگر عمل کردید خوشا بحالتان، اگر نه، وای به حالتان... «اقیمو الوزن بالقسط و لا تخسروا المیزان» خواهد شد، مسئول باید حساب پس دهد، آماده باشد که دیر نیست، زود، زود، زود.



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/13:: 12:35 صبح     |     () نظر

با اینکه اینجا را بارها آمده بودیم و گشته بودیم، اما امروز حس دیگری داشتم. گفتم بچه‌ها امروز بیشتر دقت کنید. مثل اینکه قراره خبری بشه. یکی از بچه‌ها به شوخی گفت: «الله اکبر! لشکر ما هم می‌خواد شهید بده، التماس دعا، شفاعت یادت نره، به خواب ما هم بیا و...» هم شوخی بود و هم باعث رفع خستگی و کلی هم خنده. اما این حرف‌ها باعث نشد بچه‌ها به حساب اینکه  اینجا را قبلا گشته‌‌اند، رها کنند، یا سریع بگذرند. از طرفی ما وسط میدان مین بودیم. گفتم: بچه‌ها مواظب باشید، شوخی شوخی جدی نشه، تا اینکه یکی از بچه‌ها من را صدا کرد، رفتم طرفش. تکه‌های لباسی از زیر خاک بیرون بود. شروع کردیم کندن زمین. ناگهان یکی از بچه‌ها فریاد زد: «شهید». آنقدر بلند فریاد کشید که یک لحظه همه ترسیدیم. گفتم بابا، ما هم داریم می‌بینیم، یواش‌تر. یکی دیگر از بچه‌ها گفت: خوب شد اسمشو نگفتی، وگرنه مطمئناً خانواده‌اش الآن تو مقر منتظر ما بودند، آنقدر بلند گفتی که خانواده‌اش هم می‌شنیدند. پیکر شهید را از دل خاک درآوردیم، اما هیچ کس خوشحال نشد و شادی کشف این پیکر مطهر، به غمی سنگین در دل بچه‌ها مبدل شد. هیچ مدرک هویتی از شهید همراهش نبود. اما نکته‌ای که حواس همه به آن بود این بود که یک پای شهید هم نبود. به دنبال پلاک و پای شهید در میدان مین شروع به گشتن کردیم. اما هیچ اثری نبود. گفتم بچه‌ها، نذری بکنیم. همه قبول کردند. گفتم هر جا پلاک پیدا شد، یک زیارت عاشورا می‌خوانیم. یکی از بچه‌ها گفت: «یکی هم برای پاش». باز یکی از بچه‌ها شوخی‌اش گل کرد. گفت: شانس آوردیم که یک پا و یک پلاکش نیست، وگرنه دو سه روز باید اینجا اتراق می‌کردیم و مفاتیح دوره می‌کردیم، از کار بقیه شهدا می‌موندیم!

چند دقیقه بعد پای شهید پیدا شد. توی پوتین و از مچ قطع شده بود. من همانجا نشستم و عاشورا را شروع کردم. بچه‌ها دنبال پلاک می‌گشتند. غروب شد و پلاک پیدا نشد. برگشتیم مقر. همان کسی که خیلی شوخی می‌کرد، آمد داخل چادر و گفت: زیارت عاشورای دوم را بخوان، هویت شهید روی زبونه پوتین کاملا نوشته شده بود.

همان جا من خواندم: السلام علیک یا اباعبدالله...


 




کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/13:: 12:34 صبح     |     () نظر

حمیده رضایی

بیستم تیر ماه برگه مأموریت عباس امضا شد:

ماموریت: ناامن کردن فضای بغداد و جلوگیری از برگزاری کنفرانس غیر متعهدها در عراق.

اهداف: پالایشگاه نفت؛ نیروگاه اتمی بغداد و پایگاه الرشید یا ساختمان اجلاس.

هواپیمای یک: عباس دوران ـ منصور کاظمیان

هواپیمای دو: اسکندری ـ باقری

هواپیمای سه: توانگریان ـ خسروشاهی

?

مهناز صدای هواپیما را شنید. کمی خم شد و به آسمان نگاه کرد. یکی‌شان داشت فرود می‌آمد. امیر کوچولو خودش را چسباند به عباس و زد زیر گریه. مهناز گفت: «شنیدی صدام سران کشورها رو دعوت کرده عراق؟ اخبار گفت: یعنی اون قدر عراق امنه که انگار نه انگار جنگه، شماها می‌تونین با خیال راحت توی کاخ من جمع بشین. کاش بزنن داغون کنن این صدام و کاخش رو». عباس خیره نگاهش کرد و لبخند زد. چیزی توی دل مهناز لرزید. نمی‌دانست چرا؛ اما ضربان قلبش یکباره تندتر شد.

?

نیمه‌های شب بود. عباس کلافه بود. هنوز خواب به چشم‌هایش نیامده بود. مدام از این پهلو به آن پهلو می‌شد. بلند شد. دفترچه یادداشتش را برداشت و شروع کرد به نوشتن:

«سی و یکم تیر 1361

ساعت سه صبح است. تا یک ساعت دیگر باید گردان باشم. امروز پرواز سختی دارم. می‌دانم مأموریت خطرناکی است. حتی... حتی ممکن است دیگر زنده برنگردم، اما من خودم داوطلبانه خواسته‌ام که این مأموریت را انجام بدهم. تا دو ماه دیگر از این جنگ  دو سال تمام می‌گذرد. من دوست‌های زیادی را در این مدت از دست داده‌ام. چه آنها که شهید شدند یا اسیر و یا آنهایی که جسدشان پیدا نشد...»

همین‌طور نوشت و نوشت. صدای گریه امیر بلند شد. بغلش کرد و آورد کنار مهناز،‌ آرام بیدارش کرد تا به امیر شیر بدهد. مهناز با چشم‌های خواب‌آلود به عباس که داشت لباس پروازش را می‌پوشید نگاه کرد، پرسید: «برای ناهار برمی‌گردی؟» عباس جواب داد: «برمی‌گردم.»

?

پنج و بیست‌وپنج دقیقه صبح از روی باند پایگاه همدان بلند شدند. همراه دو هواپیمای اف‌چهار دیگر. هوا هنوز تاریک بود. شهرهای زیر پایشان هنوز بیدار نشده بودند. فقط ریسه لامپ‌های خیابان و جاهای عمومی روشن بود. کابین آرام‌تر از همیشه بود. نه دوران و نه کاظمیان هیچ کدام حرفی نمی‌‌زدند. این اولین پرواز دوران بر فراز شهر بغداد بود. هر طور بود نباید می‌گذاشتند این اجلاس برگزار شود. امنیت بغداد، هشت سال ریاست کنفرانس سران کشورهای غیر متعهد را برای صدام به ارمغان می‌آورد.

?

به ایلام که رسیدند ارتفاع را رساندند به ده ـ پانزده متری زمین، سرعت را هم رساندند به ششصد مایل، یعنی نهصد و پنجاه تا هزار کیلومتر که دشمن نتواند توی رادارش ببیندشان، از جنوب ایلام وارد مرز عراق شدند. کاظمیان به هواپیمای دو نگاه کرد، فاصله‌شان حدود دویست متر بود. نگاهش به سمت موشکی رفت که از زمین به طرف هواپیمای دو شلیک شد. حدس زد «سام هفت» باشد، می‌دانست که به‌شان نمی‌رسد، ولی باز گفت تا مواظب باشند. موشک کمی دنبالشان آمد و همانجا توی هوا منفجر شد. از مرز که رد شدند، روی ECM(1) دید که بغداد روی رادار می‌بیندشان. به دوران گفت، دوران جوابی نداد. هواپیمای دو هم همین پیغام را داد. دوران با خنده گفت: «از این پایین‌تر که نمی‌شه پرواز کرد، می‌خواین بریم زیر زمین؟»

ده مایلی جنوب شرقی بغداد، یکهو انگار شهر چراغان شد. دو تا دیوار آتش جلوشان درست کرده بودند. دیوار آتش اول را که رد کردند، دوران به چراغ‌های نشان‌دهنده اشاره کرد، گفت: «منصور، موتور راست هواپیما آتش گرفته». باید خاموشش می‌کردند، اما سرعتش هم نباید کم می‌شد. کاظمیان گفت: «چیزی نیست، از شهر رد بشیم خاموشش می‌کنم.» و این آخرین حرفی بود که میانشان رد و بدل شد.

?

دیوار آتش دوم را که رد کردند،‌ دکل‌های پالایشگاه پیدا شد. پدافندهای بغداد از همان اطراف پالایشگاه شروع کردند به زدنشان. گلوله‌هایشان قوس برمی‌داشت و پشت هواپیما ضرب می‌گرفت. روی ECM دیدند که موشک‌های سام شش و سام سه‌شان را رویشان قفل کرده‌اند. کاظمیان سعی داشت رادار پدافندشان را از کار بیندازد.

رسیدند به پالایشگاه، دوران تمام بمب‌ها را یک‌جا خالی کرد. کاظمیان برگشت ببیند چند تایش به هدف خورده که دید دم هواپیما تا جایی که خودش نشسته آتش گرفته. یکهو لرزش خفیفی به جان هواپیما افتاد. به دستگاه نگاه کرد، درست بود؛ اما هواپیما بدجور داشت می‌سوخت. باید می‌پریدند بیرون. دوران به هواپیمای دو اعلام کرد: «دو هواپیمای ما را زدند.» اسکندری از هواپیمای دو گفت: «ایرادی ندارد ما را هم زده‌اند، پشت سر ما بیایید». دوران جواب داد: «موتور شماره دو آتش گرفته، ما نمی‌توانیم بیاییم» اسکندری دوباره گفت: «اگر می‌توانید بیایید، وگرنه بپرید بیرون». عباس دیگر چیزی نگفت. کاظمیان نگاهش کرد. مصمم‌تر از همیشه بود، بی‌هیچ ترس و واهمه‌ای. یکهو همه حرفهای دیشب دوران به یادش آمد: «اگر یک وقت هواپیما دچار مشکل شد، تو خودت را به بیرون پرت کن و منتظر من نمان، من باید در هواپیما بمانم و مأموریتم را به اتمام برسانم»؛ اما آنها که مأموریتشان را انجام داده بودند؟!

بغداد بیشتر از این نمی‌توانست تحقیر شود. بغدادی که ادعا کرده بود حتی یک پرنده نمی‌تواند به دیوار صوتی شهر نزدیک شود.

کاظمیان گیج بود، نمی‌توانست بفهمد چه فکری در سر دوران است. فقط می‌دانست که باید بپرند پایین،‌ همین حالا. دستش را به طرف Eject(2) دو نفره برد و خواست به دوران بگوید برای پریدن آماده باش که یکهو همه دستگاه‌ها جلوی چشمش سیاه شد، کاظمیان دیگر چیزی نفهمید...

?

همه مات و مبهوت مانده بودند. هواپیمای جنگی ایرانی که در حال سوختن بود، یک راست به سمت هتل‌الرشید، محل برگزاری اجلاس سران غیر متعهدها می‌رفت. همه بی‌آنکه توان کوچک‌ترین حرکتی داشته باشند، همین‌طور با دهان باز خیره نگاهش می‌کردند. هواپیما با تنها سرنشینش رفت و رفت و در مقابل نگاه‌های بهت‌زده مردم عراق خود را به هتل محل استقرار سران کشورها کوباند!

?

هواپیمای شماره دو سالم در همدان فرود آمد. کاظمیان نزدیک به هشت سال به دست نیروهای عراقی اسیر بود.

پوتین و تکه‌ای از استخوان پای پیکر خلبان دلاور هواپیما در مرداد 81 بعد از بیست سال به خاک وطن بازگشت.

خلبان هواپیمای شماره یک، که امنیت عراق را بر هم زده و‌ اعتبار صدام را در مجامع جهانی از بین برده بود؛ صدام برای سرش جایزه تعیین کرده بود و‌ در تعداد پرواز جنگی در نیروی هوایی رکورد داشت، کسی نبود جز عباس؛ عباس دوران.

 

منابع:

1. دوران به روایت همسر شهید، زهرا مشتاق، تهران: روایت فتح، چاپ اول 1383.

2. www.nabae.persianblog.com

3.  www.sobh.org

 

پی‌نوشت:

1. دستگاهی که به خلبان خبر می‌دهد در دید هواپیمای دشمن هست یا نه.

2. دکمه صندلی پرتاب اضطراری هواپیما.




کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/13:: 12:30 صبح     |     () نظر

محمد رضا امینی

اشاره: فدات بشم سعید جان، مادر، تو که این جور نبودی، امیدم ناامید شد سعیدم، ای خدا، امروز حالش خیلی بده، سعید، فاطمه کوچیکتو، بچه‌ یک ماهه‌تو، محمد صادقتو به کی سپردی داری می‌ری؟ سعیدم قربونت برم، درد و بلای سعید بخوره به من، آخ من نمی‌دونستم که این‌قدر شیمیایی شدی، اصلاً نگفته بودی دو تا کلیه‌هات ترکش خورده، ای خدا چقدر مظلوم بودی، سعیدم، سعیدم، ای خدا، ای خدا،...»(3)

بعدالاشاره: خیلی تلاش کردیم با رفقای شهید جان‌بزرگی تماس بگیریم، ولی هر یک به دیگری پاس دادند و ما نیز چون زیاد از پاسکاری خوشمان نمی‌آمد، به خروج از این بازی رضایت دادیم و کمر همت را برای نوشتن بر اساس منابع محدودی که در دست داشتیم بستیم. بعد آقایان هی بیایند و بگویند فلان شهید مظلوم مانده، بدنه فرهنگی کشور خوابیده، حضرات به هنرمندان انقلاب بها نمی‌دهند و... بگذاریم و بگذریم.

?

دوازدهم اسفند 1344 بود که سعید به دنیا آمد. بعد از انقلاب در حدود سال‌های 60 کاریکاتورهایش را به مجله «امید انقلاب» می‌فرستاد. وقتی راهی جبهه شد، کارش را با عکاسی کربلای پنج آغاز کرد. در کربلای ده، (سال 66 ) حلبچه که بمباران شیمیایی شد، راهی آن دیار ماتم‌زده شد و تاثیرگذارترین و بلکه تکان دهنده‌ترین عکس‌ها را گرفت. جنگ که تمام شد، در دانشگاه هنر مشغول رشته عکاسی شد و در سال 1375 به عنوان دانشجوی نمونه کشور، به حج عمره اعزام شد. پایان‌نامه کارشناسی‌اش «عکاسی جنگ» بود. در سال 1376 در مقطع کارشناسی ارشد نیز قبول شد و ادامه تحصیل داد. موضوع پایان‌نامه‌اش را هم «عکاسی قبل» انتخاب کرد. سعید که پانزده سال عوارض دردناک شیمیایی را تحمل کرده بود، سرانجام در 22 تیرماه 1381 به دوستان شهید خود پیوست.

?

خدا یک دختر به سعید داد، از او پرسیدم: اسمش را چی گذاشتی؟ خیلی جدی جواب داد: اسم دختر را چی می‌ذارن؟ فاطمه گذاشتم دیگه!»(1)

?

عوارض مصدومیت شیمیایی‌اش عود کرده بود.  او را در بیمارستان بقیه‌الله بستری می‌کنند، به محض آنکه می‌شنود «آقا» برای بازدید به دوکوهه خواهد رفت، از بیمارستان جیم می‌زند و خودش را به دوکوهه می‌رساند و ناب‌ترین عکس‌ها را از ملاقات آقا با زائرین دوکوهه می‌گیرد و با ماسک اکسیژن به بیمارستان برمی‌گردد و چند روز بعد هم شهید می‌شود و پاییز 1382 نامه‌ای از کمیسیون پزشکی بنیاد فلان، عزّ وصول می‌بخشد که: «این آقا اصلاً متوفّی است، نه شهید»!(2)

?

 

?

در برابر آنان که بر طبل «هنر برای هنر» می‌کوبند، تنها، کسی می‌تواند قد علم کند و سخن بگوید که روحش کانون اتصال تعهد و هنر باشد. سعید جان‌بزرگی نیز مصداق همین است، مظهر هنر و تعهد. او می‌خواست با به تصویر کشیدن صحنه‌های جنگ، آن را ماندگار سازد و تاریخ مصور جنگ را آن‌گونه که هست، به تصویر بکشد نه آنگونه که عده‌ای می‌خواهند. او می‌خواست که این صحنه‌های جهاد را جاویدان کند، اما در اصل خود را جاویدان ساخت و این همان خواست الاهی است. جهاد، جهاد است و در این میان فرقی نمی‌کند که اسلحه به دست داشته باشی یا فرمان اتومبیل یا بیل کشاورزی یا قلم یا دوربین و غیره،‌ مهم آن است که در این عرصه باشی، در وسط میدان جهاد. این نیرویی که سعید را به حلبچه جایی که قتلگاه هزاران انسان بی‌گناه بود، جایی که نقطه به نقطه آن بوی مرگ می‌داد، همه جا آغشته به شیمیایی بود کشاند، چیزی جز نیروی ایمان و تعهد نسبت اسلام و انقلاب نبود. و راستش فرق بین هنرمندان اسلام ناب محمدی و هنرمندان بی‌هنر اسلام آمریکایی در همین تعهد است. تعهد ممیز این دو نوع اسلام است.

آوینی گفت: «برای پرداختن به جنگ، عللی سه‌گانه لازم بود که اگر در وجود هنرمند، این هر سه جمع می‌آمد، خود را در برابر جنگ متعهد می‌دانست و اگر نه، نه. نخست آن که لازم بود هنرمند دیندار و انقلابی باشد و بعد لازم بود که هنر را عین تعهد بداند و اگر آن دو محقق می‌شد، می‌ماند اینکه هنرمند رابطه جهاد و مبارزه و دفاع را با حقیقت اسلام و انقلاب اسلامی دریابد تا خود را نسبت به جنگ متعهد بداند...»(4) و سعید جان‌بزرگی همه این لوازم را دارا بود. او این لوازم را در ایام نوجوانی کسب کرده بود، در حالی که عده‌ای در هشتاد سالگی نیز نتوانستند آن را بیابند و ما «معتقدیم که هنر به معنای حقیقی خویش، جز در آینه مصفّای روح مؤمنین، تجلی نخواهد یافت و جز هنر متعهد به اسلام، هر چه هست، نه تنها هنر نیست، بلکه عین بی‌هنری است.»(5)

 

پی‌نوشت:

1. سررسید یاران ناب، 1385. به نقل از برادر نوروزی.

2. ماهنامه یاد ماندگار، شماره 2، بهار 1384. نقل از حسین بهزاد

3. سررسید یاران ناب، 1385. لالایی مادر سعید جان‌بزرگی در بسترش روی تخت بیمارستان، چند روز قبل از شهادت.

4. ماهنامه سوره، دوره اول، شماره اول.

5. همان.

 


 

 

 


 


 



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/13:: 12:25 صبح     |     () نظر

بچه‌ها هر چه بیشتر با حاج احمد همکاری می‌کردند، بیشتر عاشقش می‌شدند. آن زمان ما همه کار می‌کردیم؛ مثلاً من مسئول تعمیرگاه و ترابری بودم و رضا سلطانی مسئول لجستیک، رضا دستواره مسئول شرکت تعاونی و حسن زمانی هم فرمانده کمیته بود؛ یکی دیگر از بچه‌ها را گذاشتیم مسئول روابط عمومی. فرماندار شهر هم از بچه‌های ما بود. هر وقت عملیات می‌شد همه اسلحه می‌گرفتیم و آماده می‌شدیم. وقتی نیروی جایگزین می‌آمد، نیروها را می‌چیدیم و دوباره به شهر برمی‌گشتیم و کارهای عادی شهر را انجام می‌دادیم. یک روز از زمستان سال 1360 بچه‌ها روی تپه‌های تته و مریوان بودند، روی تپه‌ها را برف گرفته بود، ماشین و کامیون بالا نمی‌رفت، حاج احمد از پادگان به من زنگ زد. گفت: مهمات و آذوقه نرسیده بالای ارتفاعات. من گفتم: برادر احمد! نمی‌شود. ماشین نمی‌رود بالا.خدا شاهد است پشت تلفن طوری با من حرف زد که بدنم لرزید. آن موقع ما خیلی از حاجی می‌ترسیدیم. دوستش داشتیم، ولی خیلی هم می‌ترسیدیم. محکم گفت: باید برود. گفتم: چشم.



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/13:: 12:23 صبح     |     () نظر

سوری‌ها عمدتاً در جلسات مست بودند. حاج احمد خیلی حساس بود. اگر کسی سیگار می‌کشید، اصلاً بهش محل نمی‌گذاشت. رفته بودیم جلسه و یکی از آنها مست بود. رضا دستواره می‌رفت جلو تا او با حاج احمد روبه‌رو نشود. چون اگر روبه‌رو می‌شد، حاج احمد بدون تعارف می‌زدش.

 

 

 




کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/13:: 12:21 صبح     |     () نظر