اشاره
برای اینکه بتوانیم آثار ماندگار داستانی دفاع مقدس را به خوانندگان معرفی کنیم، با برخی از نویسندگان صاحب نام ادبیات دفاع مقدس تماس گرفتیم و پرسیدیم: سه کتاب را نام ببرید که فکر میکنید جزء بهترینهای داستانی دفاع مقدس هستند و توصیه میکنید حتماً بخوانیم.
البته برخی اشاره کردند که ممکن است کارهای تازه از نویسندگان نوپا و جوان وجود داشته باشد که نخواندهاند. خیلیها هم گفتند در زمینة خاطره ـ که داستان نیست! ـ آثار خوب و خواندنی زیادی وجود دارد، ولی ما در این نظرسنجی، فقط داستان مدنظرمان بوده است! موضوعات دیگر، بماند برای شمارههای دیگر.
محمد رضا سرشار (رضا رهگذر)
1. زمین سوخته / احمد محمود
2. عریان در برابر باد / احمد شاکری
3. پریرو / سید حسین مرتضوی کیاسری
فیروز زنوزی جلالی
1. سفر به گرای 270 درجه / احمد دهقان
2. فال خون / داوود غفارزادگان
3. پل معلق / محمد رضا بایرامی
رضا امیرخانی
1. هفت روز آخر / محمد رضا بایرامی
2. سفر به گرای 270 درجه / احمد دهقان
3. دوشنبههای آبی ماه / محمد رضا کاتب
داوود امیریان
1. سفر به گرای 270 درجه / احمد دهقان
2. شطرنج با ماشین زمان / حبیب احمدزاده
3. گنجشکها بهشت را میفهمند / حسن بنیعامری
راضیه تجار
1. جای خالی آفتابگردان / راضیه تجار
2. ارمیا / رضا امیرخانی
3. ریشه در اعماق / ابراهیم حسنبیگی
علی مهر
1. گنجشکها بهشت را میفهمند / حسن بنیعامری
2. نجیب / محمد جواد جزینی
3. فال خون / داوود غفارزادگان
مرتضی سرهنگی
1. قاصدک / علی مؤذنی
2. سه دختر گلفروش / مجید قیصری
هدایتالله بهبودی
1. سفر به گرای 270 درجه / احمد دهقان
2. ملاقات در شب آفتابی / علی مؤذنی
3. رفاقت به سبک تانک / داوود امیریان
علی مؤذنی
1. ظهور / علی مؤذنی
2. ملاقات در شب آفتابی / علی مؤذنی
3. قاصدک / علی مؤذنی
... جهاد دلاورانه و مظلومانه شما که نصرت الهی را به شما ارزانی داشت، بار دیگر ثابت کرد که سلاحهای مدرن و مرگبار در برابر ایمان و صبر و اخلاص، ناکارآمد است و ملتی که ایمان و جهاد دارد، مغلوب سیطره قدرتهای ستمگر نمیشود. پیروزی شما پیروزی اسلام بود. شما توانستید به حول و قوه الهی ثابت کنید که برتری نظامی، به ابزار و سلاح و هواپیما و ناو و تانک نیست، به قدرت ایمان و جهاد و فداکاری همراه با عقل و تدبیر است. شما برتری نظامی خود را بر رژیم صهیونیستی تحمیل کردید؛ تفوق معنوی خود را در ابعاد منطقهای و جهانی تثبیت نمودید؛ افسانه شکستناپذیری و هیبت دروغین ارتش صهیونیست را به سخره گرفتید و آسیبپذیری رژیم غاصب را به نمایش گذاشتید. شما به ملتهای عرب، عزت بخشیدید و تواناییهای آنان را که دهها سال به وسیله تبلیغات و سیاستهای استکباری، انکار شده بود، در صحنه عمل به همه نشان دادید. ...
و اما لبنان .. و ما ادراک ما لبنان .. لبنان به برکت همت و شجاعت مردم خود درخشید. دشمن به غلط پنداشته بود که با حمله به لبنان، ضعیفترین حلقه کشورهای منطقه را هدف قرار میدهد و طرح وهمآلود خاورمیانه دلخواه خود را کلید میزند. دشمن، یعنی آمریکا ـ اسرائیل، از صبر و هوشمندی و دلاوری ملت لبنان غافل بود؛ از توانایی بازوان سطبر لبنان غافل بود؛ از سنت الهیِ« ... کم مِّن فِئَةٍ قَلِیلَةٍ غَلَبَت فِئَةً کثِیرَةَ بِإِذْنِ اللَّهِ وَ اللَّهُ مَعَ الصابرِینَ» غافل بود.
به شما و دیگر برادران و دلاوران عرصه جهاد درود میفرستم و دست و بازوی همه شما را میبوسم.
بخشی از پیام ولی امر شیعیان، به رهبر حزبالله پیروز
25/مرداد/1385
کلمات کلیدی:
به یاد شهید سرهنگ تقی راعیدهنقی
محمدرضا امینی
«نفسهای انسان، گامهایی است که بهسوی مرگ برمیدارد.» این جمله را کسی بهتر میفهمد که با هر نفس، مرگ را درک کند؛ با دم، مرگ را به درون میخواند و با بازدم آن را بیرون میدهد و آنقدر با او دست و پنجه نرم میکند تا روزی که مقلوبش کند؛ اما اگر پای شهادت در میان باشد، این سختیها شیرین میشود و چه عاشقانه این سختی به حلاوت تعبیر میگردد.
اگر شیمیایی، سراسر وجودت را فراگرفته باشد و تو نیز برای ادامة حیات خود و برای نفس کشیدن، مجبور باشی که بخش اعظم انرژی خود را صرف این عمل به ظاهر آسان کنی، آنگاه خواهی فهمید که کل نفس ذائقهالموت یعنی چه!
لحظاتی اینچنین برای هر انسانی کافی است که غرورش را بشکند و خود را همواره آماده سفر کند؛ گاهی نیز این لحظه، چهارده سال به طول میانجامد. چهارده سال خسخس، نفسنفس زدن، تن به بستر بیماری سپردن، تحمل درد و هیچ نگفتن، چهارده سال تحمل، تحمل و باز تحمل.
تقی راعی دهنقی، پرندهای است که روح بزرگ خود را در این سالیان طولانی، آماده سفری ملکوتی میکرد. بیست سالش بود که وارد ارتش شد. چهارم مردادماه 1366 در منطقهای حوالی سردشت، شیمیایی شد. نیمی از بینایی خود را نیز از دست داده بود تا نیمی از چشم دلش روشن شود. چشم ظاهر برای کسی لازم است که در این دنیای خاکی میخواهد طی طریق کند؛ اما کسی که پای آفاقیاش بیش از پای انفسیاش کار میکند، ناگفته پیداست که چشم دل بیش از چشم سر به کارش میآید.
سرانجام این اتصال دهنده زمین خاکی به عرش کبریایی، شهید زنده و کبوتر خستهبال از تبار عاشقان ولایت، پس از تحمل سالها درد و رنج، در نوزدهم شهریورماه 1380 خود را کشانکشان به خیل عظیم شهیدان راست قامت تاریخ رساند.
?
چند روز قبل از شهادتش، در حالی که روزهای سختی را میگذراند، جمعی از دوستانش که به عیادتش رفته بودند، از او خواستند که اگر خواستهای داری بگو. و او تنها همین را گفته بود که: «پشتیبان ولایت فقیه باشید، مواظب رهبر باشید، رهبر ما سید است و ما دوستش داریم.»
کلمات کلیدی:
n روایت موسی قمرزاده در پاسگاه زید
نزدیکهای ظهر بود که وارد خط پاسگاه زید شدیم، منطقه عمومی عملیات رمضان. گفته بودند: جایی که میرویم اصلاً پدافندی نیست، فقط عملیاتی صرف. خرداد 62 بود، مدتی بعد از عملیات والفجر یک، گردان بلال، لشکر هفت ولیعصر(عج).
?
صبح ساعت 6 که میشد، باد شروع به وزیدن میکرد. هوا هم خیلی گرم بود؛ به طوری که از شدت گرما، برایمان سراب ایجاد میشد. زمین هم که شورهزار بود. از یک طرف عرق میکردیم و از طرفی خاکهای زمین که حالا به خاطر باد به صورت غبار درآمده بود، به سر و صورت ما مینشست، جایش خیلی میسوخت، طولی نکشید که گردن و دست و پا و جای کشهای گِتر بچهها زخم شد.
از صبح تا شب به خاطر باد و گرما، آرامش و قراری در کار نبود. شب هم که میشد، پشهها به مهمانی میآمدند. حالا این دود کباب بود که از ما بلند میشد.
?
فاصله خط خودی تا دشمن زیاد بود؛ یک خط کاملاً پدافندی. گاهی هم برای اینکه خیال نکنیم جنگی در کار نیست، عراقیها میآمدند و آتشی میریختند و فرار میکردند.
?
کانالی آنجا بود که بچههای لشکر 17، آن را به طول 1300 متر در 5/1 متر عمق حفر کرده بودند؛ در انتهای کانال سنگری بود که به نوبت شبها در آن و در طول کانال نگهبانی میدادیم. در طول روز هم یکی دو نفر آنجا به سر میبردند.
تازه پانزده سالم شده بود. اگر دقیق هم میشدی مویی در صورتم پیدا نمیشد. تک و تنها مینشستم، همچون نشستن در یک باغ مصفا در فصل بهار، اما در دل بادهای داغ و گرد و غبارهای شورهزار، در طول روز یا در انتهای شب با فاصلهای زیاد از دیگر دوستان.
عجب عالمی داشت این تنهایی و ریاضتها برای بچهها، محمدرضا صالحنژاد، فرجالله پیکرستان، محمود دوستانی، عبدالحسین صحتی و... که در عملیاتهای بعدی شهید شدند، قسمتی از تعالی روحشان را مدیون این دو سه ماه مأموریت پدافندی و نگهبانی آن بودند.
?
پدافند به پایان رسید و دستور برای عملیات صادر شد: «خاکریز را یک کیلومتر جلو ببرید و به دشمن نزدیک شوید.»
بر اساس این دستور، از پاسگاه زید تا تقریباً آب گرفتگی منطقه رمضان که معروف به «شرق بصره» بود باید جلو میرفتیم. بعدها فهمیدیم این عملیات، مقدمه عملیات بزرگ بعدی است که به خیبر معروف شد.
?
گروهان ما باید تا جلوی مواضع دشمن میرفت و آنجا برای ایجاد تأمین دستگاههای مهندسی موضع میگرفت. پشت سر آنها باید ادوات مهندسی برای احداث خاکریز مشغول میشدند و بلافاصله، با استفاده از کمپرسی، الوار، پیلت، گونی و سایر وسایل مورد نیاز را سریع به خط جدید منتقل میکردند تا سنگرها ساخته و جانپناهی برای نیروها آماده شود.
?
نشد، در شب اول خاکریز کامل نشد. وضعیت جوّی منطقه از یک طرف، آتش شدید دشمن هم از طرف دیگر، یعنی ما هر پنج دقیقه یک مجروح میدادیم. تا اینکه بعد از چندین روز صبر و استقامت و ایمان بالای نیروها و تلاش و کوشش به هر جانکندنی که بود خاکریزها تکمیل شد.
?
28 روز پشت آن خاکریز در گرمای 55 درجه، بدون هیچ سایهبانی بسر بردیم. اگر میخواستیم دست و صورت خودمان را با بیست لیتری آبی که صبح برایمان آورده بودند بشوریم. میسوختیم، مثل آبی که بر روی آتش جوشیده باشد.
در آن شرایط غذایمان هم خربزه مشهدی و پنیر و نان خشک، مُزین به غبار و خاک و شن و ماسه بود.
?
این حالت تا زمانی که دستور آمد: «هر دسته به خاکریز قبلی برگردد و وسایل مورد نیاز سنگر خودش را از زیر خروارها خاک بیرون بکشد و برای ساختن سنگر به این خاکریز انتقال دهد» ادامه داشت.
?
محمد آلکثیر، از بچههای دزفول و عربزبان بود. خیلی مخلص و باصفا بود. شبها تا صبح با تلفن قورباغهای اجازه خوابیدن به ما نمیداد، دائم زنگ میزد، و برایمان حدیث و جملات قصار امام و شعر میخواند و نمیگذاشت بخوابیم.
چهار ماه گذشته بود. یک روز بچهها عقب رفته بودند، مقداری تیرچه بلوک و الوار و ریل قطار برای پوشاندن سقف حسینیه که در خط اول در حال احداث بود، آورده بودند، محمد رفته بود عقب تویوتا که الوارها را خالی کند، عقب تویوتا از خاکریز مقداری بلندتر شده بود. یکی از تک تیراندازهای عراقی دیده بود و با یک تیر که شلیک کرد، تمام روحیه خط ما را برای دو سه هفته گرفت.
تیر پهلوی راست آلکثیر را شکافت و از پهلوی چپش خارج شد و افتاد عقب تویوتا و همین طور خون از او میریخت کف تویوتا.
محمد، کپسول انرژی و عامل تزریق روحیه به بچهها بود. با آن لهجه شیرینش که کمی فارسی تهاش داشت، وقتی حرف میزد، بچهها میخندیدند و ساعتها دورش جمع میشدند و حرفهایش را گوش میدادند. با بودن آلکثیر کسی احساس خستگی نمیکرد.
تا به اورژانس رسید، همین طور از عقب تویوتا خون جاری بود و قبل از رسیدن به بهداری شهید شد.
آن حسینیه با خون محمد تکمیل شد و اسمش را «حسینیه شهدا» گذاشتیم. و این سنگر پر برکتی در خط پاسگاه زید برای ما بود.
از صبح تا شب به خاطر باد و گرما، آرامش و قراری در کار نبود. شب هم که میشد، پشهها به مهمانی میآمدند. حالا این دود کباب بود که از ما بلند میشد.
تک و تنها مینشستم، همچون نشستن در یک باغ مصفا در فصل بهار، اما در دل بادهای داغ و گرد و غبارهای شورهزار، در طول روز یا در انتهای شب با فاصلهای زیاد از دیگر دوستان.
اگر میخواستیم دست و صورت خودمان را با بیست لیتری آبی که صبح برایمان آورده بودند بشوریم. میسوختیم، مثل آبی که بر روی آتش جوشیده باشد.
کلمات کلیدی:
n سیده زهرا برقعی
اوه ... چه عرقی نشسته به تنت، درد داری، نه؟ کمی صبر کن الآن پرستار را خبر میکنم ... چی؟ خبرش نکنم ... ولی تو که داری میمیری. درد از توی چشمهایت پیداست. من با همین یک چشم نیمه سالمم میبینم که چطور ملحفة سفید توی دستهایت مشت میشود. چطور لب به دندان میگیری و سرت را محکم توی بالش فشار میدهی ...
ـ پرستار! پرستار! ...
اصلا ببینم تو کی آمدی؟ آن وقت که هر دو تا چشم من توی قفس باندهای سفید چند لا مانده بود، صدایی از تو نبود. شنیدم که گفتند هماتاقیات جور شد. آخر میدانی؟ دلم از تنهایی توی اتاق میگرفت. گفته بودم اولین مجروح بعدی را باید بیاورند همینجا... من که چشمهایم بسته بود، تو چرا هیچ نمیگفتی؟ من آن همه بیطاقت نبودم، ولی دلم میخواست چنگ بزنم و باندها را از روی چشمهای گر گرفتهام باز کنم ببینم بالاخره این که هماتاقی من شده کیه؟ به پرستار میگفتم «این هم اتاقی من لالِ؟» ... راستی پس این پرستار چی شد؟ بیشتر از سه بار، این دکمه لعنتی را فشار دادهام. پرستار! ... .
حالا قدری تحمل کن، اینطوری هم نگاهم نکن. توی جبهه برای خودم کسی بودم. تا فریاد میزدند «امدادگر!» میجنبیدم و یک نفس تا بالای سر مجروح، میدویدم. همیشه خدا خدا میکردم یک ته جانی برایش مانده باشد که بشود به برگشتنش امیدوار بود. خداییش فکر کنم این شهدا بدجوری یقه مرا بگیرند. روحشان میخواست بپرد و من سفت گرفته بودمش. هی تنفس و احیای قلب ... انگشتم را فرو میکردم توی استخوان و سرب داغ را از تن خستهشان بیرون میکشیدم. انگشتهایم را ببین که چه پوست کلفت شدهاند. کارم شده بود ترکاندن تاولهای دستم. نمیدانم داغیِ سرب بیشتر بود یا داغی خونشان. شاید به همین خاطر بود که تا تیر به کمرم خورد و با صورت زمینم انداخت، فوری دست بردم سمت سوراخ تیر. هم خون داغ بود و هم سرب. داشتم میسوختم که خردهترکشها آمدند و شدند مهمان این چشمهای میشی.
حالا اینجوری با آن چشمهای میشی پر از دردت نگاهم نکن. خیلی حرف زدم نه؟! حالا نمیدانم این پرستار شب کدام سوراخی رفته که پیدایش نیست. جانی هم ندارم که فریاد بزنم. پرستار! آخه کجایی تو! پرستار! ... من اصلاً نمیدانم کجای تنت زخم برداشته که اینطور مثل مار زخمی در خودت میپیچی. امدادگر قطع نخاع هم نوبره به خدا! چقدر عرق کردهای، این قدر تکان نخور سرم به دستت وصل است. با توام پسر! تو چرا اینقدر میلرزی؟ بسیجی که لرز ندارد. لااقل جلوی این امدادگر خط مقدم پرپر نزن. لامصب یه چیزی بگو. بگو کجایت درد میکند؟ اینطور که تو توی ملحفة سفید مچاله شدهای، آدم دیگر دلش به زنده ماندن نیست. همة رگهایت را پاره کردی بس که سوزن سرم توی دستت چرخید. آخ، پرستار! پرستار بیا! اتاق بیست و سه ... دِ لعنتی کجایی؟ ... سوادم هم ته کشیده، ما امدادگرها باید در لحظه، بالای سر مجروح باشیم، باید نبض مجروح توی دستهای ما باشد. من از این ور اتاق چطور امدادگری کنم. شده مثل آن دفعه که پشت خاکریز باران گلوله بود. سرم را نمیشد بلند کنم، حسین ده قدمی من افتاده بود و ترکش یکراست آمده بود تا کنار شاهرگش، خرخر میکرد. هر کار کردم دیدم نمیشود. از آن دور برایش والعصر خواندم. «والعصر» را دوست داشت. شد اهل ایمان و بلا ... و بعد پرید.
البته حسین وضعش با تو فرق میکرد، تو خوب میشوی. آخ پرستار! بالاخره اومدی؟! ... صد دفعه صدایت کردم. آدم بمیرد بهتر از این است که منتظر شما بماند، این هماتاقی من ...
ـ شلوغ نکن آقا مرتضی! اگه بدونی اون یکی بخش چه خبره! توی یک ساعت قبل، چهار تا شهید داشتیم. بچهها یکی یکی پر زدند.
پرستار راست میگفت. سر و صورت عرق کرده و روپوش خونیاش گواه بود.
ـ الآن یه کمی آروم شد وگرنه تا یک دقیقة پیش مثل بید میلرزید. داشتم دیوانه میشدم. یک کلمه که حرف نمیزنه ... چت شد پرستار؟ چرا اینطوری شل شدی؟ ها... حرف بزن فقط نگو که...
ـ چهار تا شد پنج تا!
ـ اما اون که چیزیش نبود؟ .... و ملحفه را با شتاب کنار زد. تازه داشت لکههای خون روی ملحفه را با همان یک چشم نیمه سالمش میدید و شکم هماتاقی را که غرق خون بود. نور مهتاب یکراست داشت توی زخم را میپایید. پرستار سریع به خودش آمد و خواست تخت را بیرون ببرد که امدادگر گوشة تخت شهید را گرفت و به زور خودش را بلند کرد و تا پرستار به خودش بجنبد، دستش را گذاشت روی جگر هماتاقی. داغ بود، داغتر از سرب و خون ... و مثل یک کودک آرام گرفته بود، درست مثل کودکی که در آغوش پدرش در حلبچه آرام گرفت.
?
فردا کف دست امدادگر، تاول زده بود.
تا فریاد میزدند «امدادگر!» میجنبیدم و یک نفس تا بالای سر مجروح، میدویدم. همیشه خدا خدا میکردم یک ته جانی برایش مانده باشد که بشود به برگشتنش امیدوار بود. خداییش فکر کنم این شهدا بدجوری یقه مرا بگیرند. روحشان میخواست بپرد و من سفت گرفته بودمش. هی تنفس و احیای قلب ...
انگشتم را فرو میکردم توی استخوان و سرب داغ را از تن خستهشان بیرون میکشیدم. انگشتهایم را ببین که چه پوست کلفت شدهاند. کارم شده بود ترکاندن تاولهای دستم. نمیدانم داغیِ سرب بیشتر بود یا داغی خونشان.
کلمات کلیدی:
n علی محمد مؤدب
ای جان جان جان جهانهای مختلف
ایمان عاشقانة جانهای مختلف
روح سلام در تن هستی، که زندهای
همواره در نسوج زبانهای مختلف
رویای دلنواز صدفهای ساحلی
دریای مهربان کرانهای مختلف
ما ماندهایم چون رمههایی رها شده
در گرگ و میشِ ذهنِ شبانهایِ مختلف
دارد یقینِ چوبیمان تیغ میخورد
در آتشِ هجوم گمانهای مختلف
آقا درآ به عرصة هیجای روزگار
ما را بگیر از هیجانهای مختلف
کلمات کلیدی: