صالح مرتضوی
قبل از عملیات رمضان، تیر ماه 61 بود که خبر رسید دشمن تانکهای جدیدی به نام تی72 وارد منطقه کرده و قصد حمله دارد. آرپیجی بر روی تانکها بیاثر بود و اگر هم اثری داشت باید از فاصله نزدیک شلیک میشد.
?
تیپ 18 جوادالائمه مأمور بود در برابر این دو گردان در منطقه کوشک یک عملیات ایذایی انجام دهد. فرمانده تیپ، مسئول گردانها را جمع کرد و سه گردان را مأمور به این عملیات کرد که عبدالحسین فرمانده یکی از گردانها بود. فرماندهی دستور داده بود قبل از ساعت یک نیمهشب باید کار تمام شود.
?
دو گردان دیگر راه به جایی نبرده بودند. یکی به خاطر شناسایی محدود راه گم کرده بود و دیگری پای فرماندهاش رفته بود روی مین، حالا فقط گردان برونسی مانده بود.
?
روی پیشانیبند سبز عبدالحسین نوشته بود: «یا فاطمه الزهرا ادرکنی».
?
گردان وارد دشت صافی شده بود که بعد از موانع بسیار، خاکریز و دژ مستحکم ارتش عراق قرار داشت. به فاصله سی ـ چهل متری از مواضع، انگار دشمن بویی برده باشد، منوری شلیک کرد. دشت مثل روز روشن شد. از هر طرف گلوله آتش میبارید. اما عبدالحسین گفته بود کسی حق شلیک ندارد. بعضی از بچهها از شدت درد و جراحت دستهایشان را روی دندانهایشان فشار میدادند تا صدایشان درنیاید و دشمن متوجه نشود. دشمن که فکر کرده بود یک گروه شناسایی را از بین برده، آتش خودش را کم کرد.
?
زمزمههای عقبنشینی در گردان راه افتاده بود. اما عبدالحسین همینطور روی خاکهای نرم کوشک سرش را گذاشته بود، نه چیزی میگفت و نه جواب کسی را میداد.
?
حالا ساعت 12:30 بود. توی این نیم ساعت کاری نمیشد کرد که به یکباره عبدالحسین، سیدکاظم معاون گردان را صدا زد. گفت از جلوی گردان، 25 قدم میروی به سمت راست. یک علامت میگذاری و گردان را میبری آنجا و از آن نقطه، چهل متر به سمت دشمن جلو میروی تا خودم بیایم.
?
عبدالحسین با چند تا از بچههای آرپیجیزن آمد. یک جایی را نشان داد و بعد با صدای بلند تکبیر گفت. آنها هم شلیک کردند. دشت یکباره روشن شد و حمله شروع شد. خیلی از تانکها را از بین بردند و برگشتند.
?
صبح که شد، فاصله 25 قدم را که نگاه میکردی، میدیدی راهنماییات کرده تا به موازات موانع بروی و برسی اول یک معبر که داخل این معبر میرسید به پشت خاکریز و محل سنگر و نفربر فرماندهی. اجساد را که نگاه میکردی جسدهای فرماندهان دشمن را میدیدی که وسط جلسه برای عملیات، با آرپیجی بچهها کشته شده بودند.
?
وقتی با اصرار زیاد جریان را از عبدالحسین پرسیده بودند گفته بود: وقتی که سرم را روی خاکهای نرم کوشک گذاشتم، توسل کردم به مادرم زهرا(سلاماللهعلیها).
بعد از راز و نیاز، اشکهایم تند تند سرازیر شد؛ به قدری که خاک نرم آنجا گل شد. یک باره صدای ملکوتی خانمی را شنیدم که فرمود: «فرمانده، اینجور وقتها که به ما متوسل میشوید، ما هم از شما دستگیری میکنیم.» و راهکار عملیات را ارائه فرمودند.
?
عبدالحسین برونسی، قبل از عملیات بدر که فرمانده تیپ شده بود، حضرت زهرا(س) را در خواب دیده بود که به او گفته بودند: باید بیایی. همیشه آرزو میکرد که مثل خود حضرت مفقودالاثر باشد. آخر هم جسدش کنار دجله ماند.
?
دو سه ماه بعد تابوت خالیاش را در مشهد تشییع کردند. روح پاک فرمانده تیپ 18 جوادالائمه لشکر پنج نصر، حاج عبدالحسین برونسی.
?
برداشتی آزاد از کتاب خاکهای نرم کوشک، نوشته سعید عاکف. حتماً بخوانید.
کلمات کلیدی:
محمد رضا دهشیری
ثبت خاطرات رزمندگانی که در اطراف من و شما زندگی میکنند، به عهده من و شما و نیازمند همکاری آنهاست. پس تلاش کنید این تکلیف را انجام دهید و برای انجام این وظیفه سعی کنید فن این کار را یاد بگیرید و برای یادگیری بخوانید و تمرین کنید و نتیجه خواندنها و تمرینها را به اطلاع صفحه چفیه نیز برساند. از طرفی ضعفهای این صفحه را نیز بدون اغماض یا بنویسید و بفرستید یا تلفن بزنید و بگویید.
در نوبتهای قبلی درباره سوژه، شناخت سوژه، طرح سؤال و ضرورت چالشی بودن مصاحبه و راههای پدید آمدن این چالش نوشتم. تمرینها و پیدا کردن مثالها را بیشتر به خودتان واگذار کردم. اکنون که احتمالاً ذهنیت مطلوبی نسبت به مباحث پیدا کردهاید، با ارائه چند مثال، تلاش میشود تا با کمک خودتان دریافتهایتان از تمرینها، آزمایش و تقویت گردد.
بگذارید تا از همین کتاب «مرد» نوشته «داوود امیریان» شروع کنم چون اولاً در همین شماره امتداد معرفی شده است ثانیاً شما را متوجه این موضوع کنم که مصاحبههای خوب چه برکاتی میتواند داشته باشد. داستانهایی چون مرد، مطمئناً تنها محصول تحقیق کتابخانهای نیست؛ یعنی این گونه نیست که نویسنده چند کتاب خوانده باشد و از دریافتها چنین داستان مستندی بنویسد. علیالقاعده این جور کتابها متکی به مصاحبههای نویسنده از شخصیتهای مرتبط با داستان است. ولی نکتهای که مهم است، این است که برای مصاحبه گرفتن از شخصیتهای اصلی همچون سید رضا هاشمی، شناخت عملیاتهایی که حاج احمد متوسلیان در آنها حضور داشته است یا شناخت مناطقی که او در آنها جنگیده است، ضروری است. همچنین نویسنده باید با افرادی که شخصیتهای فرعیاند گپ بزند و از آنها اطلاعات کسب کند تا اولاً با سوژه یعنی حاج احمد متوسلیان به حد کافی آشنا شود و هم با میزان رابطه سید رضا هاشمی و حاج احمد؛ تا بتواند حقایق را مستند کشف کند. مرحله تنظیم بحث دیگری است. یک نفر همچون امیریان، وجهه داستانی به آن میدهد، دیگری آن را به شکل خاطرهنویسی رزمنده درمیآورد و وجهه داستانپردازی آن را پنهان نگه میدارد؛ مانند کتاب «نه آبی، نه خاکی» نوشته فوقالعاده جذاب آقای علی مؤذنی، و سومی به شکل مصاحبه چاپ میکند، مانند کتاب «تکلیف است برادر» کاری از حسین بهزاد.
«رضا گوشی را به احمد داد و اشک شوق ریخت.
ـ حاجی نیستی ببینی عراقیها چهطور فرار میکنند، ما داریم به خرمشهر میرسیم.
ـ برادر متوسلیان، بچههای تیپ شهدا هم به نزدیکی خرمشهر رسیدند.
ـ سلام حاجی. شهبازی هستم. ما از «پل نو» گذشتیم.
ـ حاجی! همت هستم. ما میخواهیم با بچههای گردان عمار دست بدهیم.»
دقت کنید جز وجهه داستانپردازی، مصاحبهکننده، به چه ریزهکاریهایی ضمن مصاحبه دست یافته است. این نیست مگر تسلطی که قبل از مصاحبه بر موضوع پیدا کرده است.
مثال دیگری را از صفحه 65 کتاب «تکلیف است برادر» بخوانید.
? شما نیروهای سپاه استان همدان در کدام محور وارد عمل شدید؟
? در همین محور چهارم، رفتیم برای فتح گردنه صلواتآباد... یک سری از برادرهای حزباللهی پایگاه هوایی همدان ـ پایگاه خلبان شهید محمد نوژه ـ هم که داوطلب با ما آمده بودند آنجا کار میکردند.
? یعنی در قالب گروههای رزمی مستقل عمل میکردند؟
? نه، این بچههای نیروی هوایی با ما بودند، حتی لباس فرم سپاه بر تن داشتند...»
دقت کنید، شناخت مصاحبهکننده حتی از آرایشهای نظامی هم، چه به موقع به کار میآید و یک صحنه جذاب را پدید میآورد. نیروهای پایگاه هوایی در شرایط خاصی، لباس فرم سپاه بر تن میکنند و میجنگند.
نکته دیگری که بر آن تأکید شد، چالشی بودن سؤالات است و پرداختن به سؤالات جزئی که مثال قبلی در این باره نیز قابل توجه است. مثال دیگر از صفحه 26 همین کتاب:
«در تهران به کدامیک از مراکز فرهنگی ـ مذهبی گرایش و یا آمد و رفت داشتید؟»
و مثال دیگری از صفحه 119 همین کتاب: «با عنایت به این مطلب که فرماندهی ارشد نیروهای سپاه در جبهه غرب را محمد بروجردی فرمانده سپاه منطقه هفت کشوری به عهده داشت، در آن آغازین روزهای جنگ، آیا ایشان هم به سرپل ذهاب آمد؟»
جزئی بودن سؤال و چالشی که در دل این سؤال وجود دارد، کاملاً مشهود است. مثال بعدی را از این منظر توجه کنید که قرار است جدی بودن بحث به خواننده ابراز شود، از طرفی ببینید در همان ابتدای امر مصاحبهکننده چگونه تلاش میکند تا بدور از بیادبی یا جسارتی بر فضای بحث مسلط شود.
«سردار، با سپاس از اینکه دعوت ما را برای حضور در این مجموعه نشستها پذیرفتید، پیش از ورود به مباحث اصلی، بهتر است خودتان را بدون سانسور! برای خوانندگان متن مکتوب شده این گفتوگوها معرفی کنید. خواننده حق دارد با پسزمینههای زندگی فردی، خانوادگی و اجتماعی شخصیتی که قرار است راوی تاریخ شفاهی معاصر او باشد، آشنا بشود. متوجه که هستید؟»
نکتهای که باید در ادامه بحث، به موارد قبلی اضافه کرد این است که سؤالات نباید جزیرهای و مجزا از هم باشند؛ بلکه هر سؤال باید از دل سؤال و جواب قبلی برآید. وقتی که بحث درباره آن به یک جای مناسبی رسید، یا در بحث پیچ افتاد و اصل مصاحبه در معرض خطر قرار گرفت، به طرح محور جدیدی پرداخت.
به همان سؤالات صفحه 65 از کتاب «تکلیف است برادر» دقت کنید:
ـ شما نیروهای سپاه استان همدان در کدام محور وارد عمل شدید؟
ـ یعنی در قالب گروههای رزمی مستقل عمل میکردند؟
ـ عملیاتتان بر همین اساس پیاده شد؟
ـ چرا؟
ـ توپخانه خودی یا ضد انقلاب؟
ـ مگر تماس بیسیم شما با ایشان برقرار نبود؟
تمرین:
ـ کتاب «تکلیف است برادر» را بخوانید.
ـ از مجموعه کتب «فرهنگ جبهه» باز هم هر چه به دستتان میرسد بخوانید.
کلمات کلیدی:
در منطقه عملیات محرم بودم که بچههای تفحص 31 عاشورا گفتند: میخواهیم به منطقه چزابه برویم و گشتی بزنیم. دنبال چند شهید میگشتند که آدرس تقریبی محل شهادتش را داشتند و قبلاً چند بار به آنجا رفته بودند و دست خالی برگشته بودند. به من گفتند شما هم با ما بیا، شاید قدمت خیر باشد. من هم با توجه به علاقهای که به اینگونه سفرها داشتم، قبول کردم و با آنها به منطقه چزابه رفتم.
منطقه کاملاً رملی بود. مقداری گشت زدیم، اما چیزی پیدا نکردیم. کمکم وزش بادی که جریان داشت، شدت گرفت. ما خودمان را به درختی که نزدیکمان بود، رساندیم تا کمی در امان باشیم و وقتی وزیدن باد کم شد، بلند شدیم و کمی اطرافمان را دید زدیم و چیزهایی را که در نزدیکیمان بود و قبل از وزیدن باد زیر رملها مدفون بود، نظرمان را به خود جلب کرد. به طرفش دویدیم. باور کردنی نبود. باز کرامتی دیگر رخ داده بود و پیکر مطهر همان شهدایی را دنبالشان بودیم، به امر خدا به کمک وزش باد پیدا کردیم.
بچهها دیگر هیچ کدامشان در حال خودشان نبودند. باز درد دلها آغاز شد و اشک چشمها جاری. هر کدام قسمتی از پیکر متلاشی شده شهید را در آغوش گرفت و...
کلمات کلیدی:
با پیروزی انقلاب اسلامی ایران و رشد الگوی سیاسی دینی ایران, دو جریان به شدت بر ضد ایران موضعگیری کردند: جریان سکولار و جریان وهابیت. با اینکه میان روشها, دیدگاهها و ادبیات فکری وهابیت و سکولاریسم تفاوت فراوانی وجود دارد، ولی این دو روش متفاوت در دشمنی با تشیع به موضع مشترک رسیدند. دلیل این ائتلاف هم روشن بود: جلوگیری از رشد فلسفة سیاسی دینی مبتنی بر مکتب تشیع.
در دسامبر 1984م (1364 هـ.ش) در دانشکدة تاریخ دانشگاه تلآویو با همکاری موسسة مطالعاتی شیلوهه ـ که یک موسسة غیر انتفاعی و مرتبط با صهیونیسم است ـ کنفرانسی با حضور سیصد شیعهشناس درجة یک جهان برگزار شد و در آن، ظرف مدت سه روز, سی مقاله ارائه گردید. به قول مارتین کرامر, یکی از شیعهشناسان جهان که دبیر این کنفرانس بود, هدف از برپایی این کنفرانس, شناخت مفاهیم محوری در تمدن اثناعشری و آنگاه شناسایی انقلاب اسلامی به سال 57 در کشور ایران بود. افراد برجستهای در این کنفرانس شرکت داشتند؛ امثال: دانیل برومبرگ, ماروین زونیس, مایکل ام جی فیشر, برنارد لوییس و ...
مقالاتی که در این کنفرانس ارائه شد, صددرصد تفصیلی تحقیقی و مبتنی بر پیچیدهترین متن تحقیقی و عمیقترین روشها در بررسی دین و مکتب و تمدن بود. این شیعهشناسان دو مفهوم محوری اساسی در اندیشة تشیع را بررسی کردند: محور اول نگاه سرخی که شیعیان به صحرای کربلا و قیام حسینی داشتند و محور دوم: مفهوم سبز انتظار و مهدویت در تفکر شیعی(1). طبیعی است دشمن هزینههای فراوانی انجام داده است تا این دو مفهوم پویا و انقلاب آفرین تشیع را تبدیل به مفاهیمی فردی و احساسی صرف، به دور از عقلانیت تبدیل کند که بررسی این روشها خود فرصت جداگانهای میطلبد.
جریان وهابیت که تندروترین فرقة مذهبی اهل سنت و رقیب سنتی تشیع به شمار میآمد، تبلیغات و مبارزة خود را بر ضد تشیع چندین برابر کرد. علاوه بر نشر کتابهای کهن مخالف با تشیع, تحقیقات فراوان جدیدی در ضدیت با تشیع نگاشته شد. این کتابها با هزینههای فراوان برای جلوگیری از رشد شیعه انقلابی، در کشورهای جهان به ویژه کشورهای عربی و کشورهای حاشیة خلیج فارس, توزیع شد. مبلغان فراوانی با هدف مبارزة فکری با تشیع تربیت و با صرف هزینههای فراوان به تمامی نقاط جهان ارسال شدند و ....
بسیاری از کشورهای اسلامی و عربی در این مبارزة اعتقادی و قومیتی بر ضد ایران مشارکت کردند. این هجمة تبلیغاتی پشتوانة فکری و روانی حملة نظامی به ایران بود و کمکهای تسلیحاتی و مالی به عراق در جنگ با ایران را توجیه میکرد.
از سوی دیگر، رسانههای کشورهای غربی هم علاوه بر هجمه به ایران، همیشه ایران را خطری برای منطقه معرفی میکردند و کشورهای اسلامی و عربی را از پدیدة «صدور انقلاب» میترساندند. دلیل این ترسآفرینی هم روشن بود. نیروی نهفتة جهان اسلام به جای رویارویی با اسرائیل و آمریکا، باید در متن جهان اسلام به کار گرفته میشد.
بازتاب مثبت موج شیعهستیزی
این موج بزرگ تبلیغاتی, قشری از تودهها و حتی تحصیلکردگان سادهاندیش را در جهان اسلام تحت تاثیر قرار میداد. ولی این پرسش به شکل جدی برای نخبگان روشنبین جهان اسلام مطرح بود: ریشة اعتقادی این موفقیت بزرگ سیاسی در ایران چه بود؟ اگر مذهب تشیع حقیقتا به شکلی است که دشمنان شیعه مدعی هستند, چگونه توانسته چنین تحول معنوی و سیاسی عمیقی را در سطح جهان ایجاد کند؟ اساسا چرا باید واقعیتهای شیعه در طول قرنها در سانسور فکری قرار گیرد؟ ریشة این همه نگرانی و دغدغه از رشد تشیع انقلابی در جهان چیست؟ مقاومت مثال زدنی ایران در جنگ تحمیلی, استکبارستیزی جهانی ایران, پیروزیهای شیعیان جنوب لبنان در بیرون کردن اسرائیل, مواضع صریح ایران در حمایت از انتفاضة فلسطین و ... همگی بر محبوبیت شیعیان در جهان میافزود و این دغدغه را برای شناخت عمیق و ریشهای تشیع بیشتر میکرد.
همین پرسشها باعث شد موج جدیدی برای بررسی مبانی فکری تشیع در میان اندیشمندان و جوانان جهان اسلام آغاز شود. بررسی واقعیتهای اندیشة شیعه که سالها در غبار تهمتها و افتراها پنهان شده بود, باعث شد بسیاری از تحصیلکردگان جهان به سمت تشیع جذب شوند تا جایی که نویسندگان وهابی در مقدمة کتابهایی که بر ضد شیعه مینوشتند، به این حقیقت اعتراف کردهاند(2).
بررسی نگاشتههای رهیافتگان به مکتب تشیع, نشاندهندة این حقیقت است که مبارزه با تشیع در حقیقت به عامل مثبتی برای رشد تشیع در میان اندیشمندان بدون تعصب تبدیل شده است(3). در حقیقت، روح خالصانة جهادی امام خمینی(ره) و شهدا باعث شد حقایق تاریخی تشیع در این مقطع تاریخی خودنمایی کرده, فضای جدیدی در نگاه مسلمانان به مذهب تشیع گشوده شود.
جنگ هشت ساله، یکی از تجارب جهادی معاصر بود که روح بیداری اسلامی را در جهان اسلام تقویت کرد.
آیت الله موسوی جزایری، امام جمعة اهواز نقل میکرد: روزی در جمعی بودیم که شهید سید عباس موسوی (موسس و دبیرکل سابق حزب الله لبنان) نیز شرکت داشت. این شهید مجاهد به من گفت: من پشت سر شما نماز جمعه هم خواندهام، ولی شما اطلاع ندارید. با تعجب پرسیدم چه وقت؟
شهید موسوی پاسخ داد: هنگام انجام یکی از عملیاتها در جبهههای جنوب, به اهواز آمده بودیم تا به منطقه جنگی اعزام شویم. من در نماز جمعة شما شرکت کردم، ولی چون فرصت محدود بود، نتوانستم با شما ملاقاتی داشته باشم. بعد از نماز مستقیما به جبهه رفتیم.(4)
شهید شحاده یکی از رهبران جهاد اسلامی فلسطین بود که در زندانهای اسرائیل با مجاهدان شیعة لبنانی آشنا شده بود. بعد از مباحثههای طولانی مکتب تشیع را برمیگزیند. او با حماسه و روح شهادتطلبی که از عاشورای حسینی دریافت کرده بود، سخنرانیهای پرشوری در فلسطین انجام داد و با آشنا ساختن جوانان با فرهنگ سرخ حسینی به مبارزات مردم فلسطین رنگ و معنویت خاصی بخشیده بود.
او به صراحت میگفت: «مستقبل فلسطین مستقبل محمد و آل محمد؛ آیندة فلسطین آیندة محمد و آل محمد است»(5).
اوج جبههگیری با ایران انقلابی: کشتار حجاج ایرانی
حضور ایرانیان شیعه و مسلمان در مکه به شکل مستقیم صادر کنندة روح انقلابی و عقیدتی الگوی اسلام ناب بود. مراسم برائت از مشرکان آشکارا اعلام میکرد که روح حقیقی حج, پرهیز از طاغوتهای زمان است. جنایتی که در سرزمین امن الاهی(6) در حق حاجیان ایرانی، به جرم اجرای این سنت الاهی انجام شد, به روشنی نشان داد که همپیمانان غربی در کشورهای اسلامی حاضر به انجام چه کارهایی هستند و برای رسیدن به جاهطلبی سیاسی خود چگونه از ساده اندیشی و خشکذهنی مخالفان تشیع و فتواهای تکفیری آنان استفاده میکنند. این جنایت غیر انسانی با استدلالهایی غیر قابل قبول توجیه میشد. در تبلیغات توجیهگر کشتارگران مطرح شده بود که ایرانیان قصد داشتند کعبه را از شهر مکه به ایران منتقل کنند! کتابهایی در این باره نوشته شد و در این کتابها به شخصیت حضرت امام خمینی(ره) توهین شد.
این واقعه در سالهای پایانی جنگ, نشاندهندة اوج رویارویی تفرقهگرایان و جریانهای تکفیری در جهان اسلام بر ضد تشیع بود.
دشمن اصلی, شرق یا غرب؟
شعار «نه شرقی نه غربی جمهوری اسلامی» از ابتدای انقلاب بیانگر, خطوط کلی حاکم بر اندیشه سیاسی و راهبردهای رفتاری انقلاب بود. انقلاب اسلامی ایران با نفی دو سویة نظامهای سلطه در شرق و غرب, طرح نویی بر اساس حاکمیت اسلام درانداخته بود. با این حال امام خمینی(ره) معتقد بود خطر اصلی و دشمن اساسی جهان اسلام آمریکاست نه شوروی. دشمنیهای شوروی با کشورهای اسلامی کم نبود، ولی رویارویی آمریکا و جهان غرب با دشمنیهای شوروی تفاوتی اساسی داشت. همین تفاوت موجب شده بود که امام، آمریکا را دشمن نخست جهان اسلام و شیطان بزرگ بنامد. مفاهیم وارداتی از جهان غرب, نه به شکل آشکار که همیشه در قالب مفاهیم دلربا و زیبا, به دنبال رخنه به جهان اسلام بود. اندیشمندان غربزده همواره بسترساز سلطة دیکتاتوری سیاه غربی، اما با نقاب دموکراسی و حقوق بشر هستند. تفاوت اساسی دیگر این بود که کمونیستها شمشیر مبارزه با دین را از رو میبستند و آشکارا الحاد مدرن را ترویج میکردند، در حالی که اندیشمندان غربزده مفاهیم غربی را با ظاهری از متون دینی به خورد جوامع دینی میدهند.
حضرت امام با ذکاوت الاهی خود سقوط بلوک شرق را پیشبینی کردند، در نامة تاریخی خود به گورباچوف این نکته را بیان کرده بود که همین پیشبینی تاییدکنندة دیدگاه حضرت امام و انقلاب در مواجهه با جهان غرب بود.
یکی از تفاوتهای سیاسی جهان عرب و بسیاری از کشورهای اسلامی با ایران, در همین موضع بود. بسیاری از کشورهای اسلامی، آمریکا را همپیمان و دوست خود به شمار میآوردند.
جالب است به خاطرهای در این باره اشاره کنم. در مسجد پیامبر (صلیالله علیهوآله) با «هارون بریک» مجری برنامة «الشریعه علی الهواء» که در تلویزیون الجزایر پخش میشود, آشنا شدم. شخصیت تحصیلکردهای بود که در چند رشته از جمله الاهیات تحصیل کرده بود. میگفت: فکر و اندیشة شما ایرانیها خیلی خوب کار میکند. و بعد خاطرهای را از ابتدای انقلاب تعریف کرد. در سالهای ابتدایی انقلاب، همایشی در کشور الجزایر برگزار شد. در این همایش، آیت الله تسخیری (رئیس کنونی مجمع تقریب مذاهب) شرکت داشت. میگفت ایشان در همایش برای ما سخنرانی کردند و گفتند که کفر شوروی، روشن و واضح است، به همین خاطر بحران اصلی جوامع اسلامی، آمریکا است نه شوروی. هارون بریک میگفت: آن روز ما نمیفهمیدیم شما چه میگویید، ولی امروز عمق سخن و موضع آن روز شما را درک کردهایم.
کلمات کلیدی:
روایت محمد احمدیان در اردوگاه عرب
اردوگاه شهید عرب، بعد از بچهها با گلوله غفلت ما مفقودالاثر شد. این اردوگاه در 45 کیلومتری آبادان و در نزدیکی روستای دارخوین و دقیقا در مقابل شهرک دارخوین، قرارگاه لشگر امام حسین(ع) است که از طرف شرق به هور شادگان منتهی میشود. از این اردوگاه بیشتر برای آموزش تاکتیک رزمندگان لشگر امام حسین(ع) استفاده میشد، ولی رسما بعد از عملیات خیبر، با ایجاد دو موقعیت در کنار هور، به زمره خاکهای آسمانی درآمد. ابتدا بیشتر بچههای گردانها برای روزها آنجا استقرار پیدا میکردند، اما کمکم این خاک قدر آن آنان را که روزهای گرم در این اردوگاه ساکن میشدند، شناخت و انس و الفتی بین آنها حاکم شد که قرار شد شبها نیز در آنجا ماندگار شوند. به مرور سایر گردانها به آنجا منتقل شدند و صرفا برای استحمام و کارهای اداری، به شهرک میرفتند، اما شهرک...
فرماندهان گردانها به کمک واحد آموزش نظامی لشکر، دورههای سخت آموزش عملیات آبی ـ خاکی را با استفاده از وضعیت طبیعی اردوگاه برای بچههای لشکر میگذاشتند. دورههایی که در سرما و گرما و از طرفی همجواری موقعیتها با هور و هجوم وحشتناک پشهها و شرجی شدن هوا، هیچ کدام مانع رشد و تعالی روحیه معنوی فرزندان مهاجر حضرت روحالله نمیشد. خستگیها و بیخوابیها نمیتوانست مانع مناجات بچهها در نیمههای شب در اطراف اردوگاه شود و قبرهای بهجا مانده از آن ایام که پاکترین عبود صالح خدا برای تسویه حساب با نفس خویش کنده بودند، بزرگترین سند ادعای ماست.
?
ای کاش میشد یک بار دیگر ندای ملکوتی مناجات قبل از اذان اردوگاه به گوش ما میرسید. شاید امروز که از کنار اردوگاه عبور میکنی، حتی نیمنگاهی هم به سوی اردوگاه نکنی، اما اگر بدانی قصه حالات بچهها را در نزدیکی غروب خورشید و قبل از اذان صبح، این بیتالمقدس عشق را باور میکنی که این اردوگاه محل نزول ملائک خداوند بود؛ هرچند امروز غریبترین نقطه جنوب باشد.
اگر در ایام محرم، سری به این اردوگاه میزدی، میدیدی محشر اشکی را که شب تاسوعا سرازیر شده است. یادشان به خیر، بچههای گردان حضرت ابوالفضل(ع)، بچههای همان گردانی که در عملیات والفجر هشت، گارد ریاست جمهوری عراق را به خاک سیاه نشاندند.
ایام فاطمیه که میآمد، میدیدی که از بچههای همه گردانها و واحدها برای شنیدن ندای ملکوتی شهید تورجیزاده، فرمانده گردان یا زهرا، با پای برهنه روی خارها به سمت گردان حضرت زهرا(س) سرازیر میشدند. آنگاه به چشم میدیدی این قطعه خاک بیزائر، قدمگاه و زائرسرای چه پاکانی بوده است. اردوگاهی به رنگ خاک که بچههای خاکیپوش عصر امام، راههای وصل را در لحظه لحظه حضور در آن مییافتند؛ هر چند امروز هیچ کس زحمت حضور در آن را ندهد.
اگر روزها به اردوگاه میآمدی، میدان فوتبال بچهها و یا میدان والیبال، تو را به سمت خود میکشید تا باور کنی که اینان ورزش را هم برای رسیدن به هدف میدیدند و مگر میشود یک عمر زندگی را در چند سطر خلاصه کرد. روزی میرسید که با همه وجود میدیدی اینجا باند پرواز است. همه در حال مهیا شدن برای پروازی به بلندای ابدیت تلاش میکنند. تجهیزات میبندند و وصیت مینویسند و مهمانیهای آخر بچهها که برای گرفتن حلالیت برپا میشد و حضور اتوبوسها و ایفاهای گلگرفته شده، سختترین روزهای اردوگاه شهید عرب بود. آغوش بچهها برای دقایقی، شهیدان چند ساعت آینده را در خویش احساس میکرد و خاک اردوگاه را میدیدی که تنها محرم راز و نیاز بچههاست که چگونه برای آخرین بار بر پای صحابه امام عشق بوسه میزدند و تنها اشک بود که بدرقه بچهها میشد و میرفتند و میرفتند و میرفتند و باز چند روز بعد، این اردوگاه شاهد بود که تنها وسایل به جا مانده از بچههای مهاجر را هم از آنجا بیرون میبردند تا بدانند که دیگر برای همیشه برنمیگردند.
یادم نمیرود آن روز عصر آتشین را که زخمی بودم و وارد اردوگاه شدم؛ میدانستم که از آخرین نفراتم که از فاو برگشتهام، اما سکوت و گرد و غبار بیکسی اردوگاه را میدیدم. هیچ کس در محوطهاش نبود! به خود امید دادم که بنشینم و دیده به جاده اردوگاه بدوزم تا شاید یک نفر از آنهایی را که چند روز قبل با هم از همین اردوگاه سفر کردیم، برگردند اما هیچ کس نیامد. در مسجد اردوگاه که هر روز عصر، بیش از سیصد نفر در آن به صف جماعت میایستادند، صف اول هم کامل نشد. کمتر از چهل نفر! و این تنها قصهای از غصههای یک موقعیت بود. بچههای گردان حضرت امیر(ع)، گردان یا مهدی(عج)، گردان امام محمد باقر(ع)، گردان امام حسن(ع)، گردان امام موسی بن جعفر(ع)، گردان یازهرا(س)، گردان امداد سیدالشهدا(ع)، بچههای واحد تخریب، بچههای مهندسی، بچههای...
بگذار هیچ کس به این قدمگاه قدم نگذارد. اما باید بدانند در گوشهای از این خاک آسمانی، هنوز قبرهای عبادت، مسجد، میدان صبحگاه و آثار محل سولهها، محل استراحت آسمانیترین انسانهای روی زمین وجود دارد که از ما به شهیدان دلتنگتر و بیتابترند.
به تعبیر عزیز جاماندهای: اردوگاه عرب بعد از هجرت بچهها مفقودالاثر شد.
سوتیتر:
بگذار هیچ کس به این قدمگاه قدم نگذارد. اما باید بدانند در گوشهای از این خاک آسمانی، هنوز قبرهای عبادت، مسجد، میدان صبحگاه و آثار محل سولهها، محل استراحت آسمانیترین انسانهای روی زمین وجود دارد که از ما به شهیدان دلتنگتر و بیتابترند.
کلمات کلیدی:
صالح مرتضوی
قبل از عملیات رمضان، تیر ماه 61 بود که خبر رسید دشمن تانکهای جدیدی به نام تی72 وارد منطقه کرده و قصد حمله دارد، خصوصیت این تانکها این بود که آرپیجی بر روی آنها بیاثر بود و اگر هم اثری داشت باید از فاصله نزدیک شلیک میشد.
?
تیپ 18 جوادالائمه مأمور بود در برابر این دو گردان در منطقه کوشک یک عملیات ایذایی انجام دهد. فرمانده تیپ مسئول گردانها را جمع کرد و سه گردان را مأمور به این عملیات کرد، که عبدالحسین فرمانده یکی از گردانها بود. فرماندهی دستور داده بود که تا قبل از ساعت یک نیمهشب باید کار تمام شود.
?
دو گردان دیگر راه به جایی نبرده بودند. یکی به خاطر شناسایی محدود راه گم کرده بود و دیگری پای فرماندهاش رفته بود روی مین، حالا فقط گردان برونسی مانده بود.
?
روی پیشانیبند سبز عبدالحسین نوشته بود: «یا فاطمه الزهرا ادرکنی».
?
گردان وارد دشت صافی شده بود که بعد از موانع بسیار خاکریز و دژ مستحکم ارتش عراق قرار داشت. به فاصله سی ـ چهل متری از مواضع، انگار دشمن بویی برده باشد، منوری شلیک کرد. یک دفعه دشت مثل روز روشن شد. از هر طرف گلوله آتش میبارید. اما عبدالحسین گفته بود کسی حق شلیک ندارد. بعضی از بچهها از شدت درد و جراحت دستهایشان را روی دندانهایشان فشار میدادند تا سر و صدا نشود. دشمن که فکر کرده بود یک گروه شناسایی را از بین برده آتش خودش را کم کرد.
?
زمزمههای عقبنشینی تو گردان راه افتاده بود. اما عبدالحسین همینطور روی خاکهای نرم کوشک سرش را گذاشته بود، نه چیزی میگفت و نه جواب کسی را میداد.
?
حالا ساعت 12:30 بود. توی این نیم ساعت کاری نمیشد کرد که به یکباره عبدالحسین، سید کاظم معاون گردان را صدا زد. گفت از جلوی گردان 25 قدم میروی به سمت راست. یک علامت میگذاری و گردان را میبری آنجا و از آن نقطه چهل متر به سمت دشمن جلو میروی تا خودم بیایم.
?
عبدالحسین با چند تا از بچههای آرپیجیزن آمد. یک جایی را نشان داد و بعد با صدای بلند تکبیر گفت. آنها هم شلیک کردند. دشت یکباره روشن شد و حمله شروع شد. خیلی از تانکها را از بین بردند و برگشتند.
?
صبح که شد فاصله 25 قدم را که نگاه میکردی میدیدی راهنماییات کرده تا به موازات موانع بروی برسی اول یک معبر که داخل این معبر میرفتی میرسیدی به پشت خاکریز و محل سنگر و نفربر فرماندهی. اجساد را که نگاه میکردی جسدهای فرماندهان دشمن را میدیدی که با آرپیجی بچهها زمان جلسه برای عملیات خودشان همه کشته شده بودند.
?
وقتی با اصرار زیاد جریان را از عبدالحسین پرسیده بودند گفته بود: وقتی که سرم را روی خاکهای نرم کوشک گذاشتم توسل کردم به مادرم حضرت زهرا(س).
بعد از راز و نیاز اشکهایم تند تند سرازیر، به قدری که خاک نرم آنجا گل شد. یک بار صدای ملکوتی خانمی را شنیدم که فرمود: «فرمانده، اینجور وقتها که به ما متوسل میشوید ما هم از شما دستگیری میکنیم.» و راهکار عملیات را ارائه فرمودند.
?
قبل از عملیات بدر که فرمانده تیپ شده بود، حضرت زهرا(س) را در خواب دیده بود که به او گفته بودند: باید بیایی. همیشه آرزو میکرد که مثل خود حضرت مفقودالاثر باشد. آخر هم جسدش کنار دجله ماند.
?
دو سه ماه بعد تابوت خالیاش را در مشهد تشییع کردند. روح پاک فرمانده تیپ 18 جوادالائمه لشکر پنج نصر، حاج عبدالحسین برونسی.
?
برداشتی آزاد از کتاب خاکهای نرم کوشک، نوشته سعید عاکف. حتماً بخوانید.
کلمات کلیدی:
مرتضی صالحی
هر انقلابی برای خودش شعاری دارد، انقلاب ما هم شعارهایی داشت که امام(ره) این شعارها را اعلام کرده بود. مثلا فرموده بود: «اسرائیل غده سرطانی است و باید از بین برود» یا «ما باید انقلابمان را به تمام دنیا صادر کنیم.»
بعضیها بودند در همان دنیایی که امام گفته بود، این شعارها را اصلا دوست نداشتند و خصوصاً اینکه از انقلاب ما ضربه خورده بودند. با خودشان فکری کردند و گفتند: اگر این انقلاب بخواهد صادر شود، پدر همهمان درمیآید. گفتند باید هر چه زودتر این را از پا دربیاوریم. گروههای ضد انقلاب داخلی را انداختند به جان انقلاب، اما مردم، یکی یکی آنها را از بین بردند. دیدند اینطوری نمیشود، رفتند دیوانهای را مجهز به تمام تجهیزات کردند و انداختندش به جان مردم و انقلاب.
حالا این صدام دیوانه برای شروع یک جنگ خانمانسوز شروع کرد به رجزخوانی که «ما سه روزه خوزستان را میگیریم، یه هفتهای تهران را فتح میکنیم.»
بچهبسیجیها، کار و زندگی خودشان را رها کردند و با دست خالی آمدند جلوی این دیوانه را بگیرند. حالا بعد از یک هفته که از شروع جنگ میگذرد، صدام هنوز پل نو (پل ورودی شلمچه ـ خرمشهر) را تصرف نکرده است. سازمان ملل به دستور آقابزرگهای خودش اولین قطعنامه را صادر کرد که ما از دو طرف جنگ میخواهیم که دست از جدال بکشند و برگردند به مرزهای بینالمللی و همین.
بابا! کسی نیست به اینها بگوید صدام به ما حمله کرد و کلی به ما خسارت زده است. تمام فرودگاهها و مراکز نظامی ما را بمباران کرده، حالا میگویید ما برگردیم سر مرز بینالمللی و آتشبس کنیم. این یعنی عین ذلت. امام فرمود: او میخواهد تجدید قوا کند و دوباره به ما حمله کند. لذا این آتشبس را قبول نکردند.
این دیوانه که میخواست سه روزه خوزستان را بگیرد، حالا 34 روز برای گرفتن خرمشهر تلاش کرده بود و به خاطر دستور بنیصدر خائن به ارتش، که گفته بود به نیروهای مردمی و سپاه کمکی نکنید، خرمشهر به دست عراقیها افتاد.
حالا بعد از برکناری بنیصدر، سپاه و ارتش مثل دو برادر به کمک نیروهای بسیج چند عملیات موفق از جمله ثامنالائمه، طریقالقدس و فتحالمبین انجام دادند که خیلی از زمینهای تصرف شده به دست دشمن آزاد شد. دیگر نوبت به خرمشهر رسیده بود که از دست بعثیها نجات پیدا کند.
این دو برادر با توجه به آرمانهای انقلاب و بعد از نامگذاری عملیاتی به نام طریقالقدس، عملیات آزادسازی خرمشهر را به نام «الی بیتالمقدس» نامگذاری کردند و خرمشهر را با جنگی طاقتفرسا از چنگال بعثیها نجات دادند. در حین عملیات اسرائیل پیام داد اگر نیروهای ایران از دجله عبور کنند، من خودم وارد جنگ میشوم. به راستی ترس و وحشت در اردوگاه دشمنان خیمه زده بود.
در این شرایط (بعد از فتح خرمشهر) دیگر تمام پشتیبانان صدام از صلح و آرامش حرف میزدند، حتی بعضی از آنها پیشنهاد جابجایی صدام از قدرت را میدادند و بعضی طرح دوستی با ایران را.
اسرائیل به این بهانه جنوب لبنان را تصرف کرد. حتی تا نزدیکیهای بیروت جلو آمد.
این چندمین باری میشد که سازمان ملل قطعنامه صادر میکرد و پیشنهاد صلح میداد، اما حرف آنها فقط این بود که دو طرف در مرزهای بینالمللی توقف کنند و بعد ایران ادعای خسارت کند. امام هم حرف اول خودش را تکرار کرد که «ما از شما سه چیز میخواهیم: اول بگویید عراق متجاوز است و شروعکننده جنگ؛ دوم: صدام برگردد داخل کشورش و سوم: غرامت جنگی ایران را بپردازد.»
گوش جهانیان اصلا به این حرفها بدهکار نبود. آنها میگفتند جنگ را تمام کنید و بعد سر مسائل آن حرف بزنید. اما هر آدم عاقلی میدانست اینطوری نمیشود رفت و نشست سر میز مذاکره. مسئولین نظرشان بر ادامه جنگ بود تا اینکه جنگ ادامه پیدا کرد و به حالت فرسایشی رسید. تقریبا سالی یک بار عملیات میکردیم و عراق موضع میگرفت تا اینکه ما توانستیم با عملیات والفجر 8، شهر بندری فاو را تصرف کنیم و با کویت هممرز شویم. حالا اروند، رودی که عراق جنگ را به خاطر آن شروع کرده و ادعا کرده بود، تمام اروند برای عراق است، تمامش بلکه با شهر فاو دست ما بود.
قدرت برتری ایران در کربلای پنج به بالاترین حد خود رسید. زمانی که ما تا چند کیلومتری شهر تنومه (ورودی بصره) پیش رفتیم که واقعاً آمریکا و اسرائیل به خودشان لرزیدند. عواقب کربلای پنج استفاده بیحد و اندازه عراق از سلاحهای شیمیایی (سیانور، خردل و...) بمباران شهرها، آغاز جنگ نفتکشها و تحریم شدید اقتصادی ایران بود.
از ماه فوریه 1987 یعنی بهمنماه 1365 اعضای دائم شورای امنیت یک کار گروهی مشترک و سازماندهی شدهای را برای پایان بخشیدن به جنگ به صورت محرمانه آغاز کردند و نتیجه آن، پنج ماه بعد در تاریخ سیام تیرماه 1366 به صورت قطعنامه 598 نمایان شد. این قطعنامه صدام را متجاوز اعلام نکرده بود، بنابراین امام فرموده بودند: تمام خواستههای ما در این قطعنامه دیده نمیشود. اما آقای هاشمی (فرماندهی عالی جنگ در آن زمان) گفته بود در این قطعنامه نکات مثبتی وجود دارد که میتوان درباره آن مذاکره کرد و نکته منفی آن این است که میگوید به محض شروع مذاکره و پیش از شناسایی متجاوز و محاکمه آن، آتشبس اعلام شود و ما این بند را قبول نداریم. بند معرفی متجاوز میتواند به عنوان تنها کلید حل مسائل به شمار آید، این نکته مثبتی است، اما باید پیش از اعلام آتشبس اعلام شود. ما میگوییم اول متجاوز معرفی شود و بعد راه برای حل مسائل جدی هموار خواهد شد. معلوم است که محاکمه و تنبیه متجاوز و بازپرداخت غرامت از همین اقدام آغاز خواهد شد، اگر این جابجایی در بندها انجام شود، راه هموار خواهد شد.
دشمنان انقلاب برای اینکه ایران را بیشتر زیر فشار قرار دهند، هواپیمای مسافربری ایران را در تیرماه 66 با دو موشک که از ناو آمریکایی شلیک شده بود، هدف قرار داده و 290 نفر از سرنشینان هواپیما را شهید کردند.
مدتی بعد در ایام برگزاری مراسم معنوی حج به حجاج ایرانی در حرم امن الاهی یورش برده و تعداد زیادی از حاجیان ایرانی را شهید و مجروح کردند.
از طرفی شوروی تعداد بسیاری از تانکهای پیشرفته تی72 و موشکهای اسکات و موشکهای زمین به زمین و هواپیماهای میگ 23 و میگ 27 و هواپیماهای سوخترسان از نوع توپولوف در اختیار عراق گذاشت. در این فاصله عراق به کمک مستشاران آلمانی و آرژانتینی موفق به تولید موشکهای اس. اس12 شد که تهران را مستقیما هدف قرار میداد.
حالا به خاطر تحریم اقتصادی، کسی نفت ما را نمیخرید، مشکلات اقتصادی، دولت را زیر فشار زیادی قرار داد، از طرفی، بعد از کربلای پنج قوای نظامی سپاه تحلیل رفته بود و نیاز به بازسازی داشت. سپاه برای اینکه تحرکی در جبههها انجام داده باشد، به سلیمانیه عراق حمله و حلبچه را تصرف کرد که صدام آن فاجعه انسانی را در حلبچه شکل داد و تعداد قابل توجهی از هموطنانش را به وسیله بمب شیمیایی به قتل رساند.
صدام با تکیه و اعتماد به خبرها و اطلاعاتی که آمریکاییها از مواضع ایران در اختیار گذاشته بودند و با تجدید قوایی که کرده بود، در اوایل سال 67 با قصد حمله به شهر فاو حرکت کرد و نیروهای ما قبل از هر گونه برخورد از فاو عقبنشینی کردند و او طی 36 ساعت، فاو را پس گرفت و طی هشت ساعت، موقعیت خود را در شلمچه تثبیت کرد. سپاه نیروهایش را از سلیمانیه خارج و به جنوب انتقال داد. صدام تهدید کرد که تهران را هم از بمب شیمیایی بینصیب نمیگذارد. خطوط پدافندی ارتش را در عینخوش عقب زد و تعداد زیادی اسیر گرفت. در حالی که صدام رو به اوج حرکت میکرد، امام با نوشیدن کاسه زهر بهانه را از آنان گرفتند و در تاریخ بیست و هفتم تیرماه 67 رسماً قطعنامه پذیرفتند. به هر حال ما بعد از هشت سال مبارزه توانستیم حرف خود را به کرسی بنشانیم. آیا درباره انرژی هستهای هم چنین اتفاقی خواهد افتاد؟
امام در 29/4/67 قبل از اجرای آتشبس پیامی برای حج دادند و فرمودند: «اما در مورد قبول قطعنامه که حقیقتا مسئلهای بسیار تلخ و ناگواری برای همه و خصوصاً برای من بود این است که من تا چند روز قبل معتقد به همان شیوه دفاع و مواضع اعلام شده در جنگ بودم و مصلحت نظام و کشور و انقلاب را در اجرای آن میدیدم، ولی به واسطه حوادث و عواملی که از ذکر آن فعلا خودداری میکنم و به امید خدا در آینده روشن خواهد شد و با توجه به نظر تمامی کارشناسان سیاسی و نظامی سطح بالای کشور ... با قبول قطعنامه و آتشبس موافقت نمودم... و خوشا به حال شما ملت، خوشا به حال شما زنان و مردان، خوشا به حال جانبازان و اسرا و مفقودین، خوشا به حال خانوادههای معظم شهدا و بدا به حال من که هنوز ماندهام و جام زهرآلود قبول قطعنامه را سر کشیدهام.»
سوتیتر
و خوشا به حال شما ملت، خوشا به حال شما زنان و مردان، خوشا به حال جانبازان و اسرا و مفقودین، خوشا به حال خانوادههای معظم شهدا و بدا به حال من که هنوز ماندهام و جام زهرآلود قبول قطعنامه را سر کشیدهام.
کلمات کلیدی:
بچهها هر چه بیشتر با حاج احمد همکاری میکردند، بیشتر عاشقش میشدند. آن زمان ما همه کار میکردیم؛ مثلاً من مسئول تعمیرگاه و ترابری بودم و رضا سلطانی مسئول لجستیک، رضا دستواره مسئول شرکت تعاونی و حسن زمانی هم فرمانده کمیته بود؛ یکی دیگر از بچهها را گذاشتیم مسئول روابط عمومی. فرماندار شهر هم از بچههای ما بود. هر وقت عملیات میشد همه اسلحه میگرفتیم و آماده میشدیم. وقتی نیروی جایگزین میآمد، نیروها را میچیدیم و دوباره به شهر برمیگشتیم و کارهای عادی شهر را انجام میدادیم. یک روز از زمستان سال 1360 بچهها روی تپههای تته و مریوان بودند، روی تپهها را برف گرفته بود، ماشین و کامیون بالا نمیرفت، حاج احمد از پادگان به من زنگ زد. گفت: مهمات و آذوقه نرسیده بالای ارتفاعات. من گفتم: برادر احمد! نمیشود. ماشین نمیرود بالا.خدا شاهد است پشت تلفن طوری با من حرف زد که بدنم لرزید. آن موقع ما خیلی از حاجی میترسیدیم. دوستش داشتیم، ولی خیلی هم میترسیدیم. محکم گفت: باید برود. گفتم: چشم.
کلمات کلیدی:
ما حدود 45 روز تا دو ماه آنجا بودیم و بعد از آن هم حضرت امام مسئولین سپاه را خواست و ما برگشتیم. آن موقع سوریه به ما اجازه نمیداد که بجنگیم. ما تیپ و لشکر برده بودیم و شناسایی کرده بودیم. مثلا در زیر ارتفاعات بعلبک و جولان به راحتی میتوانستیم شب برویم و صد تا تانک و نفربر بگیریم. ما عملیات فتحالمبین را انجام داده بودیم. واهمهای از این جور کارها نداشتیم. اسرائیلیها هم آرایش نظامی خاصی نداشتند. شبها جمع میشدند یکجا و روزها با تانکها و نفربرهایشان میرفتند و پخش میشدند. مثل کاری که انگلیسیها امروز در عراق انجام میدهند. ما هم میدیدیم که به راحتی میشود عملیات کرد و به اسرائیلیها ضربه زد، اما سوریها راه نمیدادند و هر روز یک بازی در میآوردند.
از طرفی امام متوجه شدند که اسرائیلیها تمام فلشهای ما را متوجه آن سمت میکنند، اما دارند عراق را تجهیز میکنند؛ آنها داشتند عراقی را که در عملیات بیتالمقدس، نوزدههزار اسیر و دو ماه قبل از آن در فتحالمبین سیزدههزار اسیر داده بود، تجهیز و تقویت میکردند که در مقابل ما بایستد. امام هم این را میدانست که این لحظه، لحظه جان کندن صدام است و زودتر باید پا روی حلقومش بگذاریم و کلکش را بکنیم. بنابراین دستور بازگشت نیروها از سوریه را صادر کردند و آن جمله تاریخی فرمودند: «راه قدس از کربلا میگذرد.»
کلمات کلیدی:
سید یاسر هشترودی
ساعتی از روز که گریزی از پنجههای سوزان و هولناک آفتاب نیست، سایهای اگر باشد، بهشت زمین آنجاست. اگر رمقی مانده باشد میتوان با نیمخیزی به سایه رسید. یا تکه پارچهای اگر باشد، میشود آن را روی سر و صورت کشید. روی صورتی که از تاول پر شده است.
?
جان دادن از فرط تشنگی بدترین نوع مرگ است! در آن لحظه، ثانیهها هویت خود را تغییر میدهند. خاک و باد از ملکوت خودشان جدا میشوند. دیگر هیچ عنصری از عناصر اطراف، آن نیست که قبلا بود. فهم از هر چیز، فهم دیگری میشود. سخت است. پوست تیره روی استخوان سنگی صورت میچسبد. گردن باریک به تنهای قهوهایرنگ شبیه میشود. و انگشتها به ریشههای باریک درختچهای میماند که از فرط بیآبی، کج و بیقواره شده است. اگر یک ساعت به مرگ مانده باشد، دیگر حرف زدن امکان ندارد. زبان، تکه چوبی خشک خواهد بود که چسبیده به سقف دهان. گلو از فرط خشکی به خارش افتاده. نفسها به شماره افتاده. به شمارههای کند و سیاه. اما غیر از این یک مشکل دیگر هست. یک مسئله دیگر که کم از تشنگی نیست؛ تاولها و دملها.
?
فکه ساعت یک ظهر، بعد از بمباران شیمیایی در مرداد ماه 1364 میسوخت. باران جرقه و آتش و شعله از آسمان میبارید و در این میان، پنج شیمیایی تشنه، بیآنکه ناله کنند، نفسهای آخر را میکشیدند که صدای گامهای تند و هرولهوار چند نفر را شنیدند. توان حرکتی نداشتند. تنها توانستند پلکهای خود را بر هم بگذارند و به صدای نزدیک شدن گامها گوش بسپارند. صدایی که با فریاد خفهای پشت ماسکهای سیاه شیمیایی قاطی شده بود. فریادی که نشان میداد آنها که هروله میکنند، ایرانی نیستند.
پنج رزمنده ایرانی، به اسارت نیروهای عراقی درآمدند. ساعت سه بعد از ظهر بود که بدنهای بی جان پنج زخمی به مدرسه نظامی العماره منتقل شد.
?
سید خلیل، سرباز عراقی مدرسه نظامی العماره میگوید: من آنجا بودم. فکر میکردی اگر دستهاشان را بگیری و بلندشان کنی، دستها از کتف کنده میشوند. به آنها نمیشود دست زد.
تک درخت دو تنه را نشانمان میدهد که در پنج متری در ورودی مدرسه نظامی،کنار آسفالته داغ قد کشیده است. درختچهای که با همه ابهت و عظمت ذاتی! نحیف و کمبرگ است. درختی که روی تنه آن اثر پنج گلوله جا باز کرده است.
میگوید: با گذشت سه ساعت، آنها که در محوطه زیر تابش سخت و داغ خورشید رها شده بودند خود را تا آن درخت کشیدند. له له میزدند. تشنه بودند بی آنکه ناله کنند. آنها همینطور رها شده بودند. ما میدانستیم که خودشان به فاصله کمی خواهند مرد.
وقتی مرگ آنها به درازا کشید، تانکر آبی نشانشان دادند که میانه محوطه بود. زیر آفتاب. چهار زخمی، کند و بیتوان خود را به سوی تانکر کشیدند.
هفت قدم را در چهارده دقیقه سینهخیز رفتند. جرعه جرعه آب داغ و جوش را بلعیدند. تنها دو دقیقه بعد بیآنکه نفسی بکشند بدون حرکت ماندند. انگار خشک شده بودند.
از آنها تنها یک نفر مانده بود، آن که حتی نتوانست خود را یک قدم به جلو بکشد. حتم او غبطه خورده است به آن چهار تن. غبطه خورده است به آنها که به آب رسیدند. غافل از آنکه آب داخل تانکر، آب مانده مسمومی است که از فرط حرارت، زبان و کام را سوزانده است.
یک ساعت گذشت. او همچنان نفس میکشید.
او تشنه ماند. از میان سربازان اگر هم کسی به صرافت آب دادن میافتاد، جرئت نداشت. بنابراین در ساعت هفت عصر پنج گلوله کلت فرمانده مدرسه به همه چیز خاتمه داد. او به شهادت رسید در حالی که شاید هیچ نیازی به پنج گلوله کلت 45 نبود. شاید هیچ نیازی حتی به یک گلوله نبود.
?
سید خلیل میگوید: آن پنج ایرانی در سنگری به فاصله پانصد متری مدرسه، رها شدند.
سنگر، یک سنگر کمین بیاستفاده و متروک بود. چند هفته بعد من و مادرم به طور اتفاقی از کنار سنگر کمین میگذشتیم. مادرم متوجه چیزی شد. او زن پیری بود. من سرباز مدرسه نظامی بودم و خانهام در همان نزدیکیها بود. به مادرم گفتم: پنج ایرانی هفتههاست آنجا رها شدهاند. بیآنکه چیزی بگوید، به سوی کمین حرکت کرد. او داخل شد و من بیرون ایستادم. میدانستم صحنه جالبی نخواهد بود. اما ماندن مادرم در سنگر، نیم ساعت طول کشید. داخل شدم. هیچ بوی مشمئز کنندهای نبود. هیچ چیز غیر عادی نبود. هیچ چیز جز آنکه با داخل شدن من فضای سبک و عجیبی همه وجودم را گرفت. انگار داخل مسجدی یا معبدی شده بودم. سنگر کمین و متروک، بوی خوشی داشت. بوی خاک، بوی ترد و ملایمی بود که در کامم پیچید. مادرم را دیدم که سجده کرده بود. نماز میخواند. نمیدانم چه شده بود. اما انگار من از زمین کنده شده بودم. به جایی دیگر، به مکان دیگری پرتاب شده بودم. مادرم سلام نماز را که داد گفت: باید آنها را دفن کنیم. ما هر دو در همان شب تیره، دور از نگاه دیگران آن پنج ایرانی را دفن کردیم، در حالی که حتی تاول بدنشان بو نگرفته بود.
?
حالا بعد از سقوط صدام اگر وارد مدرسه نظامی العماره شوی، حتم خواهی دید که تنها چیز غریب و اندوهوار آن مدرسه، یک درخت دو تنه پیر است. اگر روی یکی از تنههای درخت دقیق شوی جای پنج گلوله را خواهی دید. بعد دیگر نیازی به جستوجو نیست. نگهبان مدرسه که حالا دیگر بیکار شده است از اتاق کوچکی در ضلع شمالی مدرسه بیرون خواهد آمد. بیشک با پارچ آبی پر از یخ در دستهایش، به سوی تو خواهد آمد. غیر از سایبان آن درخت، جای دیگری نخواهی یافت. او به تو در همانجا ملحق خواهد شد و لیوان پری از آب خواهد داد. اگر مثل آن گروه پنج نفره در مرداد ماه سفر کردی، تنها از آخرین نوشیدن آب، یک ربع خواهد گذشت که تشنگی امانت را خواهد برید. آن وقت اگر از دور پرسشی کنی ـ با هر مضمونی ـ نگهبان مدرسه حرف را به انعکاس صدای نالهای در محوطه مدرسه خواهد کشاند. بعد، تنها یک چیز خواهد گفت:
در ابتدا فکر میکردیم صدای ناله در غروب پنجشنبه، از زیر درخت، از جایی که یک زندان زیرزمینی است بیرون میآید. اما وقتی بعد از سقوط صدام زمین را کندیم، هیچ خبری نبود. خیلی زود فهمیدیم صدای ناله از درخت است.
او از نالههای درختی خواهد گفت که جای پنج گلوله روی آن جا باز کرده است. درختی که آخرین نالههای فروخورده، آخرین نفسهای به شماره افتاده یک ایرانی شیمیایی شده، یک بسیجی نوجوان را شنیده است. درختی که پنج اثر پر اندوه و درد را مثل یک مدال پر افتخار گرد و تو در تو، به سینه پر هاشور خود آویخته است. درختی که از نالههای در سینه مانده آن جوان، هیچ گریزی نیافته است.
از کتاب: مشت مشت گل سپید میچیند از خاک، با تلخیص و تغییر.
کلمات کلیدی: