گرچه با کپسول اکسیژن مجابت کردهاند
مادرت میگفت دکترها جوابت کردهاند
مرگ تدریجی است این دردی که داری میکشی
منتها با قرصهای خواب، خوابت کردهاند
خواب میبینی که در «سردشتی»(1) و «گیلان غرب»(1)
خواب میبینی که بر آتش کبابت کردهاند
خواب میبینی میآید بوی ترش سیب کال(3)
پس برای آزمایش انتخابت کردهاند
خواب میبینی که مسئولان بنیاد شهید
بر در دروازههای شهر قابت کردهاند
از خدا میخواستی محشور باشی با حسین(ع)
خواب میبینی دعایت را اجابت کردهاند
قصر شیرینی که از شیرینیات چیزی نماند!
یا پلی هستی که چون «سرپل»(4) خرابت کردهاند
خوشه خوشه بمبهای خوشهای را چیدهای
باد خاکی با کدامین آتش آبت کردهاند؟
با کدامین آتش ای شمعی که در خود سوختی
قطره قطره در وجود خود مذابت کردهاند؟
میپری از خواب و میبینی شهید زندهای
با چه معیاری ـ نمیدانم ـ حسابت کردهاند
1. نام منطقهای است در کردستان که مورد اصابت بمبهای شیمیایی قرار گرفت.
2. دومین شهر مقام کشور که مردم روستای لساردیر از توابع آن مورد هجوم شیمیایی دشمن قرار گرفتند.
3. بویی که هنگام اصابت نوعی از بمبهایی شیمیایی به مشام میرسد.
4. سرپل ذهاب شهری است در استان کرمانشاه که کاملا تخریب شد.
کلمات کلیدی:
محمد رضا دهشیری
? احمد گوشی را گرفت... «صبح امروز یک نامه سری از فرمانده کل قوا، آقای بنیصدر برامون رسید... شرمندهام. اما دستوره. ما دیگر حق نداریم حتی یه گلوله به شما بدیم.»
? برادر بروجردی، سلام علیکم. میدانم که مشغلهات زیاد است و وقتت کم است. اما دیگر دلم دارد میترکد... بارها در پاکسازی مواضع ضد انقلاب از داخل مقر آنها پوستر جناب فرمانده کل قوا، رئیس جمهور محترم را پیدا کردهایم... حرف هم بزنی، پای ولایت را وسط میکشد. میگوید: «تضعیف فرمانده کل قوا، تضعیف امام است» من صریحاً میگویم، فرماندهی که عدالت ندارد، ولایت هم ندارد. مرید شما، احمد متوسلیان.
در داستان «مرد» نوشته داوود امیریان، رضا، راوی است و احمد متوسلیان قهرمان اصلی است که هدف نویسنده نیز معرفی او است.
? اعظم بیتوجه به حرفهای احمد رو به دخترها گفت: خواهرها، کمی استراحت میکنیم، بعد کار را شروع میکنیم...
? درباره اعظم به این راحتیها نمیتوان چیزی گفت.. دختری استوار و با وقار. پرستاری شجاع و پرکار. از آنهایی که آدم دلش میخواهد بفهمد که او کیست و چرا در داستان حضور دارد. گاهی هیبتش با شخصیت اصلی داستان شانه به شانه میزند. البته حدس و گمانهایی مینی ولی برای اینکه بفهمی چقدر صحیح است، چارهای نداری مگر اینکه داستان را تا آخر بخوانی.
? در اتاق باز و اعظم وارد شد. تمام مجروحین دستپاچه به طرف تختهایشان فرار کردند. اعظم برای لحظهای از ترس و واهمه آنها جا خورد، اما بعد قیافهای جدی گرفت و گفت: «وقت خوابه...» رضا به ابراهیم گفت: «من که فردا پس فردا مرخص میشوم. خدا به داد شما برسه» و همه خندیدند.
این کتاب که از سری کتابهای مفاخر ملی و مذهبی ایران و چاپ حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی است، شکلگیری پادگان دوکوهه را به زیبایی تشریح میکند. ماجرا از این قرار است که محسن رضایی و محمد بروجردی سعی کردند حاج ابراهیم همت را راضی کنند تا فرماندهی تیپ جدیدی را به عهده بگیرد. او هم به پای حاج احمد متوسلیان انداخت و او بخشی از نیروهایش را از مریوان به خوزستان برد.
? هیچ جنبندهای در پادگان دیده نمیشد. ساختمانهای نیمهتمام و زمین خاکی... احمد گفت: «برادرها! این دوکوهه است. پادگان دوکوهه. شما اولین بسیجیانی هستید که قدم به اینجا میگذارید. باید برای یه زندگی بسیجی آمادهاش کنیم. بسمالله...» بچهها صلوات فرستادند و وارد دوکوهه شدند.
دوکوهه محل تشکیل تیپ 27 محمد رسولالله(ص) شد و احمد، مسئولیتهای مختلف و فرماندهی گردانهایش را به بهترین بندگان خداوند سپرد. همت، دستواره، وزوایی، ناهیدی، نورانی، شهبازی، قهرمانی، قجهای، چراغی، رضوان و... از هر کدامشان به تناسب قصه، در این کتاب 184 صفحهای یادی شده است و خاطرهای از زبان رضا آمده است.
عملیات فتحالمبین، اولین ثمره دوکوهه در دشت خوزستان بوده و امیریان لحظات نفسگیر آن را به زیبایی توصیف نموده است.
? رضا به مردم نگاه میکرد. فکر میکرد که دیروز کجا بود، هفته پیش کجا بود و حالا در کجا؟
آیا مردمی که حالا راحت و آسوده در خیابانها حرکت میکردند، میدانند مسافرین اتوبوسی که گذشت، فرزندان آناناند که از معرکه نبرد آمدهاند؟
سید رضا هاشمی ـ راوی داستان ـ خود ماجرایی دارد به عظمت انقلاب اسلامی. به عظمت برچیدن تاریخ شاهنشاهی و استقرار حکومت الله.
? رضاجان! تنها یادگار گذشتهام. دلم برایت تنگ شده است. آرزو دارم بار دیگر روی چون ماهت را ببینم. خندههای از ته دلت را بشنوم. میدانم که حالا برای خودت مردی شدهای. طاقت داشته باش. به زودی کارها رو به راه میشود. به پیروزی و بازگشت زمانی نمانده است. ما دوباره به خانه بازمیگردیم. بار دیگر عزت و احتراممان میکنند و مانند گذشته زیر سایه شاه جوان زندگی خواهیم کرد. از تو خبرهایی شنیدهام که خوش ندارم واقعیت داشته باشد...
سید رضا از فتح خرمشهر نیز میگوید. از عملیاتها، مقاومتها، شهامتها، شهادتها و بالاخره از حاج احمد و حاجاحمدها.
? دکتر حیرتزده به احمد گفت: «چی؟ یعنی چه نمیخواد؟ طاقت نمیآرید. ما آمپول بیحسی هم نداریم.»
ـ باشد، طاقت میآرم. شما کارتون رو بکنید.
دکتر و پزشکیارها مشغول به کار شدند. ران احمد را شکافتند تا ترکش را درآورند. چهره احمد از درد خیس عرق و سرخ و متورم شد. رضا به جای او درد میکشید. آن سوتر ایستاده بود و به سختی میگریست. دیگر سیاهی چشمان احمد معلوم نبود. به سختی میلرزید. از لبانش خون بیرون زد. دستههای تخت را در چنگش میفشرد. ران پا را بخیه زدند و پانسمان کردند.
احمدگفت: «عصا بیارید» ممقانی وحشتزده گفت: «چی میگی حاجی؟ شما باید حداقل سه روز استراحت کنید.»
ـ نه، من باید برم، بچهها منتظر هستند...
رضا پرسید: «چرا نگذاشتید بیهوشتان کنند حاجی؟» احمد سر به شانه رضا گذاشت و گفت: «شاید موقع بیهوشی آمار و اطلاعات عملیات را میدادم. شاید اونجا نامحرم بود.»
? رضا به شیشه شکسته پاترول نگاه کرد و دلواپس گفت: «نه حاجی، این ماشین خطرناکه، یه موقع زبونم لال، پشت چراغ قرمز، یک نارنجک بندازند تو، میدونید چی میشه؟»...
احمد از شیشه به بیرون نگاه کرد و گفت: «شلوغش نکنید. ما رو تو کردستان نتونستند از پا دربیارند. بعثیها (هم) که کاری از پیش نبردند، منافقها هم هیچ غلطی نمیتونند بکنند. مطمئن باشید اگه قرار باشه برای من اتفاقی بیفته، تو جبهه جنگ با اسرائیل میافته.»
? خبر بسیار ناگهانی و غافلگیرکننده بود. اسرائیل به لبنان و سوریه حمله کرده است...
رضا گفت: حالا چه میشود؟ احمد آهی کشید و گفت: «هر چی امام صلاح بداند»
این کتاب، عزیمت حاج احمد و حاج همت و نیروهای ایرانی به سوریه و استقبال پرشکوه مردم و مسئولین سوریه را تصویر میکند. سپس شرایط سیاسی و امنیتی منطقه را از زبان حاج احمد و به نقل از سید رضا تشریح مینماید.
سپس از عملیات ربودن یکی از ژنرالهای ارتش اسرائیل توسط بسیجیان جهان اسلام اعم از ایرانی و لبنانی و آمریکایی و عراقی و اردنی به فرماندهی حاج احمد متوسلیان میگوید و نیز از حوادث پس از آن عملیات دلاورانه.
? برای رضا نماز خواندن در کنار محمد گولدن و جوان عراقی، صفایی دیگر داشت. پس از نماز، وقتی محمد گولدن در سجده شانههایش لرزید، رضا حال غریبی پیدا کرد. ناخودآگاه کتابچه دعا را از جیب بلوزش درآورد و خواندن زیارت عاشورا را شروع کرد. دیگران هم با او همنوا شدند.
? از دیروز نیروهای صهیونیست و فالانژ دارند محلات دیپلماتنشین بیروت رو محاصره میکنند. حتی به چند سفارتخانه کشورهای عرب هم حمله کردند. شک ندارم که میخوان به سفارت ایران هم حمله کنند. میدونی چیه حاجی، نباید پروندههای سفارت ما به چنگشون بیافته.
احمدکمی فکر کرد و گفت: «پس بهتره زودتر راهی بشیم.»
سید محسن، شادمان بازوان احمد را در چنگ فشرد. رضا با ناباوری جلو رفت و گفت: «نه حاجی. خطر داره.»
چه شد که کاظم اخوان و تقی رستگار و سید محسن موسوی، همراه حاج احمد رفتند؟ چرا دیگران نرفتند؟ مثلاً سید رضا، حاج همت یا دیگران؟ داوود امیریان همه چیز را توضیح میدهد. رفتن را و باز نگشتن را.
حتی از تلاش همت برای آزادی حاج احمد میگوید و از اعظم...
اعظم که بود؟ دختری استوار و باوقار. پرستاری شجاع و پرکار. از آنهایی که آدم دلش میخواهد بفهمد که او کیست و چرا در داستان حضور دارد. گاهی هیبتش با شخصیت اصلی داستان شانه به شانه میشود. البته حدس و گمانهایی میزنی ولی برای اینکه بفهمی چقدر صحیح است، چارهای نداری مگر اینکه داستان را تا آخر بخوانی.
کلمات کلیدی:
محمد احمدیان
مونس بچهها
خیلی راه رفته بودیم. هر شیء مشکوکی را که میدیدیم، سریعا به طرفش رفته و محل را تا چند متر اطرافش زیر و رو میکردیم. با سرنیزه، یا بیل و کلنگ. اما هیچ اثری پیدا نمیکردیم. دیگر بچهها خسته شده بود. دستها هم تاول زده بود و تاولها هم ترکیده و خاک هم که روی زخم تاولها میریخت، میسوخت.
تصمیم گرفتیم کمی استراحت کنیم. برای استراحت کنار تپهای دراز کشیدیم و من به فکر فرو رفتم. خدایا! اینجا چه طور سرزمینیه، هر چی میگردیم تمامی نداره. از طرفی با اینکه مطمئنیم بچهها اینجا شهید شدند و جا ماندهاند، اما هیچ اثری از آنها نیست. تو همین فکرها بودم و با سرنیزه به حالت سرگرمی و بدون انگیزه زمین را میکندم. یک دفعه احساس کردم سرنیزهام به چیزی برخورد. سریعاً خاکها را کنار زدم. یا زهرا. پوتین نظامی بود! اطراف پوتین را خالی کردیم. با دقت زمین را کندیم. پیکر مطهر شهیدی پیدا شد. بچهها همگی شروع کردند تپه را که سنگر خاکی بود، خراب کردند و هر چند دقیقه یک بار فریاد «یا زهرا» و «یا حسین» بچهها، خبر از پیدا شدن شهیدی میداد. آن روز پانزده شهید پیدا شد. آنها را به معراجالشهدای شرهانی آوردیم و شدند مونس بچهها. حرفهای ناگفتة سالها را که کسی را محرم شنیدنش نمیدیدیم به پایشان ریختیم.
کلمات کلیدی:
در دوران پایان جنگ, فشار بسیاری به ایران وارد میشد تا صلح را بپذیرد, از سویی ایران به صداقت صدام اعتماد نداشت و معتقد بود آتش بس به فرصتی برای تجدید قوای عراق و حملة مجدد تبدیل خواهد شد. فضای کشورهای اسلامی در این مسئله، بر ضد ایران بود و عراق تبلیغات منفی فراوانی برای ایجاد جنگ روانی و رسیدن به خواستة سیاسی خود در سطح جهان به راه انداخته بود.
در همین دوران، سازمان کنفرانس اسلامی، جلسه سران کشورهای اسلامی را برگزار کرده بود. آیت الله تسخیری به عنوان نمایندة ایران در این کنفرانس شرکت کرده بود. آنقدر فضای سیاسی بر ضد ایران سنگین بود که ایشان میگفتند: تنها برای کارهای ضروری از اتاق محل اقامتمان خارج میشدم. در جلسة علنی کنفرانس, طارق عزیز، از رهبران عراق, در این کنفرانس، سخنرانی مفصلی بر ضد ایران کرد. از کشتار مسلمانان سخن گفت, از ضرورت جلوگیری از خونریزی دم زد, ایران را به مجوسیگری متهم کرد و ... .
آیتالله تسخیری میگفت: در میان نگاههای سنگین و ملامتگر شرکتکنندگان کنفرانس، به حضرت فاطمه زهرا (سلاماللهعلیها) توسل کردم. برخاستم و اجازه خواستم من هم سخنرانی کنم. رئیس کنفرانس به من، وقت سخنرانی نداد. گفتم: پنج دقیقه بیشتر وقت نمیخواهم. باز هم اجازه ندادند. گفتم: بلندگوی روبهروی من را روشن کنید، فقط دو دقیقه سخن کوتاهی دارم. بلندگو روشن شد. گفتم: شما سخنرانی این آقا را بر ضد ایران اسلامی شنیدید، ولی فکر میکنم نام کامل این آقا را بلد نباشید. آقایی که این همه از مسلمانان و ضرورت حفظ جان مسلمانان دم زد, اصلا مسلمان نیست، او مسیحی است و اسم کامل او «طارق یوحنا عزیز» است. و بر جای خودم نشستم. همه حاضران خندیدند و فضای جلسه عوض شد. در بیانیهایی که در پایان کنفرانس هم صادر شد، در موضع کنفرانس نسبت به ایران تعدیلی ایجاد شد.
ادامه دارد... .
پینوشتها
[1]. رضوانی، علیاصغر، واقعه عاشورا و پاسخ به شبهات، ص9.
2. ر.ک: المنهج الجدید و الصحیح فی الحوار مع الوهابیین. این کتاب نوشته یکی از عالمان وهابی شیعهشده است به نام دکتر عصام العماد. در خاتمه این کتاب، در فصلی به بررسی آینده مکتب تشیع میپردازد و از کتابهای نویسندگان وهابی، این حقیقت را نقل میکند: در کتاب الشیعه الامامیه فی میزان الاسلام، بیان شده: آنچه شگفتی من را برمیانگیزد این است که برخی برادران ما که بعضی از آنان از فرزندان عالمان بزرگ و مشهور مصر بودند, برخی طلبههای دینی که همراه ما در حلقههای علمی نشسته بودند, برخی از کسانی که گمان نیک به آنها میبردیم, این مسیر را پیمودند (یعنی شیعه شدند).
ناصر القفاری در کتاب الخطوط العریضه، نوشته: هر کس کتاب عنوان المجد فی تاریخ البصره و نجد را مطالعه کند، این امر او را به ترس واخواهد داشت؛ زیرا مشاهده میکند که قبیلههایی به شکل کامل شیعه شدهاند.
مجدی محمد علیمحمد در کتاب خود به نام «انتصار الحق مناظره علمیه مع بعض الشیعه الامامیه» مینویسد: یکی از جوانان اهل سنت با حالتی متحیر پیش من آمد. علت حیرت او این بود که دست برخی از شیعیان به او رسیده بود.. . بیچاره میپنداشت که شیعیان فرشتگان خداوند رحمان و تکسواران حق هستند!
3. برای بررسی کتابها و مقالات رهیافتگان, به پایگاه www.aqaed.com مراجعه کنید.
4. این خاطره را آیت الله جزایری در یکی از خطبههای نماز جمعه اهواز مطرح کردند.
5. رک: نشریه المنبر، مصاحبه با رزمنده مجاهد شحاده.
6. . بنابر احکام فقهی در تمامی مذاهب اسلامی, مکه سرزمین امن الاهی است و اگر جنایتکار و قاتلی هم به این سرزمین پناه آورد، نمیتوان قصاص را بر او اجرا کرد.
سوتیترها:
در میان نگاههای سنگین و ملامتگر شرکتکنندگان کنفرانس، به حضرت فاطمه زهرا (سلاماللهعلیها) توسل کردم. برخاستم و اجازه خواستم من هم سخنرانی کنم. رئیس کنفرانس به من، وقت سخنرانی نداد. گفتم: پنج دقیقه بیشتر وقت نمیخواهم. باز هم اجازه ندادند. گفتم: بلندگوی روبهروی من را روشن کنید، فقط دو دقیقه سخن کوتاهی دارم. بلندگو روشن شد. گفتم: شما سخنرانی این آقا را بر ضد ایران اسلامی شنیدید، ولی فکر میکنم نام کامل این آقا را بلد نباشید. آقایی که این همه از مسلمانان و ضرورت حفظ جان مسلمانان دم زد, اصلا مسلمان نیست، او مسیحی است و اسم کامل او «طارق یوحنا عزیز» است
در تبلیغات توجیهگر کشتارگران حج سال 1361 مطرح شده بود که ایرانیان قصد داشتند کعبه را از شهر مکه به ایران منتقل کنند! کتابهایی در این باره نوشته شد و در این کتابها به شخصیت حضرت امام خمینی(ره) توهین شد.
کلمات کلیدی:
حمیدرضا غریب رضا
در مقالة گذشته به بررسی بازتاب انقلاب اسلامی در جهان معاصر پرداختیم و به نمونهای از صفکشیهای اعتقادی و قومیتی در برابر انقلاب و الگوی اسلام ناب اشاره کردیم. در این مقاله نگاهی گذرا به پیامدهای این ستیزههای فکری و تبلیغاتی انداختهایم.
کلمات کلیدی:
صلاح الفاضلی
ترجمه: حمیدرضا غریبرضا
صلاح الفاضلی، یکی از رهیافتگان به تشیع و مبارزان انقلابی کشور مغرب است. اوج دلدادگی روشنبینانه او به راه و اندیشه امام، نشاندهنده عمق نفوذ اندیشه انقلابی ایران در قلب اندیشمندان جهان اسلام است. متن زیر ترجمه مقالهای از اوست که به مناسبت سالگرد رحلت حضرت امام خمینی(ره) در مجله «المرفأ» به چاپ رسیده است.
?
همچنان آن روز را به یاد میآورم. آن روز دوستم محمد آمده بود تا خبر رحلت امام خمینی(ره) را به من برساند... محمد رنگ پریده و شکسته بود, اشک چشمهایش را میپوشاند... هر دو نفر بهتزده شده بودیم... سکوت بین ما حکفرما شده بود... احساسی ترسناک از تنهایی و از دست دادن, وجودمان را فراگرفته بود... ده سالی بود که به معنای معنوی کلمه, با امام زندگی میکردیم. از روزهایی که حوادث انقلاب شکل میگرفت, با انقلاب و امام زندگی کرده بودیم. شعارهای انقلاب, که از اسلام سرچشمه میگرفت ما را به خود جذب کرده بود...
در ابتدای بینش دینی و سیاسی, با ادبیات «اخوان المسلمین» زیسته بودیم و با چنین حقایق و دست آوردهایی آشنا نبودیم..
احساس میکردیم بخشی از این جریان هستیم... جریان مستضعفان... امام خمینی(ره) بارها با مستضعفان سخن میگفت و با سخنان عمیقش آنها را به جنبش و خروش دعوت میکرد...
احساس میکردیم در معرکه مبارزه با استکبار, حضور داریم... به همان شکلی که امام خمینی(ره) مبارزه را ترسیم کرده بود, به همان شکلی که طرفها و میدان درگیری را مشخص کرده بود... احساس میکردیم ما هم طرف مبارزه با استکبار هستیم...
امام در حسینیه جماران برای کسانی که به ملاقاتش آمده بودند دست تکان میداد... ما دلداده نیرویی شده بودیم که در حرکت دست امام نهفته بود... جذابیتی آمیخته با هیبت را نسبت به شخصیت امام احساس میکردیم... در حالتی معنوی غرق میشدیم که توانایی بیان آن حالت را با واژهها ندارم...
وقتی امام برایشان سخنرانی میکرد, از گریه آنان تعجب نمیکردیم... به جز چند کلمه عربی که امام به کار میبرد, از سخنرانی امام چیزی متوجه نمیشدیم... هیچ کدام از ما فارسی بلد نبود... ولی از گوش دادن به صحبتهای امام لذت میبردیم... میفهمیدیم که اسلام به زبان این مرد سخن میگوید... نگاه به چهره نورانیاش برایمان کافی بود... تلاش میکردیم با نگاههایش به دور دستها سفر کنیم... به دنیایی که او میدید... ولی توان نداشتیم پا به پای آن نگاهها حرکت کنیم... شیفته گستره وجودی امام و اوج لحظههای انقلابی در حضورش بودیم...
وجودش به ما آرامش میبخشید, از معنویت سیراب و از مفاهیم انقلاب, سرشارمان میکرد...
وقتی به انقلاب, ضربههای پی در پی وارد میشد و شخصیتهای اصلی و رهبران انقلاب ترور میشدند, شتابان به سمت رادیو میدویدیم تا از ادامه روند انقلاب مطمئن شویم... منتظر آمدن امام میشدیم... که ناگهان با کوهی از استواری و ثبات مواجه میشدیم... بسیاری اوقات از قدرت روحی و توانایی برای کنترل پیامدهای ضربههای این چنین سنگین, شگفتزده میشدیم... تا اینکه فهمیدیم راز آرامشی که امام بر اساس آن حرکت میکند, حکمت, ایمان و عامل مخصوص و ناشناسی در امام وجود دارد... گویی این مفاهیم کوره جوشش اصلی در وجود اوست تا به عاشقان و مریدانش و به تمامی آزادگان جهان, پرتو افشانی نماید...
?
با انتقال امام به «نوفل لو شاتو» در فرانسه, تحرک فراوان رسانهای که در محل اقامت ایشان، باعث شد بازتاب انقلاب به ما برسد, که در شکلگیری تجربه انقلابی ما نقش مهمی را بازی کرد.
پیروزی انقلاب اسلامی, در ایران آغاز تحولی تاریخی بود که همچنان, شاهد مراحلی از آن هستیم. در حالی که نیروهایی اسلامی, به علتهای گوناگون (که مهمترین آن عبارت بود از قرائتهای کوتهنگر از دین و ناتوان از قانع ساختن) دچار رخوت, ناتوانی و سستی شده بودند, امام خمینی(ره) آمد و کشتزارها را برای کارکرد انقلابی آماده ساخت. دین به عامل آزادی بخش ملتها تبدیل و نماد مبارزه با استکبار نو شد که نماد آن استکبار جهانی و وکیلانش در منطقه بودند.
رویکرد به اندیشه انقلابی و نمادهای آن مانند شهید مطهری, باعث جهشی شد که مدتها در انتظارش بودیم... ایران آزاد شد و اسلام نیز همراهش آزاد شد. اسلام از چارچوبهای تنگی که با آن محشور بود و نیز از نمونههای آمریکایی آن که به پایش بسته بود, رهایی یافت... اسلام تحرک پیدا کرد تا زندگی را دوباره رهبری کند و با نیروهای ظالم و نمادهای استکبار بستیزد... و فجری نو شکوفا شد...
?
محمد گفت: میروم. با دوستان تماس میگیرم تا از دور برای روح امام نماز بخوانیم... او را ترک کردم و به سرعت به خانه برگشتم تا خبرها و تحولها را پیگیری کنم... از آینده میترسیدم... در راه برگشت, ذهنم به یاد اولین عکسی افتاد که از امام در برابر چشمانم قرار گرفته بود... از رمز آن محبت ناآشنا و نیرویی که باعث شده بود امام من را به خود بکشاند... به عکسی که با قرار دادن صورتم بر آن پنهانش میکردم... وقتی تنها میشدم, عکس امام را روی کتابخانهام میگذاشتم و غرق نگاه به آن میشدم... چرا هر وقت فیلمی از امام میدیدیم این همه گریه میکردم؟ راز این اشکها که از چشمانم میریخت چه بود؟ چرا وقتی نوار ویدویی امام از اروپا به دستمان رسید, آنقدر شادی بر قلبم نشست؟
منظرهای را که در خواب دیده بودم, در ذهنم حاضر کردم. خم شده بودم تا دستان بزرگوار امام را ببوسم, گریه میکردم و میگفتم: امام دوستت دارم... امام دوستت دارم... امام هم با مهربانی دست نوازش بر من میکشید... تلاش کردم لذت معنوی مشاهده این منظره را دوباره زنده کنم... منظرهای که روزهای طولانی همراه من بود... ولی فایدهای نداشت...
به یاد قرار بعد از ظهر افتادم. هر روز با بخش عربی رادیوی ایران وعده داشتم. همه چیز را برای شنیدن آن رها میکردم مخصوصا روزهای جنگ تحمیلی... به یاد آرزوهایم افتادم... من هم بسیجی امام شده بودم و در جبههها از اسلام و نظام اسلامی دفاع میکردم... به یاد آزادی خرمشهر افتادم و تکبیرهایی که از مسجد جامع خرمشهر و یا به تعبیر آن روز امام «خونین شهر» بلند شد... و اشکهای شادی...
به یادم آمد چطور با گروهی از منافقین در شهر «رم» برخورد داشتم. از رهگذران برای محکوم کردن نظام اسلامی ایران, امضا میگرفتند. افتخار من این بود که در برابر آنها موضعگیری کردم. بر سرشان فریاد زدم و آنها را تفالههای قاتلان و مزدوران خواندم... یادم میآید چطور خواستند من را کتک بزنند.
?
در خانه, مادرم روبهروی تلویزیون نشسته بود. وقتی من را دید, ایستاد و با اندوه گفت: پسرم, امام از دنیا رفت... مادرم میدانست چقدر به امام دلبسته هستم. همیشه از این میترسید که قیمت این محبت را با زندان رفتن بپردازم. تلویزیون منظرههای عزاداری و غم و اندوه را در سراسر ایران نشان میداد... احساس غریبی نسبت به زمان داشتم و پرسشهای فراوانی که به روحم زخم میزد... پرسشهای عاشقان... آیا منطقی است زندگی بدون امام خمینی(ره) ادامه یابد؟ آیا دیگر شادیهای پیروزی و موفقیت, ادامه خواهد داشت؟ آیا... آیا... ولی مردم ایران, همراه با دل تمام آزادگان جهان, امام را به خانه ابدیاش تشییع کردند... همین پاسخ من بود... امتی با این محبت و وفاداری و با چنین تشییع جنازهای... راه را ادامه خواهد داد...
کلمات کلیدی:
پای خاطرات سردار کاظمینی از روزهایی که با احمد متوسلیان بود
باز هم تیرماه از راه رسید. عادت کردهایم آن را با نام مردانی پیوند بزنیم که شیران در اسارت لقب یافتهاند. احمد متوسلیان و یاران همرزم و همراهش در یکی از همین روزها وقتی برای نجات و یاری مردم ستمدیده لبنان، فلسطین و سوریه رفته بودند، به طرز مشکوکی ناپدید شدند. یکی از کسانی که یار و همراه متوسلیان بود، سردار کاظمینی است. اهل کاشان است و متولد 1340. هجده ساله بود که داوطلبانه به سنندج رفت تا در مقابل دشمنان انقلاب بایست و. اواخر خرداد 59 با احمد متوسلیان آشنا شد. او در این باره میگوید: «مریوان کاملاً به دست ضد انقلاب افتاد. من آمدم پادگان 28 سنندج که تعدادی از دوستان آنجا بودند. صحبت شد که حاج احمد اکیپی را سازماندهی کرده میخواهند مریوان را آزاد کنند.»
کاظمینی از کردستان و آزادی منطقه از دست منافقان، کوموله و دمکرات، آزادی خرمشهر و عملیات بیتالمقدس و سفر به لبنان و سوریه و حادثه غمبار اسارت متوسلیان و سه همرزم همراهش حرفهایی دارد که در این گفتوگو بخشهایی از یک سینه سخن را میخوانیم؛ حرفهایی که از دل سوخته یک همرزم برمیآید و بر دل مینشنید.
عملیات بیتالمقدس تمام شده بود و ما بهترین بچهها را از دست داده بودیم. حاجی با بچهها رفته بودند خانه. من آمده بودم تهران دیدن بچههایی که زخمی بودند. داشتم از خانه دوستم قدمزنان میآمدم ترمینال که بروم کاشان. یک وقت دیدم مینیبوسی از کنارم رد شد و بچههایی که داخلش نشسته بودند، هو کشیدند و سوت زدند و صدا کردند که کجا میری؟ گفتم: دارم میرم کاشان. گفتند: بیا. رفتم. دیدم حاج احمد داخل ماشین نشسته و بقیه بچهها هم بودند. رفته بودند اصفهان فاتحهخوانی شهید «قجهای» بعد آمده بودند قم مجلس شهید «سلطانی» و بعد تهران. داخل ماشین نشستیم و رفتیم پادگان ولیعصر(عج) و از آنجا بچهها یکییکی رفتند. حاجی گفت: بریم خانه ما. بابای حاجی در بازار سید اسماعیل شیرینیفروشی داشت. از در دکانش خواستیم رد بشویم که ما را دید و گفت: از صبح تا حالا از ستاد مشترک سپاه زنگ میزنند.
زنگ زد و آقا رحیم بهش گفت فردا صبح مستقیم بیا ستاد مشترک. فردا با هم همراه با دو تا بچههای دیگر رفتیم ستاد مشترک. رسیدیم ستاد، دیدیم آقا محسن و آقا رحیم از در آمدند بیرون و داخل ماشین نشستند و گفتند پشت سر ما بیا. ما پشت سر آنها حرکت کردیم. پشت ماشین ما رضا دستواره نشسته بود و حاج احمد رفت داخل ماشین آقا محسن نشست. آنها رفتند و بعد از مدتی آمدند. حاج احمد گفت: باید برویم سوریه.
ویزا آماده شد و غروب همراه با آقای توکلی و سایرین رفتند. حاج احمد را تا فرودگاه بردیم و گفت: «میرم و فردا ـ پس فردا برمیگردم. شما بروید و لشکر را آماده کنید.» لشکر در انرژی اتمی در دارخوین بود. همت هم در اصفهان بود. شبانه حرکت کردیم رفتیم کاشان و از آنجا رفتیم اصفهان، به همت گفتیم و رفتیم منطقه. حاج احمد برنگشت و همانجا ایستاد. ما وسایل را بار کردیم و به عنوان اولین نفراتی بودیم که پیشقراول رفتیم سوریه.
کلمات کلیدی:
داوود امیریان
عشق رفتن به جبهه دیوانهام کرده بود. نه سن و سال درست و حسابی داشتم، نه تن و بدن رشید و تنومندی. هر بار که میرفتم پایگاه اعزام نیرو، انگار که با بچه تخس و پررویی طرف باشند، دنبالم میکردند و با بد و بیراه و تهدید، بیرونم میکردند. اما آن قدر رفتم و آمدم تا اینکه مسئول ثبتنام را از رو بردم. بنده خدا با خندهای که شکل دیگری از گریه بود، چند فرم را به دستم داد. من هم چشمان اشکآلودم را سریع پاک کردم و با خط خرچنگ قورباغهام، تند تند فرمها را پر کردم. ماند دو تا فرم که باید دو نفر از معتمدین و خوشنامهای محله آن را پر میکردند. مثل خر ماندم توی گل. سعی کردم حالت چهرهام مظلومانه باشد: به مسئول ثبتنام گفتم: من دو تا خوشنام و معتمد از کجا پیدا کنم؟
بنده خدا که از دستم عاصی شده بود، با تندی گفت: از تو جیب من! من چه میدانم. فرمها را بده پر کنند و زود بیار. حالا هم تا از تصمیم برنگشتهام، برو رد کارت.
ماندن را جایز ندانستم و زدم بیرون.
نفهمیدم مسیر پایگاه اعزام نیرو تا محلهمان چه طور آمدم. در راه همهاش دنبال دوتا معتمد بود. راستش در محلهمان معتمد و خوشنام کم نبود. اما مشکل این بود که خودم خیلی خوشنام نبودم و اندازه صد تا آدم گناهکار اسم در کرده بودم! همه کسبه و اهالی محل از دستم ذله بودند. مغازهای نبود که شیشهاش را با توپ خرد و خاکشیر نکرده باشم. پیرمردی نبود که موقع بازی فوتبال در محله، مزه شوتهای مرا نچشیده بود و با ضربه توپ کله معلق نشده باشد! خلاصه کلام همه از دستم عاصی بودند و من میدانستم که اگر بفهمند کارم به آنها افتاده و ریشم پیششان گرو است، چه معاملهای که با من نمیکنند.
یک دفعه دیدم ایستادهام جلوی مغازه «آقا پرویز» و او دارد بِر و بِر نگاهم میکند. این آقا پرویز اسم واقعیاش پرویز نبود. یک بار از دهان نوهاش پرید و گفت که اسم واقعی پدر بزرگش «قند علی» است. از آن به بعد من هر بار که میخواستم صداش کنم. میگفتم: آقا قند علی...
و او سرخ و سفید میشد و برایم خط و نشان میکشید. اما حالا زمانی بود که باید گردن کج میکردم و یک جوری دلش را به دست میآوردم. رفتم توی مغازه و گفتم: سلام آقا پرویز!
بنده خدا طوری با چشمان ورقلمبیده و متعجب نگاهم کرد که دلم برایش سوخت. بعد از چند لحظه گل از گلش شکفت و با لبانی خندان گفت: سلام پسر گلم، حالت چطوره؟
فهمیدم که زدهام به هدف. حسابی مایه گذاشتم و مخش را ریختم توی فرغون و آنقدر برایش روضه خواندم و منبر رفتم که ترش کرد و با عتاب گفت: بسه بچه، اول صبحی چه خبرته این قدر حرف میزنی. راست و حسینی بگو ببینم دردت چیه؟
فهمیدم که تنور داغ است و موقع چسباندن نان. ماجرا را گفتم. اول با چشمان هاج و واج نگاهم کرد. بعد پقی زد زیر خنده و آب دهانش مثل قطرات باران ریخت روی سر و صورتم، و لابهلای افشاندن آب دهانش گفت: چی... تو... میخوایی... بری جبهه؟
اخم کردم و گفتم: مگه من چِمه. خدای نکرده کور و کچلم یا دست و پام چلاقه؟
تا گفتم کچل، انگار که حرف ناجوری زده باشم، حسابی ترش کرد. حق هم داشت. چون قدرتی خدا جز چند تا شوید روی سر براقش، اثری از مو نبود. کمی سرخ شد و گفت: نخیر. من همچه کاری نمیکنم. برو رد کارت!
دیگر اعصابم داشت قاطی میشد. زدم به پررویی و الکی گفتم: باشد آقا قند علی، فقط یادت باشد که خودت خواستی. از امروز روی تمام دیوارهای محل مینویسم: آقا پرویز آقا قند علی! اصلاً یک تابلوی گنده میخرم و میدم روش بنویسند: مغازه پر مگس آقا قند علی!
بنده خدا کم آورد. به زور لبخند زد و گفت: آخر پسر جان تو از جان من چه میخواهی، میدونی اگه ننه بابات بفهمن من میدونستم که تو میخواهی بری جبهه و خبرشان نکردهام، چقدر از دستم ناراحت میشوند؟
نفس راحتی کشیدم و گفتم خیالتان راحت آن قدر جیغ و داد کردهام که آنها هم جان به سر شدهاند و با رفتن من به جبهه موافقت کردهاند.
سر تکان داد و گفت: آن فرم لعنتی را بده من!
بعد عینک شیشه کلفتش را به چشم زد. با خوشحالی یکی از فرمها را به دستش دادم. فرم دوم را روی کفه ترازویش گذاشتم و گفتم: بیزحمت این یکی را هم بدهید یکی از دوستانتان پر کند، تا دیگر مزاحم نشوم.
آه سردی کشید و حرفی نزد.
بله. این طوری بود که آقا قند علی و دوست صمیمیاش آقا مراد معرف من شدند و من رفتم جبهه. اما دست روزگار بازی دیگری برای من تدارک دیده بود. سالها بعد که من جوانی متین و سر به راه شده بودم به همراه پدر و مادرم بار دیگر مزاحم آقا قند علی شدم. اما این بار میخواستم مرا به غلامی قبول کند و دامادش بشوم. حالا شما فکرش را بکنید که در جلسه خواستگاری چه گذشت!!!
کلمات کلیدی:
یادداشتهای یک شهید زنده 4
چند تا صبح بچهها از خواب بیدار شده باشند و دیده باشند جورابهایشان شسته شده، روی بند آویزان است و کفشهایشان واکس خورده تمیز و مرتب چیده شدهاند و لباسهایشان... آن هم توسط کی؟ کسانی که بعد از شهادتشان معلوم شد این کارها را میکردهاند. فرض کنید استاد دانشگاهتان، آن استادی که برایش احترام ویژه قائل هستید، یا معلم مدرسهتان، آن که بیش از همه دوستش دارید، از این کارها بکند و شما بعداً متوجه شوید؟ چه حسی پیدا میکنید؟ شاید این تشبیه توانسته باشد حس شما را به حال و هوایی که بسیجیها نسبت به فرماندهانشان پیدا میکردند نزدیک کند.
آیا هنوز هم میشود از این جور آدمها پیدا کرد که مقام و موقعیتشان تأثیری در رفتار و برخوردهایشان نگذارد؟ آنچه جذابتر از اندیشه یک فرد است و انسانها را شیفته خود میکند رفتار افراد است و راز برش و موفقیت نبی اکرم(ص) در میان اعراب جاهل نیز همین رفتار و حسن خلق بود.
هنوز این جمله حسن باقری از گوشها بیرون نرفته است که همواره میگفت: من سقای این بچههای بسیجیام. راستش را بخواهید همین گونه بودند که از آن طرف هم بسیجیها با لبخندشان خوشحال میشدند و با ناراحتیشان تب میکردند. ما اگر به جای آنها که از فرط تلاش و کار همواره خسته بودند باشیم، آیا کسی میتواند نزدیکمان شود یا چون آنها با لبخند و رویی گشاده به استقبال همگان خواهیم رفت؟
میگویند مهدی باکری به پادگانی رفت و هنگام ظهر که برای غذا خوردن آماده میشدند وقتی سایرین خوردن را آغاز کرده بودند پرسید: آیا امروز همه بسیجیها مرغ میخورند؟ سکوت جمع را که دید، سفره را ترک کرد. او همان است که وقتی شهردار ارومیه بود هم پا به پای همگان به سیلزدگان کمک میکرد و اساساً تواضع و حسن خلق اینجا و آنجا نمیشناسد و یک ویژگی ثابت جهادگران در راه حقتعالی است. و این یکرنگیها چقدر انسان را یاد سیره نبی اکرم(ص) میاندازد. وقتی که میشنوی اگر کسی وارد جمعی میشد که او نیز در آن جمع بود از طرز نشستن یا گفتن و پوشیدن و رفتار او نمیتوانست بفهمد کدام یک رسول اکرم(ص) است و مجبور میشد بپرسد: محمد(ص) کدام یک از شماست؟
در زندگی جهادگران راه خدا اگر تلاش شبانهروزی هست، اگر اخلاص هست و... حسن خلق و تواضع هم هست و وجود این صفات در کنار سایر صفات است که به آنها جامعیت بخشیده است و این جامع بودن است که زیبا و دوستداشتنی است. آدمی که دارد یک لشکر را مدیریت میکند و اگر ما به جای او باشیم به خودمان هم وقت ملاقات نخواهیم داد! چنان ساده و خاکی در کنار سایر بسیجیها مینشیند و میخورد و میپوشد که گویی هیچ تفاوتی میان خود و آنها احساس نمیکند و ذرهای غرور در وجود او نیست. همسر شهید همت میگوید: در تمام مدتی که با او بودم هرگز از خودش تعریف نکرد و فقط میگفت: من یک بسیجی سادهام. و خدا میداند که این سادگی راز فتح قلوب همه بسیجیها بود که آوینی دربارهاش میگفت: این سردار خیبر، قلعه قلب مرا نیز فتح کرده است. و بار دیگر یاد آن اسوه عالمیان میافتیم که در کارهای کوچک و بزرگ با مؤمنان همراهی میکرد و با رویی گشاده و خندان به استقبال مردم میرفت. کاش ما نیز که ادعای پیروی از آن بزرگان را داریم، این ادعا را با عمل خویش به اثبات برسانیم.
آن که مدعی پیروی از شهداست نمیتواند اهل بصیرت نباشد، اهل تلاش نباشد، اهل زهد نباشد، و اخلاقی زننده و تند داشته باشد. هیچ کس خشم همت و باکری و خرازیها را به خاطر ندارد، مگر در مواردی که نسبت به امور بسیجیها و جنگ کمکاری و سستی صورت میگرفت که آنگاه شدیدترین برخوردها را شاهد بودند. آنها حیطه ورود انسانها به جرگه دوستانشان را آنقدر تنگ نکرده بودند که هیچ کس جز خودشان در آن نگنجد؛ چرا که به «اشداء علیالکفار و رحماء بینهم» معتقد بودند و قطعاً هر کس را که خطایی داشته باشد نمیتوان جزء کفار به حساب آورد. ارزش شهدای ما به این بود که با رفتار زیبای خود و اخلاق خوشی که داشتند دروازههای ورود به حیطه نیکیها و خوبیها را به روی همگان میگشودند و یک به یک بر سالکان طریق «الله» میافزودند.
این رفتارهای متعادل بود که مرز شفافی را میان «ابهت» و «غضب» و «خوشرویی» و «لودگی» در زندگیشان کشیده بود و همین تعادل و جامعیت، زیبا و جذاب بود. بد نیست بار دیگر به سراغ خانواده شهدای محل برویم و از دوستان و آشنایان آنان، رفتار و کردارشان را بازخوانی کنیم تا خدای نکرده پس از مدتها ادعای پیروی از سیره شهدا و عشق به آنان، یکباره احساس خسران نکنیم. انشاءالله.
ادامه دارد...
کلمات کلیدی:
ـ خدایا!
تو خود گفتی هر که عاشق من باشد، عاشقش خواهم بود
و هر که را عاشق باشم شهیدش خواهم کرد
و خونبهای شهادتش را نیز خود خواهم پرداخت.
ـ خدایا!
من عاشق توام!
شهید ابوالقاسم تقدیری
کلمات کلیدی: