به کوشش: عبدالرضا مهجور
جگرم سوخت
و سینهام
همانند خانة خورشید
میگداخت...
اما...
شنیدهام که برگهای درختان بهشتی
وقتی که آرام، آرام میافتند
اگر به روی چهرة «حور» بلغزند
آن چهره خراشیده...
آه...
سوختم...
السلام علیک یا حوراء الانسیه
یادش به خیر
سپهر بود...
ابوالفضل!
میگفت: به جای افسوس
که ای کاش...
مدینه...
کربلا...
کوفه...
شام...
بیایید مثل آنها...
که میگفتند:
همة همت
همة غیرت
شجاعت
مردانگی را
فرامیخوانیم
تا آخرین فرزند یاس تنها نماند
راستی
وقتی که سفر کردند
پشت لباسشان را دیدم
و باز هم سوختم...
نوشته بود:
«میروم تا انتقام...»
کجا بودیم؟
شلمچه؟
طلاییه؟
فکه...
نمیدانم کجا بود!
اما سحرگاه
صدایی میآمد
از قتلگاه!
یا ربّ امّی
به حق ...
اشف صدر...
و این بار
زمین و زمان میسوختند...
«یا صاحبالزمان»
... و اما شیمیایی
در این چند شماره توفیق رفیق راه نشد که به سراغ جانبازان شیمیایی برویم و ...
کلمات کلیدی:
حسن ابراهیمزاده
در حجرهای کوچک در قم، سیدی بر سجاده نشسته بود که دوست داشت در خلوت عاشقانهاش با خدا، خود را در شعاع نور گنبد مریم آل محمد(ص) قرار دهد، ملکوت معنا و معنای ملکوت را با همه وجودش لمس کند، پرده از رازهای حائل بین جهان ماده معنا را کنار زند و محو تماشای جمالی شود که هستی، خالی از جلوه آن به شمار میرود.
سید، نه سودای نان داشت و نه جویای نام بود، اما دوست داشت خداوند به او چنان عمری عطا کند تا نظارهگر نام محمد و آل محمد(ص) بر رفیعترین قلههای دنیا باشد، سفره هیچ مسلمان که هیچ، سفره هیچ بنده خدایی را خالی از نان نبیند.
سید جوان، تاریخ ائمه اطهار(ع)، تاریخ حوزههای علمیه و تاریخ ایران زمین را صفحه به صفحه ورق زده بود؛ گاه با خواندن برگی از آن گریسته بود و گاه با خواندن برگی چنان به وجد آمده بود که آرزو میکرد همه برگهای تاریخ تشیع و حوزههای علمیه همان رنگ و همان بو را میداد. در کنار فقه و اصول، اخلاق و فلسفه و عرفان، چنان در تاریخ غرق شده بود که سید تاریخ شده بود؛ تاریخ گویای فیضیه، تاریخ حوزهها، تاریخ ایران، تاریخ تشیع. و وقتی به حرم حضرت معصومه گام مینهاد و پس از طواف آن بیبی که چادرِ نورش، هزاران فقیه و فیلسوف و عارفی را وادار به کرنش در برابر «علم لدنی» خود میکرد، به سراغ برگهایی از تاریخ همیشه جاودان حوزهها و تشیع میرفت. به سراغ قبر بافقی، کنار قبر شیخ عبدالکریم حائری میرفت، که برای دفاع از حریم آیه حجاب، در حریم ملکوتی عفاف، در برابر کشف حجاب «تاجالملوک» ایستاد و زیر مشت و لگد رضاخان فریاد زد: «یا امام زمان(عج)» و وقتی رضاخان از خشم فریاد برآورد «پدرسوخته هیچ کس به فریادت نمیرسد»، فریاد یا امام زمانش را بلندتر و رساتر سر داد و یقین داشت وعده امام زمان(عج) به او، وعده حقی است و او خواهد ماند و ذلت رضاخان را خواهد دید.
سید، زنده بودن بافقی پس از ذلت رضا خان را دیده بود و بر مزار بافقی، به یاد این جمله مدرس افتاده بود که به رضا خان گفت: «من هر جا دفن شوم قبرم زیارتگاه میشود و هر جا تو دفن شوی، زبالهدان.»
?
سید به فیضیه که وارد میشد، با همه وجودش نفس میکشید و سینهاش را پر از هوای حجرههایی میکرد که از هر یک از آنان، بوی زهد، بوی عرفان، بوی عطر شبزندهداری، بوی افطار پس از نماز و مناجات طولانی به مشام میرسید و چون به «سنگ انقلاب» میرسید، قامت «سید مجتبی» در قاب نگاهش جای میگرفت؛ سیدی که برای او تندیس شهامت و الگوی شهادت بود؛ سیدی که بر فراز آن سنگ «حی علیالجهاد» را فریاد میزد.
?
«سید علی» بر این باور بود که حوزههای علمیه جوششگاه همیشه تاریخ است که در هیچ عصر و مِصری گَرد سکون و سکوت بر آن ننشسته است، اما در انتظار بود؛ انتظاری از جنس انتظار نهضت تنباکو، از جنس انتظار نهضت عدالتخانه و روزی که روح خدا در کالبد حجرهها، در کالبد فیضیه، در کالبد قم و در کالبد همه حوزههای علمیه روح حماسه دمید. برای سید علی، انتظار به پایان رسید و «سید علی خامنهای» همگام با «سید یونس رودباری»(1) فریاد برآورد و چون «سید یونس» در مدرسه فیضیه با خونش «لمعهای» دیگر نگاشت، «سید علی» هم چراغ سربداری را در حجرهاش روشن ساخت و با مُرکب سبز «ولایتمداری» با روح خدا بیعت «سرخ» بست و با همه دنیا و آنچه در آن بود وداع کرد و چنین نگاشت:
«بسمالله الرحمن الرحیم. عبدالله علی بن جواد الحسینی الخامنهآی غفرالله لهما شهد ان لا اله الا الله وحده لا شریک له و ان محمد صلیالله علیه و آله عبده و رسوله و خاتم الانبیاء و ان ابن عمه علی بن ابیطالب علیهالسلام وصیه سید الاوصیاء و ان الاحد عشر من اولاده المعصومین صلوات الله علیهم الحسن والحسین و علی و محمد و جعفر و موسی و علی و محمد وعلی والحسن والحجه اوصیائه و خلفائه و امناءالله علی خلقه و ان الموت حق والمعاد حق و الصراط حق و الجنه والنار حق و ان کل ماجاء به النبی صلیالله علیه و آل حق، اللهم هذا ایمانی و هو ودیعتی عندک اسئلک ان تردها الی و تلقیها ایای یوم حاجتی الیها بفضلک و منک و کرمک.»
آنگاه از یکایک دوستان و خویشان حلالیت طلبید و باز نوشت:
«دارایی مال من در حکم هیچ است، ولی کفاف قرضهای مرا میدهد، تفصیل قروض خود را در صفحه جداگانه یادداشت میکنم که از فروش کتب مختصر و ناچیز من ادا شود... پدر و مادرم که در مرگ من از همه بیشتر عزادار هستند، به مفاد حدیث شریف «اذا بکیت علی شی فابک علی الحسین الخ...» به یاد مصائب اجدادمان از من فراموش خواهند کرد انشاءالله تعالی... گویا دیگر کاری ندارم، اللهم اجعل الموت اول راحتی و آخر مصیبتی واغفر لی و ارحمنی بمحمد و آله الاطهار. العبد علی الحسینی الخامنهای 27 شوال 1382 هـ . ق»(2)
از آن روز به بعد، سید علی بود و تصویری از جدش حسین بن علی(ع). سری داشت در هوای ملکوت و پایی داشت در زمین، و تکلیف، کهکشانی بود که خود را به مدار جاذبهاش رسانده بود. از آن روز به بعد، هر جا که تکلیف بود او بود و هر جا او بود مناجات بود و محبت، مطالعه بود و مبارزه. نه میلههای سرد زندان قصر و اوین، هوای روحنواز ملکوت را از سرش میربود و نه گرمای سوزان تبعید در ایرانشهر از گرمای درون و از شوق وصالش میکاست.
?
روزی که روحالله، نام محمد و آل محمد (ص) را بر فراز قله دماوند به گوش جهانیان رساند و جشن پیروزی پابرهنگان تاریخ برپا شد، باز سید بود و تکلیف. دارایی او در حکم هیچ بود و نه سودای نان داشت و نه جویای نام بود. سری داشت در هوای ملکوت و پایی داشت در زمین و باز در آرزویی بود که کسی او را به آرزوی دیرینهاش برساند.
?
ششم تیرماه 1360 محراب مسجد ابوذر میرفت تا پله معراج او از خاک به سوی افلاک شود. بمبی سهمگین منفجر شد. ملائک برای لحظهای سیدعلی را از زمین جدا کردند و به آرزویش رساندند و او لطافتی را حس کرد که همه یاران خمینی برای درک آن لحظهشماری میکنند. در مسجد ابوذر غوغایی برپا شد. دعای روحالله و مردم دستی شد و شوق ملائک، دست دیگر. در کشمکش دست روحالله و مردم با دست ملائک، این دست دعای روحالله و مردم بود که سید علی را به محراب و منبر بازگرداند و این جمله روحالله را در تعریف سیدعلی بر طاق ایوان انقلاب نشاند:
«سربازی فداکار در جبهه جنگ، معلمی آموزنده در محراب و خطیبی توانا در جمعه و جماعات و راهنمایی دلسوز در صحنه انقلاب.»(3)
?
تاریخ ورق خورد و بار دیگر، محراب سید علی میرفت تا نردبان معراج او شود. انفجار بمب در بین نمازگزاران جمعه، سید علی را که دستان دعای روحالله و مردم حامی او بودند، از محراب و منبر جدا نکرد.(4)
?
سید علی خامنهای، نه جویای نام بود و نه در پی نان؛ اما خداوند بر سینه او مدالی از نامآوری در عصر جانشینی آن آغازگر حماسه و فریاد آویخت که او، نام محمد و آل محمد(ص) را از فراز قله «اورست» بشنود.
?
امروز آیتالله العظمی سید علی خامنهای(دامت برکاته) در محراب است، در حالی که داراییای دارد در حکم هیچ، و اگرچه در سرش هوای ملکوت است، اما دستی دارد در دست مردمی که هر صبحگاه و شامگاه خداوند را به همه مقدساتش سوگند میدهند که هرگز این دست را از آنان جدا نکند.
پینوشت:
1. طلبهای که در حمله دژخیمان به مدرسه فیضیه در سال 42 به شهادت رسید.
2. وصیتنامه رهبر معظم انقلاب که یک روز پس از حمله به مدرسه فیضیه نگاشته شده است، روزنامه جمهوری اسلامی، 30 تیر 1373.
3. بخشی از پیام امام راحل به مناسبت انفجار بمب در مسجد ابوذر و بازیابی سلامت آیتالله خامنهای.
4. در تاریخ 24/12/63 همزمان با خواندن خطبههای نماز جمعه در دانشگاه تهران توسط مقام رهبری و هجوم هواپیماهای عراقی، بمبی توسط منافقین در بین نمازگزاران منفجر شد و تعدادی از هموطنان نمازگزار به شهادت رسیدند.
سوتیتر
ششم تیرماه 1360 محراب مسجد ابوذر میرفت تا پله معراج او از خاک به سوی افلاک شود. بمبی سهمگین منفجر شد. ملائک برای لحظهای سیدعلی را از زمین جدا کردند و به آرزویش رساندند و او لطافتی را حس کرد که همه یاران خمینی برای درک آن لحظهشماری میکنند.
کلمات کلیدی:
مرتضی صالحی
خرمشهر که آزاد شد، تازه رسیده بودیم سر جای اولمان. صدام توی خیلی از نقاط، تا پشت مرزهای بینالمللی عقب رانده شده بود. عملیات رمضان طراحی شد برای تعقیب و تنبیه متجاوز.
?
امام استراتژی خودش را اعلام کرد: «راه قدس از کربلا میگذرد». عدهای از رزمندهها که لبنان رفته بودند، برگشتند و آماده شدند برای رفتن به کربلا.
?
رزمندهها باید در دشتی صاف و مسطح به موازات خط مرزی طلاییه، کوشک، پاسگاه زید که در تیرماه، دمای هوایش به 50 درجه میرسید، در شب بیست و یکم رمضان عملیات را شروع کنند.
?
شش کیلومتر پیشروی کرده بودند. به خاکریزی رسیدند که طول آن به موازات مرز بینالمللی بود، اما پشت خاکریز هیچ مدافعی نبود. از خاکریز که عبور کردند، با فاصلهای کم به خاکریز دیگری رسیدند. حالا سمت چپ و راست آنها هم خاکریز بود، خاکریزهای سه متری؛ خاکریزهایی که با عکس هوایی مشخص شد به طول سه کیلومتر در سه کیلومتر به شکل مثلث پی در پی و در امتداد مرز، کنار هم قرار گرفتهاند که داخل آن با خاکریزهای کوچک و بزرگ، منظم و غیر منظم مثلثی پر شده.
?
قمقمه بچهها خالی شده بود، وقت سحر باید خودشان را برای روزه بیست و یکم آماده میکردند. با بالا آمدن خورشید، طاقت خیلیها دیگر تمام شده بود. توپخانه دشمن از همه طرف آتش میریخت و رزمنده ها هم توی خاکریزها گم شده بودند.
?
بعضی وقتها دید کور میشد، آنقدر که بادهای شدید، ماسهها را بر صورتها میکوبید، دهان روزه همه بچهها پر شده بود از رمل و ماسه.
?
آنقدر توی آن دشت تانک زیاد بود که هر گلوله تانک، سهم یک بسیجی تشنه میشد. بچهها هم تانک و نفربر آنقدر زدند که بعدها عملیات رمضان به «شکار تانک» معروف شد، اما...
?
گرما، عطش، بادهای سوزان، ماسه و رملهای معلق در آسمان، تجهیزات سنگین و کالیبرها و گلولههای تانک دشمن امانشان را بریده بود.
?
خیلی خون از مجروحین رفته بود. عطش هم غالب شده بود و آنها گوشه کنار خاکریزها به زمین میخوردند. حالا دیگر توی راه برگشت، رزمندهها با خستگی و عطش فراوان، با صورت کنار مجروحین به زمین میخوردند و...
«فدای لب تشنهات یا اباعبدالله»
التماس دعا...
ـ از این شماره تصمیم گرفتهایم برای هر شماره مجله، رمز عملیات بگذاریم و متوسل شویم به اهلبیت پیامبر(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) که قله کرماند و نهایت عنایت. هفتمین امتداد را با رمز «یا فاطمه الزهرا» بستهایم.
ـ میدانیم و میدانید که هر چه داریم از لطف خدا و عنایت شهداست و دعای خیر شما مخاطبان خوب است که با اشتراک و استقبال پرشکوهتان، امتداد را به پرمخاطبترین نشریه در حوزه دفاع مقدس رساندید. ما نیز وظیفه داریم در برابر این لطف شما، تمام توان خود را برای رسیدن به کمال و ارائه محصولی خوب...
ـ بعضیها میگویند جای امتداد در فروشگاههای فرهنگی و گیشههای مطبوعات خالی است، درست میگویند این بعضیها، اما امتداد، تنهاتر از آن است که فکر میکنید. تماس و مکاتبه خیلی داشتیم که میخواستند نمایندگی پخش مجله باشند، انشاءالله اقدام میکنیم.
ـ جدول را هم که دیدید. خواست خودتان بود که مسابقه و جدول هم در نشریه داشته باشیم. امیدوارم همان طور که از مطالب و محتویات دیگر نشریه استقبال میکنید، این بخش را هم پسندیده باشید.
ـ هر ماه چشم به راه نامهها و دیدگاههایتان درباره مطالب نشریه هستیم. نامهها که میرسد، پس از بررسی و طبقهبندی، سعی میکنیم دیدگاههایتان را به کار ببندیم.
ـ راستی، کسانی که ارتباط بیشتری با نشریه داشته باشند، ضرر نخواهند کرد. امتحان کنید!
... یا علی
کلمات کلیدی:
زمانی که مریوان بودیم مقام معظم رهبری آمده بود مریوان. بنیصدر هم یک پسر خواهر داشت که فرمانده لشکر 28 کردستان بود. عراقیها هم فهمیده بودند و آمدند دزلی را بمباران کردند. ما هم بلافاصله آقا را برگرداندیم مریوان. وقتی از مریوان برگشتیم، همین فرمانده لشکر 28 به نیروهایش گفته بود که توپها را بردارند و نیروها را بکشند عقب. حاج احمد وقتی آنها رامیبیند، فرمانده توپخانه لشکر 28 را که یک سرهنگ بود به باد کتک میگیرد که «نامرد چرا داری برمیگردی عقب؟ توپها را کجا میبری؟» حاج احمد این کار را کرده بود و آمده بود جلسه که در آن جلسه آقا و همین فرمانده لشکر 28 بودند که در روابط عمومی سپاه تشکیل شد. پسر خواهر بنیصدر میخواست از متوسلیان شکایت کند. شهید بروجردی هم به ما میگفت که حاج احمد را بیاورید بیرون و توجیه کنید تا جلوی آقا کاری نکند. در این گیر و دار، پسر خواهر بنیصدر گفت که متوسلیان فرمانده توپخانه را به باد کتک گرفته است. تا این را گفت، حاج احمد هم گفت: «بله که زدم. چرا عقبنشینی کردید. شما غلط کردید عقبنشینی کردید.» و بعد حاج احمد با مشت زد روی میز شیشهای که جلوشان بود؛ چنان زد که شیشه میز شکست و ریخت.
حاجی یک آدم عملیاتی، قاطع و محکم بود. از آن آدمهایی بود که از حرفش برنمیگشت.
کلمات کلیدی:
اول به رضا دستواره که معاون حاج احمد بود، گفتیم. او هم با همان پژوی خریداری شده از لبنان با سرعت به سمت ما در بعلبک آمد. سرعتش خیلی زیاد بود، رفته بود توی جدول. پایش شکسته بود، ماشین هم داغان شده بود.
بچهها دیگر نمیخواستند به ایران برگردند و میگفتند با حاج احمد برمیگردیم. رضا گفت. با تهران تماس بگیریم و بگوییم که بچهها نمیخواهند برگردند.
پس از مدتی شمخانی، رفیقدوست، محمد باقری، ولایتی و توکلی آمدند که ما را راضی کنند برگردیم. در این حال و هوا سازمان املیها گفتند برویم و چند نفر از سران فالانژ را بگیریم.
تیم تشکیل دادیم که هر تیم دو ـ سه نفر بودند. آنها را گرفتیم و توی گونی گذاشتیم. ماچند نفر از آنها را آزاد کردیم و گفتیم ما اینها را آزاد میکنیم و شما حاج احمد را آزاد کنید. فایده نداشت.
چهار روز از ربوده شدن حاجی گذشته بود و هواپیما هم منتظر ماند که ما را برگرداند. خبری از حاج احمد نشد. بالاخره آقای شمخانی و بقیه گفتند که باید برگردید. ما هم گروگانها را دست بچههایی دادیم که آنجا ماندند.
اسارت حاج احمد و همراهانش صد در صد برنامهریزی شده بود و اسرائیلیها اطلاع دقیق داشتند. اسرائیلیها نفوذی شدید در ارتش سوریه داشتند و در سازمان امل هم نفوذی داشتند. آن موقع حزبالله هم وجود نداشت. الآن حزبالله کاملاً غربال شده و نفوذی بسیار کم دارند.
حاج احمد واقعاً از اسارت واهمه داشت. علتش را نمیدانم. حتی آن روزی که فالانژها ما را گرفتند، حاج احمد به ما گفته بود که حاضر بود ما بجنگیم، اما اسیر اسرائیل نشویم. همیشه میگفت ما باید کاری کنیم که صهیونیست را اسیر بگیریم و زنجیر به دست و پای آنان ببندیم و در بازار شام بگردانیم.
کلمات کلیدی:
حاج احمد همان شب آخر گفت که باید یک سفر به لبنان برویم تا از آخرین وضعیت سفارت اطلاع پیدا کنیم و تمام اسناد و مدارک را یا بیاوریم یا آتش بزنیم. این موضوع همان شب در سفارت دمشق مطرح شد. کاردار ایران در لبنان آقای موسوی آمادگی داشت که با حاجی برود. یک مترجم هم باید همراه آنان میرفت و یک نفر هم به عنوان راننده که دوربین هم همراهش بود و عکس هم میگرفت. یک دست لباس شخصی که یک شلوار لی و یک پیراهن شیک بود، برای حاج احمد فراهم کردند. قرار بود من راننده باشم و همراه حاجی بروم. چون مسیر را رفته بودم و با آن آشنا بودم. وقتی خواستم راه بیفتم، حاج احمد دوربین خواست. گفتم ندارم. تقی رستگار دارد. تقی هم داشت در زمین چمنی که در زبدانی بود فوتبال بازی میکرد. خودم را به او رساندم و گفتم دوربین را بردار با حاجی برو. آن شب بچهها به حاجی اصرار کردند که خودش به لبنان نرود و به جای خودش، کسی مثل سعید قاسمی یا دیگران را بفرستد، اما حاجی میگفت باید خودش برود.
تقی دوربین را آورد و خواست به من بدهد که هر چه توضیح داد، یاد نگرفتم و گفتم خودت با حاجی برو. هم رانندگی کن و هم عکاسی. ما هم با یک ماشین دیگر پشت سر آنها از پادگان زبدانی حرکت کردیم و رفتیم بعلبک. وقتی رسیدیم، املیها جلو میرفتند و ماشین حاج احمد پشت سر آنها. قرار شد ما در بعلبک بمانیم و آنها تا غروب برگردند و با هم به سوریه برگردیم و همان شب با هواپیما به ایران بازگردیم.
در بعلبک منتظر بودیم تا حدود ساعت 5 بعد از ظهر. سازمان املیها آمدند. گفتیم: حاج احمد کو؟ گفتند که حاجی را گرفتند. پرسیدیم: پس شما را چطور نگرفتند؟ گفتند: ما تند رفتیم و نمیدانیم چطور شد که فالانژها آنها را گرفتند. خیلی ناراحت شدیم و گریهکنان و پریشان آمدیم سفارت. شهید همت هم شب قبل با هواپیمای دیگری آمده بود. هواپیمایی که قرار بود بیاید دنبال ما، بدون صندلی آمده بود که بچهها وسایل را سوار کنند و در فرودگاه منتظر بود.
کلمات کلیدی:
حاج احمد در جلسهای خدمت حضرت امام عرض میکند که ما اگر میخواهیم در آینده بیاییم و به قدس برسیم، لازمهاش این است که هسته حزبالله درست کنیم و یک سری آدم آماده کنیم؛ نه این آدمهای فعلی، بلکه افراد جدیدی که در آینده با ما در ارتباط باشند و بتوانیم بیاییم و بجنگیم. سازمان امل مسلمان و شیعه بودند، ولی با این حال خیلی به دین اهمیت نمیدادند. نظر حاج احمد مورد تأیید قرار میگیرد و مقرر میشود که یک تعدادی از بچهها بمانند آنجا و کار آموزش و فرهنگسازی و پایگاهی و شناسایی انجام دهند تا اگر بشود از خود این افراد علیه اسرائیلیها استفاده بشود و یا اینکه پایه حزبالله در سازمان امل ریخته شود. با پایگاهی که سپاه درست کرد، هسته اولیه حزبالله به وجود آمد و اینها شروع کردند به پایهریزی کار و در واقع سپاه روی سازمان متخصص دست گذاشت.
کلمات کلیدی:
آن موقع بیروت هر خیابانش دست یک گروهی بود و همه با هم درگیر بودند. روزی که ماشین خریدیم، صالحی سندها را داخل ماشین گذاشت و طرف مقر حرکت کرد. من به همراه چند نفر دیگر برای خرید رفتیم. به فروشنده گفتیم یک جفت کفش بیاورد. همین که آورد، از آن طرف خیابان یک تیر شلیک شد. دیدیم فروشنده رفت پشت ویترین و یک تیربار و آرپیجی7 درآورد و به طرف پشتبام حرکت کرد. طرف را راضی کردیم که کفش را به ما بدهد. خلاصه، کفش را گرفتیم و پولش را دادیم و حرکت کردیم. از همان خیابان به سر بلوار که رسیدیم فالانژها ما را گرفتند. خیابان مال فالانژها بود و ما خبر نداشتیم. فالانژها، گروه شبهنظامی مسیحی بودند و بر ضد شیعیان لبنان و برای اسراییل کار میکردند.. ما را بردند یک ساختمان چند طبقه و ماشینها را گرفتند. ما هم این کارتها را نشان میدادیم که دمشقی هستیم. آنها هم به زبان خودشان میگفتند که اگر شما دمشقی هستید، چرا فارسی صحبت میکنید؟
سه ـ چهار ساعت ما را بازجویی کردند و چیزی سر در نیاوردند. آنها هر چی میپرسیدند به فارسی جواب میدادیم تا اینکه خسته شدند و ما را به خارج شهر بردند و از ماشین با کتک انداختند بیرون. نمیدانستیم کجا هستیم. جایی را هم نمیشناختیم. کنار جاده تا صبح ماندیم و به هر ماشینی که رد میشد، میگفتیم بعلبک، اما نگه نمیداشتند. تا اینکه که یک ماشین ایستاد و ما هم به فارسی گفتیم خدا پدر و مادرت را بیامرزد. طرف، روحانی شیعه بود و در حوزه علمیه ایران درس خوانده بود و آنجا زندگی میکرد. فارسی بلد بود. فهمید ما ایرانی هستیم و ما را برد خانه و به ما شام داد. به او گفتیم: میخواهیم برویم بعلبک. گفت: خودم به بچههای سازمان امل میگوییم بیایند و شما را ببرند. بچههای امل آمدند و رفتیم مقر آنها و گفتیم که ماشینهای ما را گرفتهاند. آنها گفتند ماشینها را پس میگیریم. ما هم آدرس دادیم و با هم رفتیم همان محل ساختمان. آنها همه مجهز بودند و آماده و رفتند بالا. وقتی آمدند پایین، گفتند ماشینها را نمیدهند. آنها تصمیم گرفتند با نیروهای بیشتر بیایند و ماشینها را بگیرند. وقتی دیدیم که کار دارد به درگیری میکشد بیخیال شدیم و گفتیم برگردیم.
حالا سفارت هم هیچ خبری از ما نداشت و همه نگران و ناراحت بودند. خلاصه، املیها هم یک ماشین در اختیار ما گذاشتند و ما برگشتیم دمشق. وقتی آمدیم سفارت، جریان را گفتیم.
کلمات کلیدی: