سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش را بجویید و آن را با بردباری و آرامش بیارایید [امام صادق علیه السلام]

عصر یک روز گرم بود و بیابان‌های خشک و گسترده جنوب؛ احساس ناشناخته درونی‌ای ما را به طرف کانالی کم عرض و «نفررو» کشانده بود. بیشتر طول آن را صبح، زیر و رو کرده و گشته بودیم. فکر نمی‌کردیم دیگر شهیدی در آنجا باشد. یکی از بچه‌ها بدجوری خسته و کلافه شده بود؛ در حالی که رویش به کانال بود، فریاد زد: خدایا، ما که آبرویی نداریم، اما این شهدا پیش تو آبرو دارند. به حق همین شهدا کمک‌مان کن تا پیداشون کنیم!

 به نقطه‌ای داخل کانال مشکوک شدیم. بیل‌ها را به دست گرفتیم و شروع کردیم به کندن. بیست دقیقه‌ای که بیل زدیم، برخوردیم به تعدادی وسایل و تجهیزات از قبیل خشاب اسلحه، قمقمه، فانسقه و... که می‌توانست نشانی از شهیدان باشد. ولی کار را که ادامه دادیم، چیزی پیدا نشد. این احتمال را دادیم که دشمن، بعد از عملیات، وسایل و تجهیزات شهدا را داخل این کانال ریخته است.

درست در آخرین دقایقی که می‌رفت تا امیدمان قطع شود و دست از کار بکشیم، بیل دستی یکی از بچه‌ها به شیئی سخت در میان خاک‌ها خورد. گفتم احتمالاً گلوله عمل نکرده خمپاره باشد. فعالیت بچه‌ها بیشتر شد. پنداری نورامید در دل‌هاشان روشن شده بود. دقایقی نگذشت که دسته‌های زنگ زده برانکاردی توجه‌مان را جلب کرد. خوشحال شدیم. ولی این هم نمی‌توانست نشانه وجود شهید باشد. فکر کردیم برانکارد خالی باشد. سعی کردیم دسته‌هایش را گرفته و از زیر خاک بیرون بکشیم. هرچه زور زدیم و تلاش‌کردیم، نشد که نشد. برانکارد سنگین بود و به آن راحتی که ما فکر می‌کردیم، بیرون نمی‌آمد. اطراف برانکارد را خالی کردیم. نیم متری هم در عمق، زمین را کندیم. پتویی که از زیر خاک نمایان شد، توجه همه را جلب کرد. روی برانکارد را که خالی کردیم، پیکر شهیدی را یافتیم که پتو به دورش پیچیده بود. با ذکر صلوات، پتو را کنار زدیم. بدن، استخوان شده بود، ولی لباس کاملا سالم مانده بود. در قسمت پهلوی سمت راست شهید، روی لباس، یک سوراخ به چشم می‌خورد که نشان می‌داد جای ترکش است. دکمه‌های لباس را که باز کردیم، دیدیم یک ترکش بزرگ روی قفسه سینه‌اش جای گرفته است.

 کار را ادامه دادیم. کمی آن‌طرف‌تر پیکر شهیدی دیگر را یافتیم که آن هم روی برانکارد بود. لباس او هم کاملا سالم بود. بر پیشانی‌اش سربند سبزی به چشم می‌خورد که روی آن نوشته شده بود «یا مهدی ادرکنی.»

صحنه غریبی بود. خنده و گریه بچه‌ها توأم شده بود؛ خنده و شادی از بابت پیدا کردن پیکرهای مطهر و گریه از بابت مظلومیت مجروحینی که غریبانه به شهادت رسیده بودند.

 

درست در آخرین دقایقی که می‌رفت تا امیدمان قطع شود و دست از کار بکشیم، بیل دستی یکی از بچه‌ها به شیئی سخت در میان خاک‌ها خورد. گفتم: احتمالاً گلوله عمل نکرده خمپاره باشد. فعالیت بچه‌ها بیشتر شد. پنداری نورامید در دل‌هاشان روشن شده بود. دقایقی نگذشت که دسته‌های زنگ زده برانکاردی توجه‌مان را جلب کرد.

 


سیدبهزاد پدیدار


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 88/2/20:: 10:52 صبح     |     () نظر

 

رضوان گریه نکرد؛ فرو ریخت. اشک، زیر مردمک‌‌‌های کم‌خواب و خسته‌‌‌اش بر کبودی گود صورتش نشست. اشک‌‌‌هایش، اشک نبود که خنجری بود که به تلمبار دردهایش می‌‌‌نشست و روح خسته و سرسختش را خراش می‌‌‌داد. رضوان بی‌صدا فرو می‌ریخت. دریا به طوفان نشسته بود. دریا، دل رضوان بود و طوفان، صدای شوهرش.

حمید (مردی سنگدل و بی‌‌‌رحم) پسر پانزده ساله‌‌‌اش را تا سر حد مرگ زیر مشت و لگد، مچاله می‌‌‌کرد. با هر نعره حمید، رضوان گریه می‌‌‌شد؛ رضوان قطره‌‌‌قطره و بی‌‌‌صدا فرو می‌‌‌ریخت. سر بلند و مغرور گریه می‌‌‌کرد. گریه‌‌‌اش، مرور پانزده سال زندگی با رزمنده موج گرفته‌‌‌ای بود که زیر چرخ دنده‌‌‌های خرد کننده فراموشی، له می‌‌‌شد.

پرسیدم: چرا او را ترک نمی‌‌‌کنی؟ مگه نمی‌‌‌گی هفت سال تمام است که مادرت را به خاطر حمید ندیده‌‌‌ای؟

آرمان چه گناهی کرده که باید زیر مشت و لگد پدرش له و لورده شود؟

سکوت کرد؛ عمیق و طولانی. بار هفت نفر انسان را به دوش می‌‌‌کشد که دو نفرشان معلولند و مجروح. یکی از آن دو شوهرش است؛ پسر عمویش که در سال 1367 در فاو مجروح شیمیایی شد و هم‌زمان موج گرفتش.

رضوان‌‌‌ گفت: می‌‌‌گن موجیه! دیوونه است! باید ازش دور شد. باید قرص‌‌‌هاش رو سر موقع به خوردش داد. باید دست و پاش رو به تخت بست... باید با هزار بد بختی هر ماه صدهزار تومان هزینه دارو و درمان و ??? هزار تومان بابت اجاره خانه داد؛ هزینه‌‌‌ای که با گرفتن کار خیاطی منزل تهیه می‌‌‌شه. گفت:‌‌‌ اسممو می‌‌‌خوای برای چی؟ بنویس زینب بلاکش! بنویس... یه زن؛ زنی که دلش برای شوهرش می‌‌‌سوزه؛ یه زن که نمی‌‌‌خواد شوهرشو طلاق بده. مگه چه گناهی کرده که طلاقش بدم؟ آدم کشته؟ چاقوکشی کرده؟ مواد فروخته؟ باباجان رفته جنگ. رفته جبهه. از من و شما دفاع کرده. از من و شما. از ناموس شما.

گفت: سه سال تمامه که می‌‌‌رم فلان اداره و برمی‌‌‌گردم. سه ساله که به عالم و آدم می‌‌‌گم شوهرم موجیه. شیمیاییه. کو گوش شنوا؟ گفتن برو مدرک بیار. اینم مدرک. مدرک از این بالاتر که فرمانده گردان و فرمانده دسته‌‌‌شون بنویسن، امضا کنند؟

رفتم بیمارستان چمران اهواز دنبال مدارکش. گفتند: بی‌‌‌خود نگرد. تمام پرونده‌‌‌ها سوخته. گفتم: بنویسید، ببرم تهران. گفتند: مسئولیت داره.

سکوت کرد. سرد و سخت. خیره شد به کاغذ پاره‌‌‌هایی که دستش بود؛ برگه‌هایی که با هزار مصیبت تهیه‌شان کرده بود که مجروحیت حمید بودند.

گفت: چقدر بهش گفتم برو دنبال درصد مجروحیتت. هی خندید و گفت: مگه من واسه درصد و سهمیه رفتم جبهه! من واسه مردم رفتم... کدوم مردم؟! مردمی که وقتی موج می‌‌‌گیردت به جای کمک کردن، مسخره‌‌‌ات می‌‌‌کنن!؟ مردمی که اصلاً یادشون رفته جنگ چی بود و جبهه کجا بود؟ کدوم مردم، مرد؟! مردمی که وقتی می‌فهمن محتاج هستی و یه زن تنها و جوان، هزار تا پیشنهاد بی‌شرمانه بهت میدن! میگن این دیونه درست بشو نیست، برو ازش جدا شو و بیا...

فکر حمید بود. فکر آرمان بود. پسر پانزده ساله‌‌‌ای که سخت وابسته پدر بود. پسر پانزده ساله‌‌‌ای که منزوی بود. گوشه‌‌‌گیر بود. از سوء تغذیه رنج می‌‌‌برد و با تمام کتک‌‌‌هایی که گاه و بی‌‌‌گاه از پدر می‌‌‌خورد، او را سخت دوست داشت و به او وابسته بود. پسر پانزده ساله‌‌‌ای که از زور غصه پدر، هنوز هم شب ادراری دارد. تو خورده است. گوشه گیر است.

گفت: دیشب دوباره بچمو کتک زد. می‌دونید چرا؟ چون طفلی گفته بود: «مامان! اول مهر اومده. نمی‌‌‌خوای یک کمی هم به فکر من باشی؟ چرا همش برای بابا و عمو قرص می‌‌‌خری؟ پس من چی؟»

کاش مشکلاتش در حمید خلاصه می‌‌‌شد و موج گرفتگی‌‌‌هایش و آمدن و رفتن‌‌‌های هر روزش به فلان اداره و بهمان سازمان. بار برادر حمید که در ایام سربازی‌‌اش در اثر تصادف دچار سانحه مغزی شده است و چون کودکی چند ساله می‌‌‌ماند هم روی شانه‌‌‌های رضوان است. برادری که بعد از گذشت سال‌‌‌ها هنوز هم که هنوز است حق و حقوقی برایش تعیین نشده است. چرا؟ گفت: برای دنبال کردن پرونده حامد، برادر حمید، 12 سال است که می‌‌‌روم کرمانشاه و می‌‌‌آیم. 12 سال، خودش یک عمره! عمری که پله پله تا اتاق فلان مدیر و فلان مسئول ته کشیده. عمری که پشت در اتاق این جناب سرهنگ و آن جناب سرهنگ تلف شده. عمری که پای هزار و پانصد و پنجاه و نه برگه تقاضای ملاقات و التماس امضا، باطل شده. عمری که به پای پرستاری از حمید و برادر معلولش هدر شد. عمری که روزهایش به سوزن زدن و لباس برای این و آن دوختن گذشت.

رضوان اصلاً نفهمید کی مادر شد. کی 29 ساله شد. کی خیاط شد. کی درسش را ول کرد و افتاد دنبال کارهای حمید. کی بزرگ شد. پانزده سالش بود که به همسری پسر عموی رزمنده‌‌‌اش درآمد. همسر پسر عموی موج گرفته‌‌‌ای شد که روز به روز امواج در سرش کوبنده‌‌‌تر شد و صخره وجودش را تراشید. گفتم: حمید! برو دنبال درصد مجروحیتت. خندید. گفت: کدام درصد، زن! همش واسه خدا بوده. واسه مردم. نگفت که روزگار یک جور نمی‌‌‌مونه. نگفت که موج گرفتگی هر روز بدتر از دیروز می‌‌‌شه. نگفت که بالاخره من هم یک زنم. یک زن تنها که یه روزی خانواده‌‌‌اش و ایل و تبارش به خاطر شوهر موجیش ولش می‌‌‌کنن به امان خدا. نگفت. اون‌‌‌قدر نگفت تا...

رضوان! تو چه مدرکی از شیمیایی بودن حمید داری؟ چه مدرکی از مجروحیتش داری؟ سؤال من برای رضوان سنگین بود. گران بود. جوابش در کف پاهایش تیر می‌‌‌کشید. کف پاهایش که آن‌‌‌قدر رفته بود اهواز و آمده بود؛ که دیگر پا نبود. واریس بود. رگ‌‌‌های کلفت آبی رنگ از قوزک بیرون زده بود. تمام مدرک مجروحیت رضوان چند تکه کاغذ نیمه سوخته بود. چند تا نامه. چند تا عکس. چند تا ورق بی‌مصرف.

 

غلامعلی نسایی


کلمات کلیدی: دردی، برای، وطن

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 88/2/20:: 10:42 صبح     |     () نظر

اگر چه در حوادث انقلاب، شگفتیهاى بى‏نظیر کم نیست و از آغاز نهضت بزرگ ملت ایران - که به انقلاب اسلامى منتهى شد - تا پیروزى انقلاب و از پیروزى انقلاب تا امروز، در طول دوران مبارزه و انقلاب، حوادث شگفت‏انگیز و بى‏نظیر یکى پس از دیگرى چشم و دل را به خود متوجه مى‏کند؛ اما در میان این حوادث شگفت‏انگیز، مسئله‏ى شهید یک ویژگى استثنائى دارد.

هر آنچه که مربوط به وجود نورانى شهید است، شگفتى است. انگیزه‏ى او براى حرکت به سمت جهاد - که در دنیاى مادى و در میان این همه انگیزه‏ى رنگارنگ جذاب، یک جوانى برخیزد، قیامِ للَّه کند و به سمت میدان مجاهدت حرکت بکند - این خود یک شگفتى است؛ پس از آن، تلاش او، در معرض خطر قرار دادن خود در میدانهاى نبرد، کارهاى برجسته‏ى او در میدانها، شجاعتها و شهامتهائى که هر سطرى از آن مى‏تواند یک سرمشق ماندگار و نورانى باشد هم یک شگفتى است؛ و پس از آن رسیدن به شوق وافر و کنار رفتن پرده‏ها و حجابهاى مادى و دیدن چهره‏ى معشوق و محبوب - که در حرکات شهدا، در حرفهاى شهدا و در روزهاى نزدیک به شهادت، همیشه جلوه‏گر بود و نقلهاى فراوانى در این زمینه هست - این هم یکى از شگفتیهاست. در میان همین شهداى عزیز شما شیرازیها و فارسى‏ها، در یک وصیت‏نامه‏اى خواندم که شهید مى‏گوید: من بیقرارم، بیقرارم! آتشى در دل من است که مرا بى‏تاب کرده است؛ به هیچ چیز دیگر آرامش پیدا نمى‏کنم مگر به لقاء تو؛ اى خداى محبوبِ عزیز! این سخن یک جوان است! این همان چیزى است که یک سالک و یک عارف، بعد از سالها مجاهدت و سالها ریاضت ممکن است به آن‏جا برسد؛ اما یک جوان نوخاسته، در میدان نبرد و در میدان جهاد آن‏چنان مشمول تفضل الهى قرار مى‏گیرد که این ره صد ساله را یکشبه مى‏پیماید و این احساس بى‏قرارى و شوق، از سوى پروردگار پاسخ مناسب مى‏یابد. خود این شوق هم لطف خدا و جاذبه‏ى حضرت حق متعال است. این شگفتى بزرگى است.

مقام معظم رهبری در جمع جانبازان و ایثارگران و خانواده‏هاى شهداى استان فارس، سیزدهم اردیبهشت 1387


نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 88/2/20:: 10:41 صبح     |     () نظر

خدایا تو خود شاهد و ناظری، بودی که من مدت‌ها انتظار چنین روزی را می‌کشیدم که شهد گوارای شهادت نصیبم گردد؛ چرا که تو خود آن را فوز عظیم دانسته‌ای. خدایا چه روزها و چه شب‌ها که مستانه از تو درخواست می‌کردم که قطره‌ای از اقیانوس بی‌کران و بی‌منتهای رحمت خود را شامل حالم کرده و مرا به مقام والا و گرانبهای شهادت واصل گردانی خدایا عاشق در برابر معشوق آن حد عشق می‌ورزد تا که بمیرد من هم آنقدر عاشق تو هستم که می‌خواهم در راه تو تکه‌تکه شوم.


نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 88/2/20:: 10:37 صبح     |     () نظر