سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حقّ سرپرست علمی تو آن است که وی رابزرگ بشماری و مجلسش را محترم بشماری و به او نیک گوش کنی [امام سجّاد علیه السلام]

ز. کاوند ـ بروجرد

... من فرزند جانباز 60 درصد اعصاب و روان هستم. باور کنید خیلی از مسائل را درک می‌کنم و با غم بزرگ آشنا هستم. ولی متاسفانه به علت مشکل پدرم چیز زیادی از جنگ نمی‌دانم. البته نه فکر کنید علت جنگ و معنویت آن را درک نمی‌کنم، بلکه منظورم این است که پدرم به علت اعصاب ضعیفش چیزی از جنگ و آرمان‌ها و خاطراتش برای ما نمی‌گوید. فقط من در طول بیست سال زندگی‌ام فهمیدم جنگ یعنی: گریه‌های پنهانی، کتک خوردن، ظرف شکستن و از ترس به خود لرزیدن و دعوا و دعوا و دعوا. تا اینکه پارسال عید از طرف سپاه ما را به جنوب بردند. من تا قبل از آن از اخلاق پدرم متنفر بودم و روزی هزار بار آرزوی مرگ می‌کردم، ولی وقتی به سرزمین مقدس جنوب آمدم و پاکی و ارزش آن را حس کردم و از نزدیک شاهد آن همه سختی شدم، فهمیدم این عشق ارزش خون دادن، قلب دادن، دست دادن، پا دادن و حتی روان دادن را دارد. و کسی عاشق واقعی است که در راه معشوق همه و همه وجودش را تقدیم کند.

آری، هم اکنون اعصاب پدرم را با اعصابی قوی ‌تر از گذشته تحمل می‌کنم و از خدا می‌خواهم مرا ببخشد.

 



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/10:: 12:46 صبح     |     () نظر

روایت برادر محمدمهدی احمدیان در نهر عرایض

از خرمشهر به سمت شلمچه که می‌روی، به دژبانی شلمچه می‌رسی که امروز دژبانی ارتش جمهوری اسلامی ایران است. به نهری می‌رسی که به آن می‌گویند: نهر عرایض. پلی که از رویش عبور می‌کنی، بازسازی شده پلی است که امروز به آن می‌گویند «پل نو».

این پل، دروازه ورود بیگانه‌ها بود به ایران و چه بسیار مقاومت‌های جانانه‌‌ای که به خود ندیده بود در شهریور ماه 59. همان شهریور سیاهی که با خون بچه‌ها سرخ شده بود. نهری زیر این پل هنوز جاری است که از اروندرود منشعب شده است و نخلستان‌های خرمشهر را سیراب می‌کند. پل را زده بودند روی عرایض که خرمشهر را با روستاهای مرزی اطراف شلمچه، ارتباط دهند. در محل اتصال نهر به اروندرود، یک سمت گمرک و سمت دیگر، قصر ویران شده شیخ خزعل قرار دارد. کربلای چهار و پنج، چه کربلایی بود در این نهر؛ گویی فرات برایت تجلی می‌شود و حماسه‌های ساحل آن!

?

در معبر یا داغ می‌بینی یا ذکر می‌شنوی. نهر عرایض معبر است. صدای «یا زهرا» بود که به گوش‌ می‌رسید. بعضی موقع‌ها می‌خواهی جایی بروی، اما نمی‌دانی چه در انتظارت هست. می‌بینی آتش چه حجمی دارد. خیلی هنر می‌خواهد که فرار نکنی. سخت است باورش که چپ و راست قایق‌ها منهدم شوند و تو بایستی.

کاش می‌شد گفت چه اتفاقی افتاد در این نهر و چه روزهایی که به خود ندید این آب آرام. نه عکسی و نه فیلمی هست که تو را روشن کند و برایت بازگو کند از حماسه‌های کربلای چهار و پنج. نقطه استارت کربلای چهار، نهر عرایض بود. از دهکده عرایض تا رودخانه چهار کیلومتر راه است. شبی که برای کربلای چهار حرکت کردیم، از کنار جاده خودمان را به نهر رساندیم. در نزدیکی پل نو و در همان حوالی قصر شیخ خزعل، سنگر حاج حسین خرازی بود که هنوز هم آثارش هست. نزدیکی‌های شهر، آتش شدید دشمن روی سر ما بود. عملیات لو رفته بود و دشمن آگاهی کامل از ما داشت. حتی مسیر ما را دقیق می‌دانست. تمام آتش و حجم آن روی این نهر بود. آتش وحشتناکی بود. قایق‌ها آماده بود. هر قایق یازده نفر جا داشت. چون می‌خواستیم از نهر عبور کنیم، مهمات کامل برداشته بودیم. قایق‌ها هم بنزین اضافه برداشته بودند. یک گلوله کافی بود این قایق‌های آماده انفجار را با بچه‌هایی که کوله‌پشتی‌شان پر از مهمات بود، به خاکستر تبدیل کند. این اتفاق افتاد. گلوله‌ای به یکی از قایق‌ها اصابت کرد و بعد، انفجار... . بچه‌ها همه پر می‌کشیدند بالا. خیلی از قایق‌ها توی نهر آتش گرفته بود. دیدبان‌های دشمن متوجه شدند و آتش چندین برابر شد. حالا دیگر نهر عرایض شده بود جای پرواز ملائک. بچه‌هایی را می‌شد ببینی که روی نهر آتش گرفته بودند و می‌سوختند.

اینها روایت همین نهری است که تو از آن عبور می‌کنی تا به شلمچه برسی. آب می‌بینی و حاشیه و نیزار؛ اما آن شب بوی خون و گوشت به مشام می‌رسید. اینجا گلستان شده بود.

برای درگیری با نیروهای دشمن، پیش رفته بودیم. شهدا و زخمی‌ها را که می‌آوردند همین کنار نهر زمین می‌گذاشتندشان تا منتظر آمبولانس شوند.

بوی دود، آتش و باروت بیداد می‌کرد. نهر معبر ما بود برای رسیدن به کربلای چهار. در کربلای پنج، بازمانده‌های کربلای چهار از روی نهر حرکت کردند به سمت شملچه. بچه‌ها که از کنار این نهر رد می‌شدند، به یاد رفقایشان می‌سوختند. با آنها تجدید عهد می‌کردند. می‌گفتند بچه‌ها داریم می‌آییم پیشتان. منتظر باشید. کمی آن طرف‌تر در شملچه خیلی از بازمانده‌های این عملیات که شاهد مظلومیت بچه‌ها در نهر عرایض بودند، پشت سر حاج حسین راهی عرش خدا شدند.

آخرهای جنگ، یک خط پدافندی ما حاشیه این نهر بود. برای آنهایی که می‌دانستند اینجا چه خبر است، شب‌ها کنار این نهر غوغایی بود. تا همین اواخر تکه‌پاره‌های این قایق‌ها را همین جا پیدا می‌کردیم. قایق‌هایی که آن شب همه سوخته بودند.

یادشان به خیر: شهید حاج علی باقری، شهید حاج محمد زاهدی، جانبازی که چشمی را قبلاً فرستاده بود بهشت، فرمانده گردان امام رضا، شیخ جواد قاسم‌پور، معاون گردان، سید محسن حسینی، عباس سرائیان، اصغر امامی، حسین فروجانی، کیوان داریان، شهید رهنما، شهید ابراهیم، منصور رنجبران و حسن منصوری غواص و...

حال بچه‌ها قبل از کربلای چهار، معنویتشان، روحانیتشان، همه و همه بی‌سابقه بود. آخر جنگ، این نهر خط مقدم ما بود؛ آن طرف با فاصله‌ای حدود یک کیلومتر عراقی‌ها و این طرف ما بودیم.

شهید سید محسن حسینی، مسئول دسته بود. خیلی پسر آرامی بود. مانند پدر دور و بر بچه‌ها بود، دورشان می‌چرخید. آخرین نفری بود که می‌خوابید و اولین نفر بود که بیدار می‌شد. خیلی هوای نیروهایش را داشت. وقتی می‌خواستیم از نهر خارج شویم، توی قایق، یک تیر خورد به دستش. دستش از مچ قطع شد. بین دو زانوی پاهاش دستش را گرفت لای پایش و می‌خندید. می‌دانستیم که یک کالیبر چه درد وحشتناکی دارد، اما او می‌خواست روحیه بچه‌ها خراب نشود. فقط می‌خندید.

فرهاد رهنمایی می‌رفت زیر آب و بچه‌ها را بیرون می‌کشید. اول بچه‌هایی را که آتش گرفته بودند خاموش می‌کرد و بعد از آب بیرونشان می‌آورد.

حتما حالا خوب می‌دانی از خرمشهر به سمت شلمچه که بیایی، به نهری می‌رسی که معبر زمین و آسمان شد و در یکی از همین شب‌های عاشورایی جنگ، بچه‌های عاشق کربلا را به مهمانی حسین(ع) برد. یادشان به خیر!

 

 

 

از خرمشهر به سمت شلمچه که بیایی، به نهری می‌رسی که معبر زمین و آسمان شد و در یکی از همین شب‌های عاشورایی جنگ، بچه‌های عاشق کربلا را به مهمانی حسین(ع) برد. یادشان به خیر!

 


 



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/10:: 12:37 صبح     |     () نظر

محمدرضا امینی

اسمش حسین بود. حسین شریف قنوتی. طلبه بود. نگفته بود مرا چه به تفنگ به دست گرفتن. دیده بود خرمشهر در خطر است، با جان و دل مانده بود. توی آن شرایط که بنی صدر، مهمات به خرمشهر نمی­رساند، مانده بود و شده بود باعث دلگرمی بچه­ها. با یک نگاه خستگی را از تن بچه­ها بیرون می­کرد.

?

خیلی کم می‏خوابید، سازمان­دهی نیروهای شهر، و هماهنگی بین آنها وقت استراحت برایش باقی نگذاشته بود. غذا هم نداشت با تکه نان خشکیده و مقداری آب سر می‏کرد. روزی به او گفتند: «آشیخ عمامه‏ات را بردار که مزاحم کارت نشود.» گفت: «عمامه کفن من است و حاضر نیستم برش دارم.» آن قدر کار کرده بود که عمامه سفیدش تقریباً دیگرسیاه شده بود.

?

یک روز در مقر با نیروهای هماهنگی نشسته بود و صحبت می‏کرد. دیدیم که یک جوان رزمنده هجده نوزده ساله‏ می‏آید به سمت ما. آن­چنان خسته بود که تلوتلو می‏خورد، کم مانده بود اسلحه‏اش هم زمین بیفتد. شیخ تا این جوان را دید رفت به سمت وی و او را در آغوش گرفت و بوسیدش. بعد زانو زد و پاهایش را هم بوسید.

?

شهر در حال سقوط است. به خواهرهای مدافع دستور داده شده که انبار مهمات را خالی کنند. مقداری از مهمات به مدرسه­ای در قسمت جنوبی رودخانه منتقل شد. همه بچه‏ها خسته و تشنه بودند. ناگهان شیخ وارد مدرسه می‏شد. او توانسته بود از عراقی­ها یک نوشابه و یک هندوانه بزرگ و چند آر.پی‏.جی به غنیمت بگیرد. هر چه به تک‏تک بچه‏ها تعارف کرد که نوشابه را بخورند، گفتند شما تشنه‏تر هستید، خودتان بخورید. آخر سر هم خودش نوشابه را خورد و هندوانه را داد به بچه­ها.

?

رضا داشت رانندگی می‏کرد. شیخ هم بغل دستش نشسته بود. سر خیابان چهل متری که رسیدند، ناگهان دیدند که عراقی‏ها جلویشان را سد کردند.

رضا گفت: «آقا، اینها عراقی‏اند!»

شیخ گفت: «سریع برگرد به سمت مسجد جامع.»

 موقع برگشتن، ناگهان عراقی‏ها ماشین را به رگبار بستند. زانوی رضا گلوله ‏خورد. گردن، دست، پا و ران شیخ هم مورد اصابت هفت ـ هشت گلوله قرار گرفت. کمی که جلوتر رفتند، عراقی‏ها آر.پی.‏جی می‏زدند، خودرو واژگون ‏شد و به جدول‏های کنار میدان خورد و ‏ایستاد. رضا و شیخ تا به خود بیایند و دست به اسلحه ببرند، عراقی‏ها آنها را محاصره کردند. یک عده رضا را ‏گرفتند و کتفش را شکستند. یک عده هم دور شیخ حلقه زدند و شروع ‏کردند به پایکوبی و خواندن: «أسرنا الخمینی، أسرنا الخمینی.» یعنی: خمینی را اسیر کردیم.

عمامه را از سرش برداشتند. همین طور داشت از بدنش خون می­رفت در همین حال شروع کرد به نصیحت عراقی­ها: «امروز حسین زمان، خمینی است و یزید زمان صدام است؛ از زیر عَلَم یزید بیرون بیایید و بروید تحت بیرق حسین.»

سرباز عراقی عصبانی شد. سرنیزه­ کلاشینکف را برداشت و به شقیقه­ او کوبید. سرپا نگهش داشته بودند و جمجمه‌اش را می­بریدند. به بی­رحمانه­ترین شکل... او هم فقط می­گفت «الله اکبر».

 ?

دور جنازه مطهرش جمع شده بودند و پایکوبی می­کردند. این­بار می‏خواندند: «قَتَلنا الخمینی، قتلنا الخمینی.» اما باز دست‌بردار نبودند، ‌بعد از جسارت‌های زیاد به جسد شیخ و لگد زدن به آن، عمامه‌اش را به گردنش بستند و در خیابان کشیدند و آن را از بالای یک ساختمان دو طبقه آویزان کردند، بعد آن را به پایین پرتاب کردند!...

?

رهبر انقلاب درباره این شهید مظلوم فرمود: «اگر شیخ شریف شهید نمی‏شد، خرمشهر از دست نمی‏رفت، چون او خیلی شجاع و انقلابی بود. همچنین تکاوران، پاسداران و بچه‏های شهر از خرمشهر دفاع شجاعانه می‏کردند.»

 

 

یک عده دور شیخ حلقه زدند و شروع ‏کردند به پایکوبی و خواندن: «أسرنا الخمینی، أسرنا الخمینی.» یعنی: خمینی را اسیر کردیم.

عمامه را از سرش برداشتند. همین طور داشت از بدنش خون می­رفت در همین حال شروع کرد به نصیحت عراقی­ها: «امروز حسین زمان، خمینی است و یزید زمان صدام است؛ از زیر عَلَم یزید بیرون بیایید و بروید تحت بیرق حسین.»

 




کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/10:: 12:31 صبح     |     () نظر

محمد صادقی

از خرمشهر که راه بیفتی به طرف اهواز، یک ربع راه داری تا برسی به ایستگاه راه‌آهن گرمدشت. منطقه گرمدشت، در شمال خرمشهر تا دارخوئین و از غرب به خط مرزی می‌رسد. این منطقه در عملیات «الی‌ بیت‌المقدس»، مهم‌ترین  خط پدافندی بعثی‌ها بود که نگذارند خرمشهر از چنگشان در بیاید. موانع دفاعی، خاکریزها و استحکامات بازدارنده بی‌شماری در برابر حمله احتمالی رزمندگان اسلام درست کرده‌ بودند. با توجه به حساسیت منطقه و سنگینی کار، قرارگاه کربلا به فرماندهی شهید باقری، تیپ 27 محمد رسول‌الله(ص) را مأمور به اجرای عملیات در این منطقه کرد. سخت‌ترین و پیچیده‌ترین مبارزه و درگیری مرحله اول عملیات «الی بیت‌المقدس» در روز دهم اردیبهشت 1361 میان دو گردان میثم و مقداد از تیپ 27 و یگان‌های زرهی متجاوزان صورت گرفت. جاده اهواز ـ خرمشهر، شاهد مردانگی، ایثار و فداکاری به یادماندنی غیور مردانی بود که بار دیگر کربلا و عاشورایی آفریدند و تا آخرین قطره خون خود و با فرماندهی دلیرانه حاج احمد متوسلیان در مقابل سخت‌ترین حملات زمینی و هوایی دشمن ایستادگی کردند، تا اینکه بعد از سه روز پیکار مردانه، مواضع دشمن را در هم شکستند و جاده اهواز ـ خرمشهر را تثبیت نمودند.


 

 

 


 


 




 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/8:: 12:21 صبح     |     () نظر

وارد کلاس شدم. خبری را از بچه‌ها شنیدم که می‌گفتند: بسیجیها می‌توانند در سفر به جنوب شرکت کنند. برای من که خیلی جالب بود؛ سال قبل هم می‌خواستم شرکت کنم، ولی نتوانسته بودم. پیش معاون رفتم و در این مورد سؤال کردم. طبق معمول، تنبل‌ترین بودم و خبرها به من دیر رسیده و خیلی از بچه‌ها ثبت‌‌نام کرده ‌بودند؛ از جمله خواهرم که همان روز فرم ثبت نام را گرفته بود. خواهرم در شیفت صبح بود و من در شیفت بعد از ظهر. از کلاس ما هم چهار نفر شرکت کرده‌ بودند و تنها یک جای خالی مانده بود که آن را هم به من دادند. فقط یک روز وقت ثبت نام داشتم. خوشحال با فرم ثبت نام به خانه رفتم تا خوان دوم را با کسب اجازه از خانواده پشت سر بگذارم. وقتی مسئله را پدرم در میان گذاشتم، طبق معمول بهانه‌تراشی می‌کرد و می‌گفت: «دختر تنها برود جنوب که چه؟ و وقتی هم توضیح می‌دادم، می‌گفت: «من نمی‌دانم، خودت می‌دانی.» این یعنی من رضایت کامل ندارم. ولی مادرم اجازه داد و من هم فرم را پر کردم.  روز سه‌شنبه ما در مصلی حاضر شدیم. دختر خانم بلبل‌زبانی شروع به سخنرانی کرد و چند شعر و سرود دربارة شهدا به بچه‌ها یاد می‌داد. ما را به گروههایی تقسیم کردند. نام من در دستة پنجم، یعنی دستة حضرت مریم قرار گرفت.

روی شیشة عقبی اتوبوس، نوشته شده بود: «قناری». ما مانند قناری، پرهایمان را باز کردیم و «یا علی» گفتیم و سفر آغاز شد. با فرستاد صلوات برای سلامتی آقا امام زمان(عج) و مسئولین و بچه‌ها و راننده، و مهم‌تر از همه، شادی روح شهیدان، آرامشی بر دلمان حاکم شد و مسئولان در مورد سفر معنوی که آغاز کرده‌ بودیم، صحبت کردند. آن شب را در اتوبوس گذراندیم. واقعاً شب بدی بود. هیچ کس نمی‌توانست درست بخوابد. تا صبح تمام استخوانهای ما خشک شد؛ مانند اینکه روی سنگ خوابیده باشی. اتوبوس توقف کرد و پیاده شدیم و در مسجد یک روستا نماز خواندیم و حرکت کردیم. کم‌کم که از تبریز دور می‌شدیم، هوا گرم‌تر، دشتها سبزتر و زیباتر می‌شدند. عشایری که کوچ می‌کردند، دیده می‌شدند؛ با لباسهای محلی و سوار بر اسب؛‌ اسبی که من حاضرم یک سال از عمرم را بدهم و آن را داشته باشم. صخره‌ها در کنار جاده از سر و گردن هم بالا رفته بودند و لابه‌لای آنها گلهای کوچک و چمنهای قد کوتاه رشد کرده بودند. با نگریستن و اندیشیدن، می‌توان به زیباییهای این خاک پی برد. وقتی به جاده‌های کردستان می‌رسیم، سوار بر موجهای جاده که انگار قایقها را بالا و پایین می‌کند و به سوی ساحل حقیقت می‌برد، انسان را وادار به تفکر می‌کند.

نزدیکیهای ظهر به پادگان شهید باکری می‌رسیم. وسایلمان را برداشته و در آسایشگاه چهارم مستقر می‌شویم. همة بچه‌ها بدو بدو برای انتخاب تخت می‌روند و من ته اتاق دو، تخت بالایی را  انتخاب می‌کنم. گوشه‌های اتاق را تار عنکبوت گرفته و کف زمین پر از آشغال است. بر روی چوب تختها، تصاویری از شمع، گل، پروانه و نیز شعرهای عاشقانه دیده می‌شود که فکر می‌کنم کار سربازان است. با همکاری بچه‌ها همه جا را تمیز و مرتب می‌کنیم.

وقتی انسان در چنین مکانهایی نماز می‌خواند، احساس می‌کند دل به پرواز درآمده و به خدا نزدیک‌تر شده است. بعد از نماز و نهار، کلی استراحت کردیم. مسئول وارد اتاق شد و از ما خواست که آمادة رفتن به منطقة عملیاتی فتح المبین شویم. من اولین بار بود به این مناطق می‌رفتم و رفتنم از روی علاقه و کنجکاوی بود. خیلی در مورد شهدا نمی‌دانستم و در بین دوستان و آشناها نیز شهیدی نداشتیم؛ ولی خیلی دوست داشتم دربارة آنها چیزهایی بدانم. وقتی برای بسیج ثبت نام می‌کردم، بیشتر به‌خاطر اردوها و برنامه‌هایی بود که برای بسیجیان برگزار می‌شد؛ ولی بعداً با شرکت در برنامه‌ها و نشستهای پایگاه، بیشتر با بسیجیها اشنا شدم. به نظر من انسان باید اول خلق و خوی بسیجی داشته باشد، بعد نامش را بسیجی بگذارد.

بالاخره به سوی کربلای ایران حرکت کردیم. در بین راه، رانندة اتوبوس، نوارهای نوحه از آهنگران می‌گذاشت و نیز بچه‌ها دسته جمعی سرودهایی مانند «کجایید ای شهیدان خدایی» را می‌خواندند. مانند سربازهایی که به جبهه‌های جنگ می‌روند، مشتاق و پر از انرژی بودیم. حس عجیبی داشتم و ناراحت از اینکه دربارة جایی که می‌روم، هیچ اطلاعاتی نداشتم؛ در حالی که هر یک از بچه‌ها  چیزی می‌دانستند و می‌گفتند. به‌خصوص دو خواهر که در صندلی جلویی نشسته بودند و سومین سفرشان به جنوب بود، وقتی در مورد پا برهنه روی خاک راه رفتن، می‌گفتند و سؤال می‌کردم چرا، با تعجب به من نگاه می‌کردند. و من فهمیدم که بسیار از آنها دور هستم، ولی با سخن مداحان و رزمندگان که می‌گفتند: این شهیدان هستند که شما را طلبیده‌اند، دلم آرام می‌شد و می‌گفتم: خدایا هنوز در گوشه‌ای از دلم هستی و مرا فراموش نکرده‌ای. اتوبوس ترمزی کرد و مرا از خود بیرون کشید. به ایستگاه صلواتی رسیدیم و صدای صلوات مانند یک نسیم خوش در هوا پیچید. وقتی به منطقه رسیدیم، دوربین را برداشتم و از اتوبوس پیاده شدم.

صدای گلوله و خمپاره و توپ، صدایی که تن انسان را می‌لرزاند و صدای دلنشین بزرگ مردانی که اکنون در ‌آسمانها سیر می‌کنند و به جای ستارگان در آسمان می‌درخشند و ستارگان به محل شهادت آنها سجده کرده‌اند، هنوز از کوههای بزرگ به گوش می‌رسد. مانند اینکه وارد میدان جنگ شده باشی، یک طرف کیسه‌های شن خود را سینه‌سپر گلوله‌های دشمن کرده‌اند و طرف دیگر یک سنگر با صفا که چند نفر بیشتر داخلش جا نمی‌گیرد، دیده می‌شود. باز حس غریبی تنم را می‌لرزاند و وجود عاشقانی را که بر این خاک راه رفته، نشسته و برخاسته و شهید شده‌اند، احساس می‌کنم. دوست داشتم تنها به اینجا می‌آمدم. چند قدم جلوتر از ما، یک نفر خود را بر روی زمین می‌اندازد و گریه می‌کند. بچه‌ها هر چه سعی می‌کنند، نمی‌توانند بلندش کنند. اطرافمان، راهروهایی طولانی بود که دورشان را  سیم خاردار کشیده بودند و آنها را با تابلوهایی با عکس شهدا آراسته بودند. وقتی بچه‌ها قدمهایشان را تندتر می‌کردند، ضربان قلبم بالا می‌رفت. دوست نداشتم از آنجا دور شوم.

حالا دیگر درک می‌کنم. آنها نیز مثل همه خانواده داشته‌اند و همسر و فرزند و دوست داشتن را بهتر از ما تجربه کرده بودند، و چقدر انسانهای بزرگی بوده‌اند که به‌خاطر اعتقادشان، مردمشان و وطنشان، از جان و عزیزانشان گذشته‌اند. دیدن مزار این شهیدان گمنام و اینکه خانوادة آنها هنوز چشم به راه‌اند،  انسان را به مسئولیتی که دارد آگاه می‌سازد. به خود می‌گویم آنها که بودند و ما که هستیم؟ آنها چه کارها کرده‌اند و ما چه می‌کنیم؟ چگونه می‌توان مانند آنها شد؟

آرام بر روی پر قناری می‌نشینیم و به راه می‌افتیم. وقتی به پادگان برگشتیم، هوا تاریک شده بود. ناگهان یک نفر جیغی کشید و از روی تخت پایین پرید و گفت: «مارمولک! مارمولک!» همة چشمها به سمت دیوار نشانه رفت و یک دفعه مثل اینکه نارنجکی در اتاق انداخته باشند، همه از جایشان پریدند و صدای جیغ بچه‌ها، شیشه‌ها را لرزاند. در این میان هم یک نفر در خواب هفت آسمان بود و با این همه سر و صدا، حتی پلک هم نمی‌زد! یکی از بچه‌ها دمپایی برداشته بود و یکی جارو و هر کس که به مارمولک ضربه‌ای می‌زد، مثل اینکه خودش را زده باشد، چند متری عقب می‌پرید و جیغ می‌کشید. هنوز آن را به هلاکت نرسانده بودند که متوجه شدند دو تا مارمولک دیگر نیز این طرف سقف رژه می‌روند. ما در محاصره قرار گرفته بودیم. وحشت بیشتر شد. سه چهار تا از بچه‌ها رفتند تا مسئولین را با خبر سازند؛ ولی به خاطر کمبود اطلاعات زیست‌شناسی گفته بودند که روی دیوار سوسمار دیده‌اند! مارمولک به آن کوچکی کجا و سوسمار به آن بزرگی کجا؟! ولی آنها هم باورشان نشده بود و فکر کرده بودند احتمالاً سوسک دیده‌اند. من هم برای اینکه کاری کرده باشم،  پیشنهاد دادم که تختها را وسط خوابگاه بکشند. بدین ترتیب با روشن گذاشتن چراغ، شب را به صبح رساندیم. صبح موقع نماز هوا خیلی خوب بود. برای خواندن نماز، به حسینیه رفتم. بزرگ و باشکوه بود. من که در خانه حتی با اعتراض پدر و مادر، زیاد اهل نماز نبودم، آنجا خودم برای نماز بیدار شده بودم. اولین باری بود که نماز خواندن این قدر برایم زیبا و دلنشین بود.

بعد از صبحانه به راه افتادیم و یک شروعی دیگر. این بار به سوی هویزه رفتیم. وقتی رسیدیم، هوا گرم شده بود و یافتن یک لیوان آب مانند یافتن گنج بود. بعد از زیارت مزار شهدای گمنام، دور یک تانک جمع شدیم و برایمان سخنرانی کردند و از شجاعت بسیجیان و سربازان و از شهادت آنها صحبت کردند و اینکه چگونه  این تانکهای غول پیکر از روی پیکرهای پاک شهیدان عبور کرده‌اند و آنها را به آغوش خاک فرستاده‌اند. به سمت طلاییه به راه افتادیم. دوست داشتم بدانم چرا این اسم را برای آن انتخاب کرده‌اند.

هوا کم‌کم سیاه‌پوش می‌شد و ماه کامل از بین سیاهیها خود را نمایان می‌کرد. تپه‌ها و خاکها، خود را میان چادر شب پنهان می‌کردند و از دور نورهایی به چشم می‌خورد و کم‌کم بزرگ‌تر و بیشتر می‌شدند و ما را به سوی خود می‌کشیدند. یک گنبد طلایی، مانند اینکه خورشید از بین ابرها ظاهر شود دیده می‌شد. همه برای زیارت و نماز وارد آنجا می‌شدند. بعد از نیم ساعت همة بچه‌ها دور هم جمع شدند تا برایشان سخنرانی شود. وقتی دربارة شهدا صحبت شروع می‌شد، همه جا را سکوت فرا می‌گرفت و اشک در چشمهای بچه‌ها حلقه می‌زد و مثل باران می‌بارید و خاک نیز آرام می‌شد. بعد از سخنرانی، آرام برخاستیم و هر کس به سویی می‌رفت. دوربین را به سمت سنگر که ماه کامل بین دو دیوار آن قرار گرفته و صحنة زیبایی را ساخته بود، نشانه رفتم تا آلبوم عکسم از این زیبایی بی‌بهره  نماند. کفشهایم را درآوردم. پابرهنه بر روی خاک عشق قدم گذاشتم. سجده کردم و کمی از خاک این دشت پاک را به تبرک برداشتم.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/5:: 2:29 صبح     |     () نظر

روایت حجت‌الاسلام محمد درودگری در منطقة شرهانی

 

اشاره: «تفحص سیرة شهدا» که مرکز تخصصی روایتگری دفاع مقدس است و حجت‌الاسلام ماندگاری مسئولیت آن را بر عهده دارد، پر است از دل‌سوختگانی که سالهاست شهدا و مناطق عملیاتی دفاع مقدس را به زائران عاشق آنها معرفی می‌کنند. در این ستون، نمونه‌ای از روایت این عزیزان در مناطق مختلف را خواهیم خواند.



نمی‌دانم شما معروف‌ترین خاطرة تفحص را شنیده‌اید یا نه؟ خاطرة معروف شهید غلامی را؟ بارها شهید غلامی و بعد از آن، راویان آن حماسه‌ها، این قصه را بر زبان جاری نمودند که:‌ وقتی خواستیم کار تفحص را در منطقه عملیات محرم آغاز کنیم. ابتدا اجازه کار در اینجا را به ما نمی‌دادند. می‌گفتند امنیت ندارد، منافقین توی منطقه‌اند. نمی‌شود.... وقتی اصرار ما را دیدند، قرار شد یک هفته به صورت موقت در منطقه کار کنیم. اگر شهیدی یافتیم، مجوز بدهند و ما رسماً وسایلمان را بیاوریم و شروع به کار کنیم.

مینهای منطقه، منافقین، عراقیها و موانع خورشیدی، سیمهای خاردار، تله‌های انفجاری و.... از هیچ‌کدام آن قدر نمی‌ترسیدم که از دست خالی برگشتن، می‌ترسیدم. روز آخر ماندمان، نیمه شعبان بود. آن روز با رمز «یا مهدی» حرکت کردیم. عجیب همه پریشان بودیم، خورشید هم دستپاچه بود، زودتر از همیشه می‌خواست خود را به پشت ارتفاع 175 برساند.

نزدیک غروب، لحظة وداع، هر کدام از بچه‌ها وسیله‌ای را برای تبرک و یادگاری برداشتند. من هم رفتم، سراغ شقایق وحشی، می‌خواستم از ریشه درش بیاورم و بگذارم قوطی کنسرو. وقتی شقایق را آرام جدا کردم، دیدم ریشة شقایق روی جمجمة شهید سبز شده، محل سجده‌گاهی با صلوات بر محمد و آلش. شهید را بیرون آوردیم، بعد از استعلام پلاک شهید، متوجه شدیم عیدی آقا امام زمان(عج) به ما، شهید مهدی منتظر القائم است از لشکر امام حسین(ع).

می‌بینید باز هم ردپای آن یار سفر کرده در آغاز تفحص در شرهانی دیده می‌شود! باید از آن شهید و این جست‌وجوگران نور درس بگیریم که چگونه به دنبال گمشده باید گشت! شرهانی سرزمین جست‌وجو به دنبال نور است. سجده‌گاه ملکوتیان درسهای زیادی دارد برای بشر امروز؛ درسهای جاودانه و قانونهایی برای تفحص و جست‌وجوی نور.

برادر محمد احمدیان که خود گنجینة خاطرات جنگ و تفحص و روزهای غربت شهدا در شهرهاست، برایمان تعریف می‌کرد: در همان سالهای اول تفحص، در فصل تابستان، هوای منطقه بسیار گرم شد. شدت تابش نور خورشید به حدی بود که هر کسی تحمل آن را نداشت. امکانات لازم هم در منطقه نبود. شهید غلامی را که به علت عارضة شیمیایی و مجروحیت حال مناسبی نداشت، با اصرار راضی کردیم که به اصفهان برگردد و ما کار را در منطقه ادامه دهیم.

چند روزی گذشت، شدت گرما داشت ما را هم از پا درمی‌اورد . تشنگی به حدی بود که بعد از ظهر به دشت عباس رفتم و با شهید غلامی تماس گرفتم و اجازه خواستم که یکی دو ماه کار را تعطیل کنیم و برگردیم اصفهان، تا هوا مساعد شود.

شهید غلامی پشت تلفن لحظه‌ای سکوت کرد و گفت: یک چیز را به من بگو و اگر خواستی کار را تعطیل کنی، تعطیل کن و بیا اصفهان. فقط بگو: عاشق نیستم و بیا.

در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن

شرط اول قدم آن است که مجنون باشی.

جست‌وجو باید عاشقانه باشد. تفحص عاشقانه است که نتیجه‌ می‌دهد. همان‌گونه که در شب عملیات محرم، حسین خرازی عاشقانه فرماندهی کرد، نیروها عاشقانه به خط زدند، آسمان عاشقانه باریدن گرفت و چفیه‌ها عاشقانه به هم گره خورد و 360 کبوتر عاشق با جان خود، قفل عملیات را شکستند و با عبور رود دوایرج قلب دشمن متجاوز را نشانه رفتند، غلامی هم عاشقانه رد مولای خود را تا ارتفاعات 175 شرهانی جست‌وجو کرد. دوستان و یاران او هم سالهاست که در همان سرزمین از بیات تا فکه را عاشقانه زیر پا می‌گذارند و حتی کانالهای خطرناک مجلیه و موانع چم هندی مانع حرکت آنها نمی‌شود. همانهایی که صبحها را با دعای عهد و توسل، با عزیزی از آل طاها تجدید بیعت مجدد می‌کنند و به دنبال نور می‌روند.

فردای آن روز، آن چند جوان که درس عاشقی را از فرمانده خود آموخته بودند، پا به میدان مین گذاشتند. از موانع عبور کردند و مزد عاشقی خود را در آن سرزمین گرفتند؛ پلاکی برق زد و شهیدی خود را نشان داد.

وقتی شهید را در آغوش گرفته بودند و در میدان مین می‌دویدند،‌ والمرهای شرهانی هم همراهی کردند و فقط موجب ترس صاحبان خود شدند. رمز این را که پای شاگرد عاشقی به سیمهای تله گیر می‌کرد و والمرها منفجر نمی‌شدند، باید از خدای آن سرزمین پرسید که دوستدار عاشقان است.

جست‌وجو در این سرزمین جاودانه است. این مطلب را وقتی فهمیدم که دیدم بهنام کریمیان، آن سرباز قدیمی تفحص و نیروی فعال ده ساله تفحص با چشمانی بارانی از خلوت معراج شهدای شرهانی بیرون آمد و بعد از مدتی فدای تحقق ارمانهای حضرت روح الله شد.

اگر روزی خواستید از پل شهید ایوبی بگذرید و به زیارت شهدای گمنام شرهانی مشرف شوید، یادتان باشد این سرزمین و محدودة آن پل، به خون صدها شهید اغشته است و مهندسی و طراحی این پل به همراه سربازان ارتش در همان‌جا به شهادت رسید.

پل ایوبی، دروازة ورود به سجدگاه ملکوتیان، محل عبور عزیزانی مانند شهید خرازی، ردانی‌پور، صیاد، غلامی، پازوکی ، ضابط و... است.

درهای آسمان هنوز در این سرزمین باز است.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/5:: 2:28 صبح     |     () نظر

مانده­ام چرا مجنون؟!... چرا هیچ اسم دیگری نه؟! چرا تا پایت را اینجا می­گذاری، این خاک تو را مثل خودش می­کند؟!... دیوانه، شیدا، مجنون... قصه­ مجنون مفصل است. بخشی­اش را من راوی باید مختصر بگویم و بخش اصلی­اش را خود تو باید بروی و ببینی، با تمام وجود. راستی مجنون! امروز تو بگو لیلی­ات کجاست؟!

 ?

راستش کسی حرف ایران را جدی نمی‏گرفت. مگر ایران چه می‏خواست؟ هیچ، فقط حقش را. می‌خواست جامعه بین‏الملل حقوقش را به رسمیت بشناسند؛ عراق به عنوان متجاوز شناخته شود، تنبیه شود و همه خسارات را جبران کند. اما گوش شنوایی نبود. ایران مجبور بود که یک اهرم فشار برای به دست آوردن حقوق از دست رفته خود دست و پا کند. یعنی چه؟ یعنی تصرف منطقه‏ای از خاک عراق که برای عراق خیلی مهم باشد!

?

امکانات و تجهیزات عراق به یُمن کمک‏های غربی‏ها خیلی زیاد بود. از طرفی امکانات نظامی ایران، محدود بود. محرومیت ایران سبب می‏شد که فرماندهان ایرانی، منطقه­ای را برای عملیات انتخاب کنند که به فکر دشمن نرسد و توانایی لازم برای دفاع از خود را نداشته باشد. به علاوه، منطقه‌ای باشد که نیروهای ایرانی نیز به خوبی بتوانند وظیفه خود را با درصد موفقیت بالا انجام دهند. و این چنین شد که منطقه هورالهویزه (شمال بصره) انتخاب شد. این انتخاب هر چند که با عقل کلاسیک سازگار نبود، اما منطق فرماندهان این بود که عراق توانایی مقابله با رزمندگان را در این منطقه ندارد.

?

عملیات خیبر این‏چنین در ساعت 20:30 روز سوم اسفند سال 62 با رمز «یا رسول‏الله(ص)» آغاز شد. عراقی‏ها فکرش را هم نمی‏کردند و خیلی زود غافلگیر شدند. پیشروی به سرعت انجام می‏گرفت. آتش دشمن در منطقه طلاییه آن‌چنان زیاد بود که شهید میثمی، مسئول حوزه نمایندگی امام در قرارگاه خاتم‏الانبیا گفت: «هر کس در طلاییه ایستاد، اگر در کربلا هم بود، می‏ایستاد.»

?

شب فرا رسیده است و آتش همچنان می‏بارد. از گفته‏ها چنین برمی‏آید که در دو جزیره شمالی و جنوبی، حدود یک میلیون گلوله و خمپاره فرود آمده است، یعنی جهنمی از آتش و خمپاره. داستان، داستان شب عاشوراست. حاج حسین خرازی به نیروهایش دستور می‏دهد آنان که یارای ایستادگی و مقاومت ندارند، اگر می‏خواهند می‏توانند شبانه بروند! «آن شب، شب عاشورای یاران خمینی بود؟»

?

گرچه در عملیات خیبر، پیروزی‏های بسیاری حاصل گشته بود، اما در حد انتظار نبود. به هر حال برای دنیا ثابت شد که اگر ایرانی‏ها بخواهند، هر کار غیر ممکنی را ممکن می‏کنند. همین امر باعث شد که صدام برای اولین بار در مقیاس وسیع از سلاح‏های شیمیایی استفاده کند. «و چهرة شمر و حرمله و ابن‌زیاد را بار دیگر برملا کند.»

?

عملیات خیبر باید تکمیل می‏شد، اما چطور؟ در ساعت 23 روز بیستم اسفند سال 63، با رمز «یا فاطمة الزهر(س)» عملیات بدر آغاز شد. دشمن این بار آگاه‏تر از گذشته در منطقه حاضر بود. اما ایرانی‏ها هم تجربه زیادی به‌دست آورده بودند. عملیات با سرعت خارق‏العاده‏ای پیش ‏رفت، آن‌چنان که حتی عده‏ای تا آن طرف دجله هم رفتند، مثل شهید مهدی باکری «فرمانده لشکر عاشورا!»

?

رزمندگان پیشروی خوبی در مواضع دشمن داشتند، اما به علت مشکلاتی چون کمبود آتش پشتیبانی، پس از یک هفته، ناچار به عقب‏نشینی از اکثر مناطق شدند.

?

گوش­ات را بگذار روی خاک مجنون ببین قلبش چه تندتند می­زند.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:37 صبح     |     () نظر

اول جنگ بود، عراق می­خواست اولین راه­های ورودی­اش را به خیال تسخیر سه روزه تهران(!) به طور کامل اشغال کند. گیر داده بود به بستان در دشت آزادگان. یک تیپ رزمی تشکیل داد که بیشتر آنها از فراریان زمان شاه و تجزیه­طلبان بودند. فرستادشان توی شهر و روستاها. بلندگو گرفته بودند و می­چرخیدند توی کوچه­ها: «آهای مردم! بستان را از دست نیروهای ایرانی آزاد خواهیم کرد...!» و خیال می­کردند مردم نمی‌فهمند.

?

مردم درخواست نیرو کردند، رزمندگان سپاه سوسنگرد و بستان از راه رسیدند. عراقی­ها هول شدند. فکر کردند که شاید اگر شهر ناامن شود، کار برای آنها راحت­تر باشد. اسلحه بین مردم پخش کردند. گوشه گوشه شهر بمب کار گذاشتند. حتی در جاده­ها مین کاشتند.

?

ایران هنوز در شوک شروع جنگ بود. اسلحه و مهمات کم داشت. تعداد نیروهای رزمنده، سپاه و ارتش هم محدود بودند. 25 شهریور 1359. بچه­های جهاد با برنو می­جنگیدند، از آن طرف عراقی­ها تفنگ­هایشان را، به رخمان می­کشیدند. سنگرسازی عراقی­ها در اطراف بستان نشان می­داد که یک جنگ نابرابر در حال آغاز است. عشایر منطقه، گروه­های رزمی تشکیل داده بودند تا دست کم مرزهای آبی بستان را حفظ کنند. این در حالی بود که هواپیماهای عراقی هم خواستند خودی نشان بدهند و پاسگاه نظامی بستان را هدف قرار دادند. خیلی از مجروحان ایرانی را هم با خودشان بردند....

اهالی بستان وضعیت وخیم جنگ را درک می­کردند. دلشان می‌خواست به هر ترتیبی که هست، از شهر و خانه خود دفاع کنند. و حتی با تفنگ­های شکاری برای دفاع آماده شدند. می­گفتند: «ما توانستیم رژیم شاه را شکست بدهیم، امروز هم استقامت می­کنیم.» زن­های بستان هم داوطلبانه، غذا می­پختند و بین رزمندگان و مدافعین شهر توزیع می­کردند. همه آستین بالا زده بودند برای مقاومت.

?

کارشکنی­های بنی­صدر مشکلات را چند برابر کرده بود. دیگر نیرو و مهمات برای بچه­های مستقر در بستان نمانده بود. مثل دسته پرندگان، هواپیماها و بالگردهای عراقی در آسمان می­چرخیدند و ذخایر بمبشان را بر سر شهر، خالی می­کردند. دیگر توان دفاع برای رزمنده­های دست خالی نمانده بود. بستانی­ها با ناراحتی عقب­نشینی رزمنده­ها را تماشا می­کردند. نیروهای زرهی عراق از مرز بستان هم گذشته بودند.

اول مهر رادیو صوت الجماهیر عراق اعلام کرد: «دلاوران ارتش قادسیه، به یاری برادران عرب دربند خواهد شتافت و آنان را از یوغ استعمار مردم فارس رها خواهد کرد....» این در حالی بود که مردم، خود برای دفاع از شهر بسیج شده بودند و زنان هلهله­کنان، مردانشان را برای دفاع از شهر تشویق می­کردند.

?

چهارم مهر 1359 برای رزم­آورانی که از پانزدهم شهریور با دشمن درگیر بودند، روز غم­انگیزی بود. افسران عراقی آمدند داخل شهر، عکس امام را از ادارات پایین آورده و عکس صدام را نصب کردند. پرچم عراق هم رفت بالا و بستان، سقوط کرد...

?

نهم مهر امام(ره) پیغام دادند که «مگر جوانان اهوازی مرده­اند؟!» جوانان با هر وسیله­ای که بود هجوم بردند به بستان. حتی با چوب و چماق! عراقی­ها خیال کردند یک لشکر آمده برای مقابله، همه چیزشان را گذاشتند و فرار کردند. مجیده نگراوی، شیرزنی بود که به تنهایی با یک چوب بزرگ، شش تا عراقی را به اسارت گرفت. پیغام امام(ره) به مردم روحیه داده بود.

?

دهم مهر بستان آزاد شد، ولی طولی نکشید که دشمن باز هم برگشت. با نیروها و تجهیزات بیشتر. 22 مهر بود که دوباره شهر اشغال شد. در این فاصله، دهم تا بیست و دوم، مردم با چنگ و دندان شهر را حفظ کرده بودند. تلفات مردمی به قدری زیاد بود که انگار دیگر برای بستان، مردی نمانده بود. عراقی­ها اول یک پل روی رودخانه زدند و چند تا هم جاده آسفالته برای رفت و آمد راحت­تر. دوباره بلندگوهای عراقی دور شهر گشتند و مردم را تشویق به همکاری کردند. حتی وعده زیارت کربلا می­دادند! پانزده ماه، بستان دست عراقی­ها بود. عراقی­ها خیال کرده بودند که ایران، دیگر مال آنهاست. نمی­دانستند مردم، در تمام این پانزده ماه، اطلاعات خوبی را از دشمن به پاسداران رسانده­اند.

?

اوایل سال 60 بود. مقدمات آزادی بستان، بررسی وضعیت و شناسایی نیروهای دشمن سه ماه طول کشید. عملیات «طریق­القدس» با رمز «یا حسین(ع)» و با همکاری ارتش و سپاه انجام شد. این عملیات نفس­گیر، یک هفته طول کشید و سرانجام در پانزدهم آذر سال شصت خط شکسته شد و دشمن هاج و واج گیر افتاد. بستان آزاد شد!

?

حالا بستان، در دورترین نقطه کشورمان، بی ­آنکه حتی یک وجبش دست عراقی­ها مانده باشد، آرام و صبور ایستاده است و باور کن که  این پیروزی بزرگی برای ماست که با دست خالی جنگیدیم، تا آخرین نفر.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:37 صبح     |     () نظر

در سمت راست هشتاد کیلومتری جادة اهواز ـ خرمشهر، تابلویی رنگ و رو رفته و زنگ‌زده جلب توجه می‌کند که روی آن نوشته: «یادمان شهدای گمنام عملیات رمضان، جادة شهید شاه‌حسینی.» در نزدیکی این یادمان، پاسگاهی قرار دارد که «زید» نام دارد.

زید، پاسگاهی است مرزی در حد فاصل منطقة کوشک و شلمچه؛ یکی از مسیرهای تهاجم بعثی‌ها در ابتدای جنگ به خاک میهن عزیزمان. به‌واسطه جادة بین‌المللی‌ای که تا قبل از انقلاب در کنار این پاسگاه وجود داشت، تهاجم از این مسیر به سادگی صورت گرفت و نیروهای عراقی، خود را به سه راه حسینیه رساندند و به طرف خرمشهر هجوم آوردند.

پاسگاه زید با دلاوری‌های رزمندگان در عملیات رمضان آزاد شد؛ عملیاتی در ماه رمضان، در تیرماه 1361. بچه‌ها از زید گذشته بودند، اما موانع صعب‌العبور و ترفندهای جدید دشمن سبب شد مواضع ما در خاک دشمن تثبیت نشود و آخرین خط دفاعی در همین پاسگاه شکل بگیرد؛ پاسگاهی که شهدای آن غالباً تشنه بودند و خیلی از آنها در موانع و خاکریزهای مثلثی جا ماندند. با این حال که نتوانستیم مواضع خود را در خاک عراق تثبیت کنیم، اما رزمنده‌ها، چه سوار موتور و چه پیاده آن‌قدر تانک زدند، که عملیات رمضان معروف به شکار تانک شد.

در این عملیات بچه‌های لشکر 41 ثارالله در سه محور از همین نقطه به عراقی‌ها حمله کردند. در یکی از محورها خط دشمن را شکسته و از آن عبور می‌کنند. در محور میانی، جنگ سختی در می‌گیرد و نیروهای ایرانی و عراقی در جنگی تن به تن درگیر می‌شوند. در محور سوم، بچه‌ها در میدان مین گرفتار می‌آیند و نمی‌توانند به خط دشمن برسند و تعدادی از بچه‌ها اسیر می‌شوند و تعدادی نیز از همین نقطه پر می‌کشند به سوی خدا.

بار دیگر سال 62 پاسگاه زید، یکی از محورهای حمله به دشمن در عملیات خیبر بود که این بار هم از این محور موفق به کسب نتیجه نشدیم. از آن زمان به بعد پاسگاه زید خط پدافندی شد و دیگر حرکت قابل توجهی تا پایان جنگ در آن صورت نگرفت. عراق باز هم از همین منطقه به ما حمله کرد.

?

حالا از تابلو و جادة خاکی آن، می‌توانی بفهمی که در این جاده سال‌های سال است، رفت و آمد چندانی صورت نگرفته و مهمان چندانی نداشته است. برای رسیدن به یادمان، باید دژبانی را بعد از هزار قسم و آیه و ارائة حکم و کارت، راضی کنی و سیزده کیلومتر جادة خاکی و دست‌انداز را رد ‌کنی.

وسط بیابان بی آب و علف، تیرآهن‌ها و آجرهای روی هم انباشته، حاکی از آن است که شاید در آینده‌ای نمی‌دانم دور یا نزدیک، قصد دارند اینجا بنایی بر پا کنند. قدم بر روی زمین‌های تفتیده و شوره‌زار آنجا می‌گذاری و پیش می‌روی. بغض، نه گلوی تو را که تمام وجودت را چنگ می‌زند. در حالی که اشک در چشمانت حلقه زده است با غربت شهیدان همراه می‌شوی. آه خداوندا! اینجا کجاست، سرزمین گمنام‌تر از گمنامی؟!

همین سال‌های نه‌چندان دور، در جریان تفحص، پیکر شهیدانی کشف شد، که سال‌ها با این خاکی که تو در آن قدم می‌زنی هم‌آغوش بوده‌اند.

دوازده پاره‌سنگ را می‌بینی که روی تکه‌های سیمانی به عنوان نماد قبر نصب شده‌اند. دنبال عبارتی می‌گردی که روی آن نوشته شده باشد: «شهید گمنام فرزند روح‌الله»، اما نه ... و حتما بقیع را به یاد می‌آوری و غربت غمبار چهار مزارش را!

 

 

پاسگاه زید

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:36 صبح     |     () نظر

در 35 کیلومتری جادة اهواز به سمت خرمشهر، سه راهی جفیر و پادگان حمید خود را نمایان می‌کند؛ پادگانی که عراقی‌ها پس از تصرف، از پایه ویرانش کردند. از سه راهی جفیر به سمت  طلاییه نیز دشتی وسیع با خاکریزهای متعدد به چشم می‌خورد که روایت‌‌گر حماسه روزهای آغازین جنگ است. مقرهای در این مسیر به دست رزمندگان اسلام بعد از آزادسازی احداث شده است. بعد از عبور از پاسگاه شهابی و  طلاییة جدید در حاشیة دژ مرزی شهید ساجدی، به طلائیه، میدان حماسه‌ها می‌رسی و شاید تو نیز مثل آن هزاران نفر دیگری باشی که کفش‌هایت را از پایت درمی‌آوری و روی خاک شوره‌زار و شورآفرین  طلاییه قدم می‌گذاری روبه‌رویت معبر و محور بچه‌های گردان یامهدی(عج) است که در عملیات خیبر خاک طلائیه را با خون سرخ خویش معطر کردند و آن‌سوتر حرم شهدای گمنام است. در کنار این حرم بود که دست مبارک سردار لشکر امام حسین(ع) شهید خرازی از پیکر جدا شد. در نقطه غروب خورشید، جزایر مجنون شمالی و جنوبی قرار دارد که با حرم شهدا حدود هشت کیلومتر فاصله دارد. پایین‌تر که می‌روی، به سه راهی شهادت می‌رسی؛ نقطه اتصال زمین و آسمان.

دو مرحله بچه‌ها به این سه راهی زده‌اند که هر بار با توجه به شرایط خاص منطقه و آب‌گرفتگی وسیعی به نام هور، که در حال حاضر خشک شده، نیروهای ما موفق به تصرف آن نمی‌شوند که آثار به جا مانده از نبردهای دلیرانه در سه‌راهی شهادت، بستری می‌شود از عرش خدا که پیکرهای بی‌جان و نیمه‌جان نیروهای اسلام را در آغوش گرفته است تا آن‌که در مرحله سوم این مأموریت، شهید خرازی و یارانش آماده نبرد می‌شوند. سخن ماندگار خرازی در شب حمله مرحله سوم عملیات را با شب عاشورا پیوند زد. خرازی آن شب گفت: «امشب شب عاشوراست، نماینده امام از ما خواسته در  طلاییه وارد عمل شویم. ما با تمام توان لشکر به دشمن خواهیم زد. هر کس می‌تواند بماند و هر کس نمی‌تواند آزاد است برود.

آن شب بچه‌ها عاشورایی جنگیدند. شهید میثمی درباره آن گفت: «کسانی که آن شب در  طلاییه بودند اگر در کربلا هم بودند می‌ماندند».

آن شب بوی دود و خون و آتش با فریاد الله‌اکبر نیروهای اسلام و عجز و انابه عراقی‌ها در هم آمیخت. دشت  طلاییه مانند آتش گداخته فوران می‌زد.‌ هیچ کس باور نمی‌کرد، کسی بتواند در این حجم آتش زنده بماند. عده‌ای از بچه‌ها در جزایر مجنون منتظر پیوستن نیروهای کمکی بودند سه راهی شهادت می‌شود آسمانی‌ترین نقطه زمین و عروج از خاک تا عرش خدا. در یک نبرد مردانه خط دشمن شکسته می‌شود و دشمن ناجوانمردانه و با شقاوت تمام سلاح شیمیایی را به کار می‌گیرد و صحنه عصر عاشورا در  طلاییه تکرار می‌شود. آنگاه که بچه‌ها زیر باران آتش، از شکستن خط ناامید شده بودند و دشمن با هر سلاحی مقاومت شدیدی می‌کرد، پشت بی‌سیم صدایی فریاد زد: از آقا اباالفضل(ع) مدد بگیرد به یکباره فریاد «یا اباالفضل» در خط پیچید و دشمن به زانو درآمد و علمدار این عملیات در  طلاییه دستش از تنش جدا شد.

 

 

طلائیه

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:36 صبح     |     () نظر

   1   2   3      >