سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه جامه دانش بپوشد، عیبش از مردم نهان ماند . [امام علی علیه السلام]

به یاد حماسه‌آفرینی‌های سنگرسازان بی‌سنگر ـ بچه‌های مهندسی ـ رزمی

n محمد احمدیان

اواخر جنگ بود که لشکر امام حسین(ع) در خط گمرک خرمشهر پدافند کرده بود و لشکر هم گردان امام حسین را که من هم در آن گردان بودم، مامور کرد تا از خط نگهداری کند. قسمتی از خط که مجاور نهر عرایض و مقابل قصر شیخ خزعل بود، خاکریز مناسبی نداشت؛ حجم آتش دشمن و گلوله‌های مستقیم تانک، خاکریز را خیلی کوتاه کرده بود. درخواست کردیم بچه‌های مهندسی رزمی بیایند و خاکریز را تقویت کنند؛ اما می‌دانستیم کار بسیار سختی است؛ شاید به سنگینی شب عملیات. اما لازم بود.

قرار شد یک شب بچه‌های مهندسی بیایند و کار را تمام کنند. فاصلة ما با دشمن، خیلی نزدیک بود. می‌دانستیم تا کار شروع شود، آتش سنگین دشمن خواهد بارید. تصمیم گرفتیم نیروهای خط را خیلی کم کنیم و آنها را به زیر پلی در نزدیکی خط که جایی امن بود، انتقال دهیم و عده‌ای در خط بمانند تا جواب آتش دشمن را بدهند. از طرف دیگر، احتمال عبور غواص‌های عراقی از اروند و منهدم کردن دستگاه بلدوزر می‌رفت. به بچه‌های ادوات هم ابلاغ شد تا به‌گوش باشند. دو نفر از بچه‌های دیده‌بانی هم توی خط مستقر شدند تا آتش توپخانه و ادوات ما را به روی مواضع دشمن برای کم کردن حجم آتش آنها که یقینا با شروع کار بلدوزر آغاز می‌شد، هدایت کنند.

شب موعود فرا رسید. هوا داشت تاریک می‌شد که بلدوزر وارد خط شد. فقط چند نگهبان و دو دیده‌بان و یک امدادگر و دو برانکاردچی و خودم و حدود ده نفر از بچه‌های مهندسی در خط باقی ماندیم و بقیه را به زیر پل انتقال دادیم. تا جایی که یادم می‌آید، مسئول گروه مهندسی شخصی به‌نام حسین مولایی، از بچه‌های کمشچه اصفهان بود. قرار شد هوا که خوب تاریک شد، کار شروع شود. بچه‌های مهندسی توجیه شدند. نمی‌دانم چرا، ولی به تک‌تک آنها جور عجیبی نگاه می‌کردم و نسبت به آنها حس عجیبی داشتم. خجالت می‌کشیدم به آنها چیزی بگویم. احساس می‌کردم همه چیز را بهتر از من می‌دانند که اینطور جان به کف و بی‌پروا وارد خط شده‌اند. نگاه آنها به خاکریز نبود؛ این من بودم که چشم و دلم گیر خاکریز بود. مشخص کرده بودند چه کسی باید اول استارت بزند. نفر اول بلند شد با بقیه خداحافظی کرد. یقین کردم او و سایر بچه‌های مهندسی، می‌دانند که دارند کجا می‌روند و قرار است چه اتفاقی بیفتد. خداحافظی آنها با همه وداع‌های جبهه فرق داشت. من فقط مات نگاه‌شان می‌کردم. با نگاهمان او را بدرقه کردیم. کار شروع شد. چند دقیقه بیشتر طول نکشید که جهنمی از آتش روی سرمان باریدن گرفت. توی سنگر نشسته بودم و به آن دلاوری فکر می‌کردم که بدون جان‌پناه روی یک تکه آهن برای ما جان‌پناه می‌سازد. بارها با خودم گفتم الان است که کار را تعطیل کند و برگردد.

بلدوزر عقب و جلو می‌رفت که ناگهان با صدای انفجار از حرکت ایستاد. امدادگر و برانکاردچی‌ها دویدند. من هم خودم را رساندم. راننده افتاده بود و توی تاریکی و آن حجم آتش، چیزی معلوم نبود... اما رفته بود! داشتیم کمک می‌کردیم او را به عقب انتقال دهیم که دیدم دوباره بلدوزر به راه افتاد. نگاه کردم؛ انگار یک تکه ماه در پشت بلدوزر نشسته و دارد کار نیمه‌تمام را تمام می‌کند. مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده. برگشتم داخل سنگر و به مولایی گفتم: کمی صبر می‌کردی ما پیکر اولی را جمع می‌کردیم، بعد نفر بعدی را می‌فرستادی. توی روحیة بقیه اثر می‌گذارد. حسین گفت: بابا خودش دوید. و تازه فهمیدم که در مقابل این بچه‌ها هیچم. بغض کرده بودم، اما خودم را کنترل کردم. نشستم گوشة سنگر و به بقیه زل زدم. آنها هم فقط ذکر می‌گفتند. نمی‌دانم چند دقیقه طول کشید، ولی انفجاری دیگر و توقف بلدوزر. به طرف بیرون سنگر دویدیم. راننده نشسته بود. پهلوش دریده شده بود و خون بیرون می‌زد. گفتم: یکی بیاید بالا کمک کند بیاریمش پایین. یکی آمد بالا و به سختی او را پایین آوردیم. هنوز روی بلدوزر بودم که دیدم دارد گاز می‌خورد. الله اکبر! باورش سخت بود. کسی که به من کمک کرد، راننده بعدی بلدوزر بود؛ یا بهتر بگویم شهیدی بود که سوار بر مرکب بهشتی‌اش شده بود. این قصه ادامه داشت...

حسین نفر آخر را آماده کرد و به او گفت: ببین تو آخرین نفری؛ دیگر کسی نمانده. حدود بیست متر هم مانده، با توکل به خدا تمامش کن. جواب آخرین نفر خیلی زیبا بود. من هر وقت این شعر را می شنوم یادش می‌افتم: «خندید و رفت». اشکم درآمده بود. هر چه بلد بودم، و به تعبیر بچه‌ها، مفاتیح را دوره کردم. به خدا قسم، دیگر به فکر خاکریز نبودم؛ به بچه‌هایی فکر می‌کردم که همه زخمی و شهید شده بودند، یا بهتر بگویم خودشان را فدای بچه‌های گردان پیاده کرده بودند؛ بچه‌هایی که به من معنای مهندسی رزمی، یعنی سنگر سازان بی سنگر را نشان دادند.

بلدوزر عقب و جلو می‌رفت و کار را پیش می‌برد. آخرهای کار بود که بلدوزر ایستاد. دیگر اصلا توان خارج شدن از سنگر را نداشتم. دلم نمی‌خواست آن صحنه را ببینم. هوا روشن شد. از سنگر بیرون آمدم، دیدم بلدوزر سوراخ سوراخ شده. به دور از چشم بچه‌ها رفتم و تا توانستم بلدوزر را بوسیدم؛ بلدوزری که مرکب آسمانی بچه‌های بی باک و حماسه‌آفرین مهندسی بود. چند متری مانده بود که با گونی و بلوک و نخل پر کردیم؛ اما آن قسمت از خط، خطرناک‌ترین نقطة خط بود. همانجا بود که شهید یزدانی به شهادت رسید و این شاید سندی بود تا عظمت کار بچه‌های مهندسی را درک کنیم؛ بچه‌های استشهادی مهندسی رزمی.

 

سوتیترها:

خداحافظی آنها با همه وداع‌های جبهه فرق داشت. من فقط مات نگاه‌شان می‌کردم. با نگاهمان، او را بدرقه کردیم. کار شروع شد. چند دقیقه بیشتر طول نکشید

 

حسین نفر آخر را آماده کرد و به او گفت: ببین تو آخرین نفری؛ دیگر کسی نمانده. حدود بیست متر هم مانده، با توکل به خدا تمامش کن. جواب آخرین نفر خیلی زیبا بود. من هر وقت این شعر را می شنوم یادش می‌افتم: «خندید و رفت».

 

جواب آخرین نفر خیلی زیبا بود. من هر وقت این شعر را می شنوم یادش می‌افتم: «خندید و رفت».

 

دیدم بلدوزر سوراخ سوراخ شده. به دور از چشم بچه‌ها رفتم و تا توانستم بلدوزر را بوسیدم.



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/6/21:: 2:46 صبح     |     () نظر

n جعفر نظری

پیرمرد، کارش بهیاری و رسیدگی به دوا و درمان روستاهای اطراف دهلران بود؛ اما مردم، عبدالرضا داور را «دکتر» صدا می‌کردند. آن روز با همکارش، سیف‌الله بهرامی و دختر و نوة چهار ساله‌اش، راه افتاده بودند برای بررسی وضعیت بهداشتی و درمانی روستاها. ساعت از نیمه‌شب گذشته بود. مسافرها که به انتهای جاده فکر می‌کردند و مردمی که منتظرشان بودند، ناگهان با کمین وحشتناکی روبه‌رو می‌شوند.

ماشین با رگبار و شلیک پیاپی، سوراخ سوراخ می‌شود و می‌ایستد. همان اول کار، یکی از این گلوله‌ها هم خورده بود توی سر مادر و ... و آخرین حرفی که شنیده بود، فریاد پسر چهارساله‌اش بود که صدایش می‌کرد.

حالا عبدالرضا و همراهش اسیر «گوش‌برها» شده‌اند. اسلحه‌ها بچه را نشانه می‌رود که با اصرار پدربزرگ(عبدالرضا) کنار می‌کشند. و بچة چهار ساله، همان جا محکوم می‌شود که تا صبح بر روی جنازه مادر ناله و گریه کند.

سرما، وحشت از تاریکی و گلوله، برای بچه، دردناک‌تر از دیدن مادری نبود که تیر پیشانی‌اش را سوراخ کرده بود و گوش‌هایش را هم گوش‌برها بریده بودند...

فردا صبح، گشتی‌های سپاه، کودکی را می‌بینند که توی سرمای شدید جاده، روی جنازة مادرش از هوش رفته است.

پسر بچه، بعد از 25 روز بیماری و تشنج شدید، شهید ‌شد. پدربزرگ، بعد از هشت سال اسارت به خانواده‌اش بازگشت؛ اما شکنجه‌ها کار خودش را کرده بود. او هم رفت پیش دخترش... .

گزارش این حادثه، در گزارش‌های صبح آن روز، چنین ثبت شده است:

به: فرماندهی سپاه ناحیه ایلام

از: فرماندهی سپاه دهلران

سلام علیکم؛

به استحضار می‌رساند در شب یکشنبه، مورخه 12/8/63 یک نیسان متعلق به بهداری دهلران، همراه چهار نفر سرنشین که دو نفر مرد و یک زن و یک کودک چهار ساله هنگام عبور از طرف زرین‌آباد به دهلران در دو کیلومتری روستای بیشه‌دراز در تنگه نجی‌مرده در کمین افراد گوش‌بر قرار می‌گیرند، دو نفر به اسارت درمی‌آیند و زن، شهید و بچه، سالم به‌جای می‌ماند و خودروی مذکور منهدم می‌گردد.

?

حد فاصل مهران تا دهلران، یک محور مواصلاتی به طول یکصد کیلومتر است که غرب و جنوب را به هم وصل می‌کند. این جاده، تقریباً خط دوم جبهه بود. در مسیر این جاده، بسیاری از مردم جنگ‌زده و آواره شدة دهلران، در روستاهای متروکه، که در مسیر این جاده قرار داشت، اسکان گرفته بودند. این مردم، عملاً به عنوان نیروهای پدافند‌کننده، نقش مهمی داشتند. ضمن اینکه جوانانشان در جبهه‌های مهران و دهلران مشغول دفاع بودند. این خانواده‌ها نیرویی دلگرم‌ کننده برای رزمندگان مستقر در خط به شمار می‌آمدند.

رژیم بعث عراق از اوایل جنگ، به هر طریق قصد از بین بردن آرایش این روستاها را داشت؛ گاهی با حملات زمینی و گاهی با حملات هوایی. هر روز بمب و گلولة توپ بود که بر سر مردم این روستاها می‌بارید. اما آنها مقاومت می‌کردند و بعضی وقت‌ها منطقه را رها می‌کردند، ولی باز برمی‌گشتند.

این بار بعثی‌ها نقشة جدیدی کشیدند و آن، به‌کارگیری تعدادی از عوامل ضد انقلاب بود. این عوامل، از کردهای عراقی بودند و از نظر جسمی، هیکلی و توانا بودند و با شرایط آب و هوای کوهستانی منطقه متناسب بودند. دستگاه استخباراتی عراق، آنها را سازمان داد و یک تشکیلات سیاسی از آنها به‌نام «گروه فرسان» تشکیل داد؛ گروهی چریکی که به صورت پارتیزانی عمل می‌کردند و هدف آنها، ضربه زدن به مردم روستاها و رزمندگان اسلام بود که در محور مواصلاتی مهران ـ دهلران رفت‌وآمد داشتند. روش کار آنها این‌طور بود که جاده‌ها را سنگ‌چین می‌کردند و با کمین در ورودی روستاها، چوپان‌ها و عشایر را در بیابان و صحرا دستگیر می‌کردند؛ و اگر می‌توانستند، آنها را به صورت اسیر، تحویل عراقی‌ها می‌دادند؛ و یا اگر تاریکی شب و راه طولانی و... به آنها اجازه نمی‌داد، بلافاصله به افراد تیر خلاصی می‌زدند و یک گوش آنها را می‌بریدند و به عنوان سند و مدرک، تحویل عراقی‌ها می‌دادند تا در قبال هر گوش و یا هر اسیر، از عراقی‌ها پول بگیرند. فعالیت این گروه، از سال 1363 آغاز شد و تا پایان جنگ ادامه داشت. آنها عملیات‌های تروریستی زیادی علیه عشایر، روستایی‌ها و رزمندگان انجام دادند و به دلیل بریدن گوش شهدا، معروف شده بودند به «گوش‌برها».

اسناد بر جای مانده از هشت سال دفاع مقدس، پرده از جنایات این گروه مزدور برمی‌دارد.

?

19/10/63

در نیمه شب گذشته، حدود ساعت 1:30 در جاده آسفالته مهران ـ دهلران نیروهای گوش‌بر وابسته به عراق، در منطقه «فصیل» کمین کردند که در نتیجه، یک تویوتا و یک دستگاه آیفا متعلق به تیپ امام رضا(ع) را منهدم و عده‌ای از سرنشینان آن را شهید و عده‌ای را مجروح می‌کنند.

?

5/12/63

تعداد چهار نفر از برادران گشت گره‌پیکر در منطقه «کوه تپه» توسط گوش‌برها به شهادت رسیدند.

?

6/2/64

یک دستگاه تویوتا گشت لشکر ذوالفقار در حوالی «تنگه نصریان» به کمین گروه گوش‌برها افتاده و هفت نفر شهید شده‌اند.

?

21/11/64

گوش‌برها یک چوپان را در منطقه کوه‌تپه ربودند.

?

22/5/65

در منطقه کوه‌تپه یک دستگاه خودرو ژاندارمری با یازده نفر سرنشین به کمین افتاده و تمامی سرنشینان شهید شدند.

?

11/7/63

یک نفر چوپان در جنوب روستای «بیشه‌دراز» توسط گوش‌برها ربوده شد.

?

13/7/63

در «عین‌منصور» گروه گشت ژاندارمری به کمین گوش‌برها افتاد که دو نفر شهید، چهار نفر زخمی و چهار نفر اسیر می‌شوند.

?

11/11/66

گروه گشت ثارالله به کمین گوش‌برها افتاده که تعداد شش نفر از نیروها اسیر شدند.

?

20/11/66

در منطقه «چیلات» نیروهای گشت ژاندارمری با گشت گوش‌برها درگیر شدند و یک نفر از نیروها خودی زخمی شد.

?

10/2/67

گروه گشت لشگر 21 حمزه در منطقه «بیات» به کمین گوش‌برها افتاده و هشت نفر از نیروها اسیر شدند.

?

20/11/64

گوش‌برها دو نفر چوپان در روستای «تپه نادر» را ربودند.

 

 

سوتیترها:

سرما، وحشت و هراس از تاریکی و گلوله، برای بچه، دردناک‌تر از دیدن مادری نبود که تیر پیشانی‌اش را سوراخ کرده بود و گوش‌هایش را هم گوش‌برها بریده بودند...

 

روش کار گوش‌برها این‌طور بود که جاده‌ها را سنگ‌چین می‌کردند و با کمین در ورودی روستاها، چوپان‌ها و عشایر را در بیابان و صحرا دستگیر می‌کردند؛ و اگر می‌توانستند، آنها را به صورت اسیر، تحویل عراقی‌ها می‌دادند؛ و یا اگر تاریکی شب و راه طولانی و... به آنها اجازه نمی‌داد، بلافاصله به افراد تیر خلاصی می‌زدند و یک گوش آنها را می‌بریدند و به عنوان سند و مدرک، تحویل عراقی‌ها می‌دادند



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/6/21:: 2:44 صبح     |     () نظر

به یاد حماسه‌آفرینی‌های سنگرسازان بی‌سنگر ـ بچه‌های مهندسی ـ رزمی

n محمد احمدیان

اواخر جنگ بود که لشکر امام حسین(ع) در خط گمرک خرمشهر پدافند کرده بود و لشکر هم گردان امام حسین را که من هم در آن گردان بودم، مامور کرد تا از خط نگهداری کند. قسمتی از خط که مجاور نهر عرایض و مقابل قصر شیخ خزعل بود، خاکریز مناسبی نداشت؛ حجم آتش دشمن و گلوله‌های مستقیم تانک، خاکریز را خیلی کوتاه کرده بود. درخواست کردیم بچه‌های مهندسی رزمی بیایند و خاکریز را تقویت کنند؛ اما می‌دانستیم کار بسیار سختی است؛ شاید به سنگینی شب عملیات. اما لازم بود.

قرار شد یک شب بچه‌های مهندسی بیایند و کار را تمام کنند. فاصلة ما با دشمن، خیلی نزدیک بود. می‌دانستیم تا کار شروع شود، آتش سنگین دشمن خواهد بارید. تصمیم گرفتیم نیروهای خط را خیلی کم کنیم و آنها را به زیر پلی در نزدیکی خط که جایی امن بود، انتقال دهیم و عده‌ای در خط بمانند تا جواب آتش دشمن را بدهند. از طرف دیگر، احتمال عبور غواص‌های عراقی از اروند و منهدم کردن دستگاه بلدوزر می‌رفت. به بچه‌های ادوات هم ابلاغ شد تا به‌گوش باشند. دو نفر از بچه‌های دیده‌بانی هم توی خط مستقر شدند تا آتش توپخانه و ادوات ما را به روی مواضع دشمن برای کم کردن حجم آتش آنها که یقینا با شروع کار بلدوزر آغاز می‌شد، هدایت کنند.

شب موعود فرا رسید. هوا داشت تاریک می‌شد که بلدوزر وارد خط شد. فقط چند نگهبان و دو دیده‌بان و یک امدادگر و دو برانکاردچی و خودم و حدود ده نفر از بچه‌های مهندسی در خط باقی ماندیم و بقیه را به زیر پل انتقال دادیم. تا جایی که یادم می‌آید، مسئول گروه مهندسی شخصی به‌نام حسین مولایی، از بچه‌های کمشچه اصفهان بود. قرار شد هوا که خوب تاریک شد، کار شروع شود. بچه‌های مهندسی توجیه شدند. نمی‌دانم چرا، ولی به تک‌تک آنها جور عجیبی نگاه می‌کردم و نسبت به آنها حس عجیبی داشتم. خجالت می‌کشیدم به آنها چیزی بگویم. احساس می‌کردم همه چیز را بهتر از من می‌دانند که اینطور جان به کف و بی‌پروا وارد خط شده‌اند. نگاه آنها به خاکریز نبود؛ این من بودم که چشم و دلم گیر خاکریز بود. مشخص کرده بودند چه کسی باید اول استارت بزند. نفر اول بلند شد با بقیه خداحافظی کرد. یقین کردم او و سایر بچه‌های مهندسی، می‌دانند که دارند کجا می‌روند و قرار است چه اتفاقی بیفتد. خداحافظی آنها با همه وداع‌های جبهه فرق داشت. من فقط مات نگاه‌شان می‌کردم. با نگاهمان او را بدرقه کردیم. کار شروع شد. چند دقیقه بیشتر طول نکشید که جهنمی از آتش روی سرمان باریدن گرفت. توی سنگر نشسته بودم و به آن دلاوری فکر می‌کردم که بدون جان‌پناه روی یک تکه آهن برای ما جان‌پناه می‌سازد. بارها با خودم گفتم الان است که کار را تعطیل کند و برگردد.

بلدوزر عقب و جلو می‌رفت که ناگهان با صدای انفجار از حرکت ایستاد. امدادگر و برانکاردچی‌ها دویدند. من هم خودم را رساندم. راننده افتاده بود و توی تاریکی و آن حجم آتش، چیزی معلوم نبود... اما رفته بود! داشتیم کمک می‌کردیم او را به عقب انتقال دهیم که دیدم دوباره بلدوزر به راه افتاد. نگاه کردم؛ انگار یک تکه ماه در پشت بلدوزر نشسته و دارد کار نیمه‌تمام را تمام می‌کند. مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده. برگشتم داخل سنگر و به مولایی گفتم: کمی صبر می‌کردی ما پیکر اولی را جمع می‌کردیم، بعد نفر بعدی را می‌فرستادی. توی روحیة بقیه اثر می‌گذارد. حسین گفت: بابا خودش دوید. و تازه فهمیدم که در مقابل این بچه‌ها هیچم. بغض کرده بودم، اما خودم را کنترل کردم. نشستم گوشة سنگر و به بقیه زل زدم. آنها هم فقط ذکر می‌گفتند. نمی‌دانم چند دقیقه طول کشید، ولی انفجاری دیگر و توقف بلدوزر. به طرف بیرون سنگر دویدیم. راننده نشسته بود. پهلوش دریده شده بود و خون بیرون می‌زد. گفتم: یکی بیاید بالا کمک کند بیاریمش پایین. یکی آمد بالا و به سختی او را پایین آوردیم. هنوز روی بلدوزر بودم که دیدم دارد گاز می‌خورد. الله اکبر! باورش سخت بود. کسی که به من کمک کرد، راننده بعدی بلدوزر بود؛ یا بهتر بگویم شهیدی بود که سوار بر مرکب بهشتی‌اش شده بود. این قصه ادامه داشت...

حسین نفر آخر را آماده کرد و به او گفت: ببین تو آخرین نفری؛ دیگر کسی نمانده. حدود بیست متر هم مانده، با توکل به خدا تمامش کن. جواب آخرین نفر خیلی زیبا بود. من هر وقت این شعر را می شنوم یادش می‌افتم: «خندید و رفت». اشکم درآمده بود. هر چه بلد بودم، و به تعبیر بچه‌ها، مفاتیح را دوره کردم. به خدا قسم، دیگر به فکر خاکریز نبودم؛ به بچه‌هایی فکر می‌کردم که همه زخمی و شهید شده بودند، یا بهتر بگویم خودشان را فدای بچه‌های گردان پیاده کرده بودند؛ بچه‌هایی که به من معنای مهندسی رزمی، یعنی سنگر سازان بی سنگر را نشان دادند.

بلدوزر عقب و جلو می‌رفت و کار را پیش می‌برد. آخرهای کار بود که بلدوزر ایستاد. دیگر اصلا توان خارج شدن از سنگر را نداشتم. دلم نمی‌خواست آن صحنه را ببینم. هوا روشن شد. از سنگر بیرون آمدم، دیدم بلدوزر سوراخ سوراخ شده. به دور از چشم بچه‌ها رفتم و تا توانستم بلدوزر را بوسیدم؛ بلدوزری که مرکب آسمانی بچه‌های بی باک و حماسه‌آفرین مهندسی بود. چند متری مانده بود که با گونی و بلوک و نخل پر کردیم؛ اما آن قسمت از خط، خطرناک‌ترین نقطة خط بود. همانجا بود که شهید یزدانی به شهادت رسید و این شاید سندی بود تا عظمت کار بچه‌های مهندسی را درک کنیم؛ بچه‌های استشهادی مهندسی رزمی.

 

سوتیترها:

خداحافظی آنها با همه وداع‌های جبهه فرق داشت. من فقط مات نگاه‌شان می‌کردم. با نگاهمان، او را بدرقه کردیم. کار شروع شد. چند دقیقه بیشتر طول نکشید

 

حسین نفر آخر را آماده کرد و به او گفت: ببین تو آخرین نفری؛ دیگر کسی نمانده. حدود بیست متر هم مانده، با توکل به خدا تمامش کن. جواب آخرین نفر خیلی زیبا بود. من هر وقت این شعر را می شنوم یادش می‌افتم: «خندید و رفت».

 

جواب آخرین نفر خیلی زیبا بود. من هر وقت این شعر را می شنوم یادش می‌افتم: «خندید و رفت».

 

دیدم بلدوزر سوراخ سوراخ شده. به دور از چشم بچه‌ها رفتم و تا توانستم بلدوزر را بوسیدم.



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/6/21:: 2:44 صبح     |     () نظر

n حمیده رضایی (باران)

زیر لب غر نزن! نگو نفسش از جای گرم درمی‌آید. نگو خدا می‌داند ایام جنگ کجا بوده و حالا از راه نرسیده دارد حکم می‌کند. نگو اصلاً معلوم نیست بوده یا نه، لابد یکی از اینهاست که هنوز دهانشان بوی شیر می‌دهد و نمی‌داند جنگ را با کدام «ج» می‌نویسند. نگو خبر ندارد چه بلایی سرمان آمد... چه جوان‌ها که همین جنگ از ما نگرفت. نگو جان و مالمان دود شد رفت هوا، زندگیمان نابود شد. نگو بی‌خانمانی‌‌هایمان را ندیده و آوارگی‌هامان را نچشیده. شب و نصف شب از ترس بمباران خواب نداشتیم، هی بچه به بغل بدو پناهگاه، هی بدو خانه، هی وضعیت قرمز، هی وضعیت سفید، ... نگو، نه نگو!

شاید کمی (و البته فقط کمی) دهانم بوی شیر بدهد، اما بدان که تنم به تن جنگ خورده است. چه چیز بدتر از اینکه تمام سال‌های کودکی‌ات در جنگ گذشته باشد؟ تمام آن لحظاتی که باید غرق در دنیای شاد و آزادت بودی و بی‌خیال از همه عالم سرگرم بازی‌های کودکانه‌ات می‌شدی و ندانی شب و روز چه فرقی با هم دارد. البته این تنها درد من نیست؛‌ درد همه نسل دومی‌های این انقلاب است که هر روزشان در اضطراب و دلهره گذشت و هر شبشان در ترس و بی‌خوابی. همین که می‌آمد پلک‌هامان گرم شود، باز آن صدای شوم محله را برمی‌داشت و باز وضعیت قرمز و باز برو سمت پناهگاه و... بقیه‌اش را هم که خودت بهتر می‌دانی.

یکی بابایش را در خانه پیدا نمی‌کرد تا لااقل گاهی دستی روی سرش بکشد و موهایش را شانه کند و آن یکی دلتنگ برادر بزرگ‌ترش بود که عجیب به صدای پاهایش عادت کرده بود و می‌دانست بعد از ساعت 12، اولین صدای پا که در حیاط خانه بپیچد، صدای پای اوست... و تازه اینها فقط دردهای خاص او بود. دردهایش که شاید کوچکی‌اش تو را به خنده بیندازد، اما تحملش برای او سنگین بود،‌ سنگین و سخت. با این همه او حتی در دردهای تو هم شریک بود؛ در همه آن بلاها که بر سرت آمد،‌ در غم همه آن شهدایی که دادی و برادر، پدر، عمو یا دایی او هم میانشان بودند؛ در تمام آن خانه‌به‌دوشی‌ها و آوارگی‌ها و هی از ترس دشمن و بمباران‌هایش از این شهر به آن شهر رفتن و در همه آن چشم به در انتظار حتی یک نامه از جبهه نشستن‌ها.

?

می‌بینی! خاطرات این کودک دیروز، پازل درهم ریخته و هزار تکه‌ای است که هر تکه‌اش را نگاه می‌کنی،‌ ردی از جنگ و دود و آتش و ترس و تنهایی و آوارگی در آن موج می‌زند. پازلی که شاید هیچ گاه هیچ کدام از تکه‌هایش کم نشود، اما یقیناً تکه‌هایی به آن اضافه خواهد شد. تکه‌هایی که باورهایی دیگر از جنگ به او داده و خواهد داد؛ باورهایی که آنها که نداشتند، زیر پا گذاشتند و پشت کردند به هر چه دیدند و شنیدند؛ آنها هم که داشتند، یا نگفتند و یا اگر گفتند، هیاهوی اطرافیان نگذاشت بشنویم.

?

... و به راستی چه شکاف عمیقی است میان آن نگفته‌ها و نشنیده‌ها و این گرد و غبار دود و آتش و بمباران صرف!

انگار که آنها از چیز دیگری می‌گویند و تو تا به حال از چیز دیگری شنیده‌ای؛ حال آنکه هر دو یکی‌اند و یکی نیستند. راستی چه زیبا گفت امام عزیز که جنگ، نعمت است! چه خوب گفت آن بزرگ که «جهاد، دری است از درهای بهشت که خدا به روی گزیده دوستان خود گشوده است(1)».

آری! به خدا که نفس سید مرتضی حق است آن هنگام که می‌گوید: «زمین، عرصه ظهور یک حقیقت آسمانی است و جنگ برپا شده بود تا آن حقیقت ظهور یابد» و حالا که فکر می‌کنم می‌بینم برای همین است که این میان بعضی هوای جنگ و ظهور حقیقتی دگر کرده‌اند؛ حقیقتی که در گیر و دار روزمره‌گی این زندگی از یاد رفته و شکاف دروازه‌های بهشت را تنگ‌تر کرده و حتی آن را که به روی خاصان خود گشوده بود، بسته است تا باز، آنان در گمنامی خویش مانند و ما در گمراهی خویش که به راستی «جنگ اگر چه ادامه حیات معمول را برید، اما از منظری دیگر دروازه‌ای به بهشت خاصان اولیای ‌خویش بر ما گشود» و اینها همه همان تکه‌هایی است که هر روز به آن پازل هزار تکه اضافه می‌شود؛ همان‌هایی که دیگر جزئی از افکار و اوست.

 

پی‌نوشت:

1. نهج‌البلاغه، خطبه 27.

 

 

سوتیتر:

هر تکه‌اش را نگاه می‌کنی،‌ ردی از جنگ و دود و آتش و ترس و تنهایی و آوارگی در آن موج می‌زند. پازلی که شاید هیچ گاه هیچ کدام از تکه‌هایش کم نشود، اما یقیناً تکه‌هایی به آن اضافه خواهد شد.



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/6/21:: 2:43 صبح     |     () نظر

شهید محمد صادق خوشنویس

محبوب من! وقتی به تو فکر می‌کنم شور و شوق سراسر وجوم را فرا می‌گیرد، شعلة وصل و حضور در وجودم زبانه می‌کشد و وقتی به خود می‌اندیشم و عمر بر باد رفته‌ام را که در غفلت و بندگی غیر تو بوده می‌نگرم، شرمسار و سرافکنده می‌شوم، اما با این همه تو دستم را گرفتی و هدایت کردی...

ای خالق رئوف! تو را سپاس بی‌حد که مرا به راه راست هدایت کردی و مرا در جمع بهترین مخلوقات خود، در بهترین زمان و مکان قرار دادی.

شهادت را نه برای فرار از مسئولیت اجتماعی، و نه برای راحتی شخصی می‌خواهم؛ بلکه از آنجا که شهادت در رأس قلة کمالات است و بدون کسب کمالات، شهادت میسر نمی‌شود، من با تقاضای شهادت در حقیقت از خدا می‌خواهم که وجودم، سراسر خدایی شود و با کشته شدنم در راه دین اسلام، خود او بر ایمان و صداقت و پایمردی‌ام، و در راه دین بودنم، و بر عشق پاکم بر او، مهر قبولی زند.

 



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/6/21:: 2:42 صبح     |     () نظر

من در اینجا از همة فرزندان عزیزم در جبهه‌های آتش و خون که از اول جنگ تا امروز به نحوی در ارتباط با جنگ تلاش و کوشش نموده‌اند، تشکر و قدردانی می‌کنم و همة ملت ایران را به هوشیاری و صبر و مقاومت دعوت می‌کنم. در آینده ممکن است افرادی آگاهانه یا از روی ناآگاهی در میان مردم این مسئله را مطرح نمایند که ثمرة خون‌ها و شهادت‌ها و ایثارها چه شد! اینها یقیناً از عوالم غیب و از فلسفة شهادت بی‌خبرند و نمی‌دانند کسی که فقط برای رضای خدا به جهاد رفته است و سر در طبق اخلاص و بندگی نهاده است، حوادث زمان به جاودانگی و بقا و جایگاه رفیع آن لطمه‌ای وارد نمی‌سازد. و ما برای درک کامل ارزش و راه شهیدانمان فاصلة طولانی را باید بپیماییم و در گذر زمان و تاریخ انقلاب و آیندگان آن را جست‌وجو نماییم. مسلّم خون شهیدان، انقلاب و اسلام را بیمه کرده است؛ خون شهیدان برای ابد درس مقاومت به جهانیان داده است و خدا می‌داند که راه و رسم شهادت کورشدنی نیست و این ملت‌ها و آیندگان هستند که به راه شهیدان اقتدا خواهند نمود. و همین تربت پاک شهیدان است که تا قیامت مزار عاشقان و عارفان و دلسوختگان و دارالشفای آزادگان خواهد بود. خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنان که در این قافلة نور، جان و سر باختند! خوشا به حال آنهایی که این گوهرها را در دامن خود پروراندند!

امام خمینی(ره)، پیام به مناسبت سالگرد کشتار خونین در مکه و پذیرش قطعنامه 598 ـ بیست‌ونهم تیرماه 1367

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/6/21:: 2:41 صبح     |     () نظر